خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۵ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
دی

توصدا نزن
بگذار من صدایت بزنم
نامت کوتاه است
از ته دلم شروع می شود
و تا به گلویم نرسیده تمام می شود.
قول می دهم نشنوی.


تو نگاه نکن
بگذار من نگاهت کنم.
همین گوشه ها می نشینم
جایی که نبینی

نگاه می کنم
ساعت که سه بار زنگ زد
خودم را می تکانم
و می روم
بی آوا
بی نگاه
بی توشه.

۲۵
دی

یادم نمانده است...

اما به یاد دارم که

آخرین بار در راهی

آواز می خواندم !

مادرم می گفت :

از ترس راه شعری نخوان

که در آن ،

گوشت و  پوست و خون و استخوان باشد ،

زیرا که

به عشق گوشت و پوست و  خون و استخوان

سگ های لاغر زادگاهت

سال هاست آواره ی خیالاتند !

و اکنون به جای پارس

در پشت هر راهُ و بی راهه یی ،

زوزه می کشند !

گفتم می روم

ودر مرام ما

رفتن مردن بود

و حالا سال هاست که مُرده ام

در پشت سیم ها و سنگ ها...

 

دانلود

 

حسین پناهی

۱۹
دی

چون دریا‌ ‌[ در میانه ی توفان ] ایشان را به سویی پرتاب کرد، گمان کردند پای شان به جزیره ای رسیده است. اما، دردا که آن [جزیره]  هیولایی خفته بود!

آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ هولناک ترین هیولاست! سرنوشت شوم دیری در آن ها می خسبد و منتظر می ماند.

اما سر انجام برمی خیزد و آنانی که بر پشت اش کلبه ساخته اند را از خواب می پراند و می درد و می بلعد.

وای، بنگرید کلبه هایی را که این کشیشان بهر خود بنا کرده اند! غار های عطر آگینشان را "کلیسا" می نامند!

وای ازین نور دروغین، این هوای دمناک! این جا جایی است که روان را امان پریدن به اوج خویش نیست.

بل ایمان شان چنین فرمان می دهد: ‹‹ به زانو از پله ها بالا روید، ای گناه کاران! ››  

به راستی دیدار شوخ چشمان مرا خوش تر است تا دیدار ِ پیچ و تاب دیدگان ِ شرم و نیایش ایشان!

این غارها و پله کان توبه را چه کسانی بهر خویش آفریدند؟

آیا نه آنانی که می خواستند روی پنهان کنند و از آسمان  ِ پاک شرمسار بودند؟

دیگر بار تنها آن گاه دل به خانه های این خدا خواهم سپرد که دیگر بار آسمان ِ روشن از شکاف ِ سقف های شکافته،  بر سبزه ها و شقایق های سرخ  ِ رُسته بر دیوار های شکافته فرونگرد.

اینان " خدا " نامیدند آن چه را که با ایشان در ستیز بود و مایه ی آزارشان بود. و به راستی خداپرستی شان چه پهلوانانه بود!

اینان برای عشق ورزیدن به خدای خود راهی جز به صلیب کشیدن ِ انسان نمی شناختند!

بر آن شدند که جسد وار زندگی کنند و جسد های خود را سیاه پوشاندند، از سخنان شان نیز همچنان بوی ناخوش دخمه ها را می بویم.

زیستن به نزدیک ایشان زیستن به نزدیک آن آبگیرهای سیاهی است که از میانشان  غوک آوازی حزن انگیز و خوش سر داده است.

اما می باید برایم آوازهای خوش تری بخوانند تا به " نجات بخش " شان ایمان آورم! مریدان اش باید در نظرم نجات یافته تر از این آیند!

جان این نجات بخشان پر از رخنه ها بود، رخنه هایی که با وهم خویش پر کردند، با رخنه گیر خویش که "خدا" می نامند اش!!

 

چنین گفت زرتشت/فریدریش نیچه/داریوش آشوری/ انتشارات آگه

۱۳
دی

 

صبح پنج شنبه، سیزدهم مِی، سر صبحانه خانم فورد به شوهرش گفت فکر می کند کاش اصلا همان شب با آن دخترک، کرافت، برای تئاتر قرار نگذاشته بود. خانم فورد گفت امشب خسته است و علاقه ای ندارد نمایش را دوباره ببیند، اما دوشیزه کرافت اگر بازیِ خانم Bankhead را قبلا ندیده، باید ببیند. آقای فورد با حرکت سر تایید کرد. بعد خانم فورد پرسید آیا او تصادفاً دوباره دوشیزه کرافت را ندیده است. آقای فورد در پاسخ گفت آخر چطور ممکن است دوشیزه کرافت را دوباره دیده باشد؟ خانم فورد گفت نمی داند و فقط فکر کرده است که ممکن است دوشیزه کرافت بازهم به سخنرانی آقای فورد آمده باشد. آقای فورد صبحانه اش را تمام کرد. خانم فورد را برای خداحافظی بوسید و رفت بیرون.

غروب پنج شنبه خانم فورد بیرون تئاترِ موروسکو تا هشت و پنجاه دقیقه منتظر ماند و درآن ساعت به گیشه رفت، بلیتی به نام دوشیزه کرافت درآن جا گذاشت و تنها وارد تالار نمایش شد.

بعد از پایان اولین پرده ی نمایش، مستقیم به خانه رفت و حدود نُه و چهل دقیقه به آن جا رسید. جلوی در، ریتا، خدمتکار به او اطلاع داد آقای فورد هنوز از کلاسِ عصرِ پنج شنبه اش برنگشته و شامش « یخ کرده» است. خانم فورد به ریتا گفت میز را جمع کند.

خانم فورد آن قدر در حمامِ آب داغ ماند تا احساس کرد دارد از حال می رود.بعد لباس پوشید که برود بیرون. قلّاده ی ملکوم را بست و او را برای قدم زدن برد بیرون.

خانم فورد و ملکوم پنج بلوک به سمت شمال و یک بلوک به سمت غرب رفتند و وارد رستورانِ شلوغی شدند. خانم فورد ملکوم را در اتاقِ رختکن گذاشت و خودش در کافه نشست. ظرف یک ساعت سه پِیک ویسکی نوشید. بعد همراه سگ به آپارتمانش برگشت. وقتی خانم فورد حدود یازده و چهل و پنج دقیقه به خانه بازگشت، آقای فورد هنوز برنگشته بود.

خانم فورد بلافاصله دوباره آپارتمان را ترک کرد – بی این که ملکوم را همراه خود ببرد.

با آسانسور رفت پایین و دربان ساختمان برایش تاکسی گرفت. به راننده ی تاکسی گفت او را ببرد به تقاطع خیابان چهل و دوم و برادوِی. آن جا ازتاکسی پیاده شد و پیاده به سمت غرب رفت. بعد وارد سینما دولوکس شد که تماشاخانه ای شبانه روزی بود. به اندازه ی یک برنامه کامل آن جا ماند و دو فیلم بلند، چهار فیلم کوتاه و یک فیلم خبری تماشا کرد.

بعد سینما دولوکس را ترک کرد و مستقیم با تاکسی به خانه برگشت. وارد خانه که شد سه و چهل دقیقه ی صبح بود. آقای فورد هنوز برنگشته بود.

خانم فورد بلافاصله دوباره با ملکوم با آسانسور رفت پایین.

حدود چهار صبح، پس از دو دورِ کامل پیاده روی در اطرافِ بلوک، خانم فورد زیرِ سایبان ساختمان شان آقای فورد را دید که از تاکسی پیاده می شد. او کلاهِ تازه ای به سر داشت. خانم فورد به آقای فورد سلام کرد و از او پرسید کلاه تازه اش را از کجا آورده است. ظاهراً آقای فورد سئوال او را نشنید.

وقتی آقا و خانم فورد در آسانسور بالا می رفنتد، ناگهان زانوهای خانم فورد وادادند. آقای فورد سعی کرد خانم فورد را در موقعیتِ طبیعی ایستایی نگه دارد اما تلاش او به طرز عجیبی نابسنده بود و کسی که واقعاً به یاریِ خانم فورد آمد، متصدیِ آسانسور بود.

به نظر می رسید برای آقای فورد داخل کردن کلید به قفل درِ آپارتمانش کارِ دشواری ست. او ناگهان برگشت و از خانم فورد پرسید آیا او فکر می کند شوهرش مست است؟ خانم فورد جویده پاسخ داد که البته، او فکر کرده آقای فورد بسیار نوشیده است. آقای فورد که موفق شده بود قفلِ در را باز کند با صدای بلند گفت که یک زیتون از مارتینیِ « او» خورده است. خانم فورد در حالی که می لرزید پرسید از مارتینیِ کی. آقای فورد تکرار کرد: « از مارتینیِ او».

وقتی هردو با هم وارد آپارتمان شان شدند، خانم فورد که هنوز می لرزید از شوهرش پرسید آیا می داند که دوشیزه کرافت او را در مقابل تئاترِ موروسکو منتظر گذاشته است؟ پاسخ آقای فورد نامفهوم بود. هم چنان که آشکارا تلوتلو می خورد، به سوی اتاق خوابش رفت.

حدود پنج صبح خانم فورد شنید که آقای فورد از تختش خارج شده، ودر حالی که به وضوح بیمار می نماید، به حمام می رود.

خانم فورد به کمک قرص های آرام بخش حدودِ هفت صبح به خواب رفت.

حدودِ یازده و ده دقیقه ی صبح از خواب برخاست. با زنگ خدمتکار را خواست و خدمتکار به او خبر داد که آقای فورد بیش تر از یک ساعت است که خانه را ترک کرده.

خانم فورد بلافاصله لباس پوشید و صبحانه نخورده با تاکسی به محلِ کارش رفت.

حدودِ یک و ده دقیقه آقای فورد به خانم فورد در محلِ کارش تلفن زد و به او اطلاع داد در ایستگاه پنسیلوانیاست و دارد همراهِ دوشیزه کرافت نیویورک را ترک می کند. گفت بسیار متاسف است . بعد گوشی را گذاشت...

 

جنگل واژگون / جی دی سلینجر / بابک تبرایی و سحر ساعی / انتشارات نیلا

۰۳
دی

... چرا دیــــــــــــــوونــــــــــــــه ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان؟ اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس, یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار, باهاش هم قافیه س... اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد...!

 

شوایک / یاروسلاو هاشک / با تصویر سازی: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری