خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۹ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۰
بهمن
  • دارم یه چیزی می خونم. مادر صدام می زنه. 

 - : صلا بیا

-: کار دارم

-: یه لحظه بیا آشپزخونه کارت دارم

جلو پنجره وایساده. می دونه که اون پنجره رو دوس ندارم. 

-: بیا دم پنجره

-: چی شده؟ (می رم دم پنجره)

-: اون خونه روبرویی رو نگاه کن

-: خانم چه کاریه؟

-: خونه نیستن. چند روزیه خونه نیستن.

-: خب؟

-: اون پنجره رو نگا کن. گربه هه رو می بینی؟

یه گربه خاکستری جلو پنجره وایساده. 

-: بله می بینم. 

-: از وقتی که رفتن اون تو گیر کرده.جایی نرو که نتونی ازش بیای بیرون

(این خانم تا به حال که یادم نمیاد منو نصیحت کرده باشه.)

.....................................

جواب سلاما که یادت بره، ار صاحب داشته باشی، باید حلوای خیراتتو بپزن!

جواب سلاما یادم می رفت!

 

هاجر - حسین پناهی

۲۴
بهمن

            پیر مرد روی تخت افتاده بود. تنها. لباس آبی اصلا بهش نمی اومد. و بدون کلاهش خیلی آسیب پذیر به چشم می اومد. می رم می شینم کنار تختش. چشاش به طرف پنجره س. بی احساس. چند دقیقه ای طول می کشه تا برگرده و نگاهم کنه. نمی دونم اونم منو به یاد داره یا نه. اما یه گوشه ای از خاطرات نه چندان زیاد کودکی من به این آدم گره خورده و من خیلی اتفاقی تر از ورودم به این دنیا، امشب اینجا تو یه شهر که دوتامون توش غریبه ایم روی  تخت بیمارستان این گوشه از خاطراتم رو جلو چشمم، افتاده و مچاله شده می می بینم.

            بهش می گفتم «دایی ویسی». یعنی همه بهش همینو می گفتن. «دایی ویسی» اون موقع قدبلندتر از اینها بود. و اون کلاه نخیش بهش قدرت و مهربانی رو می بخشید. فروشنده دوره گرد بود.یه چرخ دستی داشت و هر روز از محله ی ما و البته بقیه ی محله های اون اطراف می گشت. همین الانشم محتویات ثابت چرخش رو به یاد دارم. جلوی چرخش بادمجونا و خیارا رو در چند ردیف ایستاده می گذاشت. و پایینتر که می اومدی سیب زمینی و یه نوع میوه. و وسط همه ی اینها گوجه فرنگی. ومن اون سالها شیفته ی رنگ آمیزی و تنوع رنگ این چیدمان بودم. صبحا می اومد. و اون موقعا من همیشه شیفت بعد ازظهر بودم. به خونه ی ما که می رسید می اومد کنار دیوار خونه چرخشو نگه می داشت. زنا که خریدشون تموم می شد زیر سایه ی دیوار می نشست. قوطی تنباکوشو بیرون می آورد و شروع می کرد به پیچاندن سیگارش. و من دیوانه ی اون لحظه ای بودم که سیگار رو پیچانده بود و با دقت برای آخرین بار زبانشو می کشید لبه سیگار و آماده می شد که بزارتش توی چوب سیگار. وقتی این کارو انجام می داد انگار همه ی دنیا به احترام دقتی که دایی ویسی برای پیچاندن سیگارش به کار می بره سکوت کرده باشن. من این موقعا بچه ها و توپو دروازه رو ول می کردم می نشستم کنار دایی ویسی. و اون پا می شد می رفت سر چرخش و بهترین گوجه فرنگیش رو می شست و می آورد می داد بهم با یه نمکدون و من شروع می کردم به خوردن. و تا من می خوردم شروع می کرد برام حرف زدن. ازم هیچی نمی پرسید. حتا نمی دونست کلاس چندمم. فقط اسممو می دونست و با اسمم شعر درست می کرد و برام می خوند. یه روزم وقتی پرسیدم اینا چیه می پیچی لای این کاغذ برام نیم ساعتی در مورد انواع تنباکوها حرف زد. و اینا ادامه داشت تا موقعی که ما مثل همیشه از اون شهر رفتیم. و دایی ویسی رو هم دیگه ندیدم.

            حالا دایی ویسی یه موجود مچاله شده روی تخت بیمارستانه. نمی دونم بچه داشت داره یا نه. اما تو این چند ساعت ندیدم کسی بیاد بالا سرش. اما امیدوار بودم اونم منو یادش بیاد. و ازین که اصلا تو چشمام نگاه نکرد حدس زدم که منو یادش میاد.

۲۰
بهمن

 

مگه چیه؟

خب منم گاهی دیرم می شه با تاکسی اینور اونور می رم.امروز دیرم شده بود پس سوار تاکسی شدم. ساعت 12 ظهر

عقب نشسته بودم سمت راننده. تاکسی پرشده بود.جلو یه مرد جوون نشسته بود. یه پاکت شیرینی و یه کیف دستی رو زانوش بود. بغل دستم هم دوتا مرد بودن که با هم سوار شدن. دوتا جعبه بزرگ پرتقال گرفته بودن و راضی بودن. اینو از حرفاشون که می گفتن ارزششو داشته این همه راه اومدن از اینجا خرید کردن فهمیدم. اول مرد جوون شروع کرد:

 

-: واقعا دیگه این شهر هم داره نا امن می شه قضیه ی این دختره که امروز از رو پل حلق آویز شده بود رو شنیدین.

 

مرد پرتقالی 1: نه بابا می گن زن بوده بین سی و پنج و چهل!

جوون: والا دروغه اگه بگم خودم دیدم اما یکی که دیده بود می گفت سی سالش نمی شده.

مرد پرتقالی 2: چرا خودشو کشته؟

مرد جوون که انگار منتظر همچی حرفی بود یه تکونی به خودش داد روشو کرد اینور و گفت:کسایی که دارشون می زنن بدنشون خشک وای میسه. گفتم که من خودم ندیدم اما این یارویی که دیده بود می گفت بدنش خشک نشده بوده نرم نرم بوده. حتما قبلن خفه ش کرده بودن بعد آورده بودنش اینجا اینجوری با طناب دارش زده بودن. هنوز که نفهمیدن کی بوده. فقط می دونن که ساکن اون اطراف نبوده.

 

مرد پرتقالی 2: خب چرا کشتنش؟

مرد پرتقالی 1: اگه بفهمن کی بوده اونم می فهمن که چرا کشتنش. اما من شنیدم که برادراش کشتنش چون خرابکار بوده.

 

مرد جوون: نه آقا. اگه مسئله خونوادگی بود که نمی اومدن تو خیابون دارش بزنن که همه ببینن.

مرد پرتقالی 1: چی بگم والا. هنوز 5ساعت نگذشته هر کسی یه چیزی می گه. یکی میگه کار برادراش بوده. یکی می گه خودش خودشو کشته. یکی می گه سه تا بچه داره تو خونه ولشون کرده  نصفه شب اومده بیرون خودشو دار زده

مرد پرتقالی 2: احتمالا یه چیزی دیده که نباید می دیده اینجوری خواستن خفه ش کنن.

 

بالاخره راننده هم به حرف اومد: والا من صبح اونورا مسافر داشتم. ساعت 7 صبح بود  که از زیر پل رد شدم دیدم جنازه رو. یه زن میانسال بود. لباس ماکسی تنش بود واسه همین فک نکنم خودش خودشو دار زده باشه. تو خونه خفه شده بوده بعد آوردنش. دستاشم باز بود بسته نشده بود گردنشم نشکسته بود.

 

مرد جوون : شما خودتون دیدنیش؟

راننده: بله

 ..................................................................

 

امروز حدود ساعت هفت و نیم صبح که بر می گشتم خونه از همونجا رد شدم. خیلی شلوغ نشده بود هنوز. زن از کنار پل حلق آویز شده بود. لباس زیر آبی تنش بود فک کنم.گردنش به پشت خم شده بود. نشد برم جلو. یعنی قصدشم نداشتم.  اما عکس دارم. ایناهاش.

بسشه دیگه برش می دارم.

 

14بهمن 89

 

 

۱۷
بهمن

روز پنجاه و یکم

            چشم هایم را درآوردم و یک جفت چشم دیگر گذاشته ام جایشان.

 

روز پنجاه و دوم

            امروز یا شایدم دیروز افتادم رو تخت بیمارستان خودشم از پشت!!

            چیزی که یادمه از اول صبح که تو خاروخاشاک و چمن غلت می زدیم، یکهو احساس کردم که دارم با منّت نفس می کشم. اصلاً قفسه ی سینه م برای بالا پایین رفتن دستورِ کتبی می خواست. اما من که کم نیاوردم و انقدر این بوروکراسی رو به مسخره گرفتم که دوتامون کم آوردیم. یعنی دیگه دستور کتبی منو قبول نمی کرد. احساس می کردم یه وزنه ی 100 کیلویی(البته شاید. چون تا حالا یه وزنه ی 100 کیلویی رو تجربه نکردم) رو سینه مه و دیگه کارم تمومه.

    بعدش دیگه چیزی یادم نمی آد تا وقتی که صدای بهدار رو شنیدم که باهام حرف می زد. می گفت: بهتری؟ سرم رو روبه پایین تکان دادم. یه چیزی رو دهنم گذاشته بودن که یه توده هوای گرم رو با فشار می فرستاد طرف دهنم.منم مجبور بودم تند تند هوارو ببلعم . یه کم که فشار سینه م کمتر شد، پاشدم که برگردم.

ای بابا! بازم چیزی یادم نمیاد . فقط یادم میاد که کُد3 مرتب باهام حرف می زد. منم فقط نگاش می کردم خیره. انگار نمی شناختمش.اما می شناختمش. با یه سوزش تیز تو دستم به خودم اومدم دیدم رو تخت بیمارستانم. بقیه ش زیاد تعریفی نداره. عین آبکش سوراخ سوراخم کردن. الانم یکی از مراقبای تختِ بغلی انقدر خرناسه می کشه که نمی زاره بخوابم. ساعت که ندارم اما فکر کنم حدودِ سه نصفه شب است.

 

بسه دیگه حوصله ادامه ندارم

۱۲
بهمن

 

روز سیزدهم

            اینجا یه بازی رو اختراع کردن بچه ها. اینکه روزا رو با کد افراد می شمرن تا ببینن روز مربوط به کد کدوم یک از بچه ها از همه بهتره یا بدتره!! امروز روز سیزدهم بود یعنی روز کد 13 یعنی من.

            دوازده ساعت گذشته رو دویدیم، پریدیم، داد زدیم، از دیوار پریدیم اونور، سینه خیز رفتیم و کلی کارا ی دیگه. مربی تاکتیک همین اولین جلسه زهر چشم گرفت. گفت تازه این اولشه. تازه باید از ماشین درحال حرکت حتی با سرعت 100 بپریم. آخر کلاس هم منو کشید کنار گفت مواظب خودت باش. همیشه تو گروهان من این شماره کُدی که تو داری یه مشکلی براش پیش میاد.جل الخالق!

            ظهر که شد نشسته بودم رو نیمکت جلو گروهان چشامو بسته بودم داشتم تو دلم آواز می خوندم. یکی داد زد کُد سیزده! چشامو باز کردم. فرمانده گروهان بود. اومد جلو. پاشدم. گفت چرا نمی ری حسینیه؟ گفتم خبریه مگه؟ گفت نمی دونم. صدای اذان اومد. نظری نداری؟ گفتم نه. گفت نماز نمی خونی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم مسلمون نیستم. گفت پس چی هستی؟ گفتم نمی دونم فعلا هیچی. گفت پدرمادرت چی؟ گفتم فک کنم مسلمون باشن. گفت چه مذهبی؟ گفتم چطور مگه؟ گفت جواب بده. جواب دادم. گفت این حرفایی که پیش من زدی رو دیگه تکرار نکن اینجا پیش کسی. موقع نمازها هم برو یه جا که کسی نبینتت. اه چقدر طول کشید خسته شدم. دیگه اینجوری نمی نویسم.

 

روز سی و چهارم

            خودکارم رو عوض کردم. این مهمترین وشاید تنها اتفاق بحث برانگیز در بیست روز گذشته بود.

 

ادامه دارد هم...


 

 

 

۱۰
بهمن

 

روز ششم

            این جا هوا یک هو بی مقدمه تاریک می شود. دست خودش نیست مثل اینکه ـ خورشید از کوه بالا می آید و در دشت می نشیند ـ امروز ته دلم غنج کوچکی زد چون یک تیم باشگاهی قهرمان شد! بالاخره برای خوشحال شدن بهانه لازم است.

            نمی دانم مفهوم عجیب بودن چگونه قرار است این جا معنا شود. من در نظر آدم های اینجا سربه زیر، خطرناک و در کل عجیب هستم. امروز اسلحه تحویل گرفتم ـ امروز یه آدم بامزه رفته بود به فرماندهی خبر داده بود که فلانی کتابای مشکوکی می خواند. هه هه هه (این خنده بود). این جا دوتا کتاب بیشتر ندارم. یه نسخه از انجیل عهد جدید و یه کتاب کنستانتین ویرژیل گئورگیو به نام شانس دوم.

            یک روز در همین نزدیکی ها علفی سبز می شوم  روئیده بر دیواری.

 

روز یازدهم

            اینجوری شده ام. عادت کرده ام که اینطوری باشم و فعلا جور دیگری نمی توانم باشم. فقط یه کم حساسیت بدنی به هوا دارم وگرنه کلا حالمان خوب است.

            همین حالا ارشد آمد و گفت که به چندتا از پادگانای اطراف حمله شده. گفت که باید کوچکترین مسائل امنیتی هم رعایت شود. چندروز پیش تو یکی از پادگانا بیست نفر کشته شدن. معمولا همین جوری است. اوضاع کم کم خیلی خیلی جدی جدی می شود. رنگ ارشد پریده است صداش هم بدجور می لرزد اما نمی دونم چرا بچه ها همه شوخی شان گرفته است. هرچه ارشد بیشتر داد می زند بچه ها بیشتر می خندند. همیشه همین جوریه. مرگ رو انقدر دور می بینن که رسیدن بهش رو اینقدر شوخی و محال می دونن. برق ها رو دارن خاموش می کنن. ارشد هنوز داره داد می زنه و بچه ها می خندن. شب بخیر صلا.

 

ادامه دارد هم...

 

۰۷
بهمن

چون پیر مغان دید که مستسقی آبم 

بنمود پیاپی دو سه پیمانه شرابم

تا حشر خراب از اثر باده ی نابم

نبود به کسی حال سؤالات جوابم

                                             جز با می و میخانه

۰۲
بهمن

روز سوم

            دوروز خستگی، تنها دسترنج روزهای زیبای اینجا. آن قدر خسته ام که نمی توان خوابیدن برایم ساده است. اما اینجا هستند کسانی که این بیگاری، تخریب شخصیت، عرق ریختن و توهین را لازم می دانند برای مرد شدن! حال، خودِ مرد شدن ارزش این حقارت ها را دارد یا خیر، خودش جداست.

            این جا باید روز تا شب به خط شد ـ ما اینجاییم برای تکمیل به خط شدن های ناهنجار جامعه ای که بیرون از اینجاست. این جا بارکُد می خوریم مثل بسته ی پُفک با اسنک ـ این جا دیگر اسم ندارم ـ کُد ِ سیزده! من فقط یک عدد هستم گرچه عددی هم نیستم .

 

روز چهارم

            امروز کودکی انگشت کوچک دست چپم را تکان داد. نامش باد بود.

            باد که آمد، دلم چند قدم دور شد. بعد نزدیکتر شد و خیره شد به چشمانم.

            دلم هیچ نمی فهمد که سرم می چرخد.

            دلم هیچ نمی فهمد که سرخ شده است چشمهایم.

            دلم هیچ نمی فهمد که که می ترسم.

            می ترسم از باران اگر نبارد.

            می ترسم از باد اگر نوزد.

            می ترسم از خودم اگر باشم.

 

ادامه دارد هم...

۰۱
بهمن

عرض کنم که

یه وقتایی یه تغییر کوچولو توی زندگی باعث می شه یه چیزایی از گوشه و  کنار همین زندی یبفته بیرون که اگه اون تغییره که هیچ ربطی به اون چیزا نداره نبود شاید هیچ وقت بیرون نمی افتاد. حال کردی نه؟ 

به هرحال این اتفاق برای من افتاد. امشب که عجله عجله به خاطر این تغییر کوتاه مدت دنبال یه چیزی می گشتم، یه دفترچه یادداشت داغون پیدا کردم که هیچ خاطره ای ازش نداشتم. وقتی نشستم سیرش کردم دیدم که به به! خاطرات دوران آموزشیمو اینجا نوشتم. حالا بماند که اول فکر می کردم که اینا باید مال کس دیگه ای باشه اما وقتی دقت کردم دیدم که یه سری از اتفاقات رو یادم میاد و مال خود خودمه. 

قبلش عرض کنم به خودم که عینا هرچی اون توه می نویسم. هیچ سانسوری رو هم لحاظ نمی کنم. ونسبت به بعضی چیزایی که نوشته می شه خودمم مثل بعضی از دوستام احتمالا کلی تعجب، خنده و حتی تاسف خواهم خورد. اینم از این:

 

روز یک

 

            چرا همیشه اینجوری شروع میشه؟ یک خانواده ی نگران و عضوی که می خواد خیلی آروم و بی سر وصدا برای مدتی جدا بشه. اینایی که می گم شرح حال من نیست. شرح حال آدماییه که دور وبرم می بینم. البته یه مقدار تو چشمای مادر نگرانی دیدم که متعجبم کرد. من که معمولا بیرون و دور از خانواده زندگی می کنم پس این نگرانی برای چیه؟

            خیلی زود جدا شدیم. به پادگان که رسیدیم، به همه چیز فکر می کردم به جز آسمان آبی و زیبا و ابرهای خِپلِ دوشت داشتنی اش. همون دم در مجله ای که گرفته بودم رو گرفتن و گفتن که ممنوعه!!مردی با دماغ دراز آمد و هی داد زد ـ من که هیچی نفهمیدم ـ .

            این جا دین معنای متفاوتی نسبت به خانه مان دارد!! چیزی که مسلم است، داشتن و نداشتنش دیگراینجا مهم است.

            خیلی خسته شدیم. غذا خوردیم. فکر کردم که به بودن در جایی که هستم و حسم که چرا هیچ حسی ندارم. باید حداقل این حس رو داشته باشم که اینجا جای من هست یا نه! بعد حالم بد شد و به دوماه بودن در این جا دهن کجی کردم. آخر شب باید شبیه همه می شدم ـ وشدم! و چقدر شبیه شدن به این بودنم زشت است. شبیه بودایی بیخودی شده ام که در نوک برج ایفل زندگی می کند...

 

ادامه دارد هم...