در آسانسور باز می شود و من عقب عقب می روم تو. دَبه دستم است ، پس همین جاهاست. همان اوایلی بود که گیاه خوار شده بود. کلّی پول داده بودم از شهرستان برایم روغن محلّی بیاورند. درش را که باز کرد، شروع شد.اول که قیافه اش چفت و چیل شد ، بعد بند کرد به بهداشتی نبودنش و بعد یک خروار ایراد دیگر که اصلاً توی مخم نمی رفت.
گفتم: « بذار باشه، من باهاش نیمرو می زنم.»
گفت: « من که لب نمی زنم.»
می خواستم بگویم: حالا کی گفته تو بخوری؟
گفتم: « یه کم بخوری خوشت می آد.»
گفت: «امکان نداره.»
می خواستم بگویم : به دَرَک.
گفتم: «بوش که بلند بشه هوس می کنی.»
گفت: « بوی گند می ده.»
می خواستم بگویم: اصلاً ریدن توش ، منم می خورم.
گفتم: «سخت نگیر ، روغن روغنه دیگه.»
گفت: «می گم بهداشتی نیست.»
می خواستم بگویم: از کِی تا حالا آزمایشگاه شدی؟
گفتم: « عوضش بخوری یه کم جون می گیری.»
گفت: « گفتم که، من نمی خورم.»
می خواستم بگویم: خُب بهتر.
گفتم: « خُب بهتر.»
از مجموعه داستان « ها کردن» نوشته پیمان هوشمندزاده