خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
فروردين

میاد روبروم می شینه. من که نمی خوام چیز خاصی بگم. این اونه که شروع می کنه به حرف زدن.

-: دنیای خوبی نداری.

-: این طور فکر می کنی؟

-: بله.

-: جالبه.

-: شایدم خودت دوسش داری.

-: شاید.

-: می دونی چیه؟

-:نه!

-: واسه خودت یه دنیای غیر قابل توضیح داری. نه این که قابل توضیح نباشه ها! با تفکرات ما قابل توضیح نیست. انگاری از یه سیاره دیگه اومدی. توی دنیات اتفاقایی می افته که تو دنیای ما معمول نیست.

-: واقعاً؟

-: بله. و وقتی دهنتو باز می کنی که حرف بزنی این اتفاقا و داستاناتو جوری تعریف می کنی که با منطق ما جور در می آد و قابل باوره. به همین خاطره که ازت متنفرم!

چیزی نمی گم.

۲۶
فروردين

من، من نیستم
من این یکی هستم
که کنار من قدم می‌زند و او را نمی‌بینم
گاهی موفق می‌شوم ببینمش
و گاهی هم فراموش می‌کنم؛
کسی که وقتی حرف می‌زنم ساکت و آرام می‌ماند
و با مهربانی می‌بخشد، وقتی من متنفر می‌شوم
کسی که جایی قدم می‌زند که من نیستم
کسی که سرپا خواهد ماند، وقتی که من می‌میرم

 

از «خوان رامون خیمنز» ترجمه از «مجتبا پورحسن»

۲۳
فروردين

فیلسوف عزیز!

1. این نامه را در پاسخ به نامه ای می نویسم که قصد داشتی در پاسخ به نامه ای که می خواهم برایت بنویسم، برایم بنویسی.

2. ویولنیست چیره دستی آهنربایی خرید. در راه بازگشت به خانه، اراذل و اوباش به او حمله ور شدند و کلاه کپش را از سرش انداختند. کلاه ویولنیست را باد با خودش به خیابان برد.

3. ویولنیست آهنربا را روی زمین گذاشت و به دنبال کلاهش دوید. کلاه رقص کنان  داخل یک سطل پر از اسید فرود آمد و بلافاصله تجزیه شد.

4. اراذل و اوباش از فرصت استفاده کردند و آهن ربا را برداشتند و گریختند.

5. ویولنیست بدون کلاه و کتش به خانه برگشت، چون کلاه در اسید حل شده بود و کت نیز به خاطر حواس پرتی و اندوه ویولنیست در قطار جا مانده بود.

6. راننده ی قطار کت را به یک فروشگاه لباس دست دوم برد و آن را با کرم ترش گروتس و گوجه فرنگی عوض کرد.

7. وقتی به خانه رسید دید که پدرزنش موقعی که سعی داشته دل و روده اش را بیرون بریزد و به جایش شکمش را با گوجه فرنگی پرکند، به دلیل نامعلومی مرده. جنازه پدرزن راننده قطار را به قبرستان بردند اما قبرستان به حدی شلوغ بود که به جای او که مرده بود، یک پیرزن را که هنوز زنده بود، دفن کردند.

8. بر قبر پیرزن سنگ مرمر سفیدی گذاشتند که بالایش بر صلیبی چوبی نوشته بود : آنتونی سرگیویچ کندراتوف.

9. یازده سال بعد نگهبان گورستان صلیب چوبی را از جایش درآورد، به خانه برد. آن را شکست و در بخاری انداخت. همسر او روی آن آتش سوپ کلم خوشمزه ای پخت.

10. اما وقتی سوپ آماده شد ساعت دیواری از روی دیوار به داخل سوپ خوری پر از سوپ سقوط کرد. آن ها ساعت را از سوپ درآوردند و سوپ رابه یک گدای گرسنه به نام تیموفی دادند.

11. تیموفی سوپ را با اشتها خورد و برای دوست گدایش نیکلا، از سخاوتمندی نگهبان گورستان تعریف کرد.

12. روز بعد نیکلای گدا به سراغ نگهبان قبرستان رفت و از او تقاضای صدقه کرد اما نگهبان قبرستان با دادوبیداد او را از خود راند.

13. نیکلای گدا که خیلی اوقاتش تلخ بود ـ او گدایی بود با روحیه ای بسیار حساس ـ خانه ی نگهبان قبرستان را شبانه آتش زد.

14. آتش از خانه به کلیسا سرایت کرد و کلیسا هم در آتش سوخت.

15. تحقیقات گسترده ای آغاز شد اما دلیل آتش سوزی مشخص نشد.

16. در نقطه ای که کلیسا قرار داشت یک کلوب شبانه افتتاح شد و در مراسم افتتاحیه از ویولنیستی که چهارده سال پیش کتش را در قظار جا گذاشته بود دعوت به عمل آمد.

17. در میان حضار پسر یکی از اراذلی که چهارده سال پیش باعث شده بودند باد کلاه ویولنیست را ببرد، حضور داشت.

18. بعد از کنسرت همگی سوار قطار شدند. راننده قطار پشت سر این قطار همانی بود که کت ویولنیست را پیدا کرده بود و در فروشگاه لباس های دست دوم فروخته بود.

19. با این حساب در قطار جلویی ویولنیست و پسر یکی اراذل و اوباش و در قطار عقبی راننده ـ بدون این که بدانند وقایع زندگی آن ها را چه قدر به هم مرتبط کرده است ـ قرار داشتند.

20. فیلسوف عزیز! نام این را چه می گذاری؟

 

از ایوان ایوانوویچ مازورسکی ترجمه حسین یعقوبی

۱۱
فروردين

میام بیرون

تو این شهرک شبا سکوت رو می شه بغل کرد. برا همینه که می زنم بیرون!

     به یه جایی می رسم که آسفالت تموم می شه و یه جاده خاکی سنگریزه شروع می شه. اون ته چندتا چراغ روشن می شه دید. فک کنم مال ساختموناییه که دارن می سازن. کلاهمو یه تکونی می دم و می زنم به جاده. چیز زیادی نمی بینم و چیز زیادی نمی شنوم به جای صدای کفشم رو سنگریزه ها. هنوز از اثر تو ماشین نشستناس فک کنم که اینقدر زانوم درد می کنه.

    فلز! این صدای فلزه زیر پام.بدون این که رومو برگردونم عقب عقب دوباره میام رو اون نقطه. پامو می کشم روش.بله فلزه.روشم یه سری برآمدگی داره انگار یه طرح دایره دار روش کشیده باشن. می شینم. دست می کشم روش. خاکارو می زنم کنار. یه دایره ی بزرگ فلزی زیر اون خاکاس. انگار در یه تونل یه کانال یا همچی چیزیه. من که زور زیادی ندارم اما بالاخره می تونم تکونش بدم یه ذره.تکون اول رو که می دم چرخوندنش راحت تر می شه. باید حول یه محور اینقدر بچرخونمش تا کامل باز بشه. چقدر سرم درد می کنه! ادامه شو بعدا می نویسم.

 

ادامه دارد...

۰۶
فروردين

حالا برو ای مرگ!

برادرم!

ای بی مثالی آتشین!

تا تو دوباره باز آیی،

من دوباره عاشق خواهم شد.

۰۲
فروردين

 

استخوان ها می مانند

                   و مفصل ها تا مدتی می مانند

     و ناخن ها که بیهوده رشد می کنند

                                                        تا مدتی