خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۶ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۳۱
تیر

کسی به من گفت -  به خاطر نمی آورم چه کسی - که چه خوب است وقتی آدم صبح از خواب بیدار می شود، دست کم در مجموع همه چیز را بی هیچ جابه جایی درست در همان جایی بازبیابد که شب گذشته بوده است. مگر نه اینکه در خواب و رؤیا دست کم ظاهراً در حالتی ماهیتاً متفاوت با عالم بیداری به سر می بریم ، و همانطور که آن مرد کاملاً به درستی گفت، باید از حضور ذهن ، یا به عبارت دقیق تر، تیزهوشی بی پایان برخوردار بود تا با بازکردن چشم ها هر آن چه را که هست به اصطلاح در همان جایی به چنگ آوریم که شب گذشته رها کرده ایم. هم ازین رو به گفته ی آن مرد لحظه ی بیدار شدن مخاطره آمیزترین لحظه ی روز است. اگر آن را از سر بگذرانیم ، بی آن که از جایِ خود به جایی دیگر کشانده شویم، می توانیم تمام روز آسوده خاطر باشیم.

 

کافکا

 

 

۲۱
تیر

 

حوا

 

سه شنبه:

          تمام صبحو مشغول کار کردن بودم تا سر و سامانی به خونه زندگیم بدم. به عمد ازش دوری می کردم به این امید که شابد تنها بشه و بیاد پیشم ، امّا نیومد.

          ظهر که شد کارو تعطیل کردم و واسه تفریحم که شده رفتم دنبال دویدن با زنبورا و پروانه ها و گشتن بین گلا ، موجودای قشنگی که لبخند خدا رو از آسمون گرفتن و همراه خودشون نگه می دارن! اونا رو جمع کردم و باهاشون چندتا تاج گل و یه لباس ساختم و تنم کردم. ناهارو که چندتا سیب بود خوردم ، بعدش تو سایه نشستم و دعا کردم بیاد، امّا نیومد!

          مهم نیست ! اتفاق مهمی نیفتاده! چون اون هیچ توجهی به گلا نداره. به اونا می گه آشغال و نمی تونه انواعشونو از هم تشخیص بده، فکر می کنه افتخاره آدم این طوری باشه. نه من براش مهمم، نه گلا و نه آسمون رنگی دم غروب. تنها چیزی که بهش توجه داره ساختن خونه س ، تا خودشو اون تو ، از دست بارون قشنگ خلاص کنه ؛ انگورا رو جمع کنه وبره سراغ میوه ها تا ببینه رسیدن یا نه!

          یه تیکه چوب خشک گذاشتم رو زمین و سعی کردم با یه چوب دیگه اونو سوراخ کنم تا شکلی که تو ذهنم بود رو بسازم. ما یهو اتفاق ترسناکی افتاد. از تو سوراخ غبار آبی شفافی بلند شد، منم همه چیزو پرت کردم و شروع کردم به دویدن. خیلی ترسیده بودم چون فکر کردم اون یه روحه. وقتی برگشتم دیدم هیچ کس دنبالم نمیاد واسه همین در حالی که داشتم نفس نفس می زدم به صخره تکیه دادم تا پاهام که داشتن می لرزیدن آروم بشن. بعدش یواش یواش اومدم بیرون ، آماده بودم اگه اتفاقی افتاد در برم، وقتی نزدیکتر شدم شاخه های یه بوته گل سرخو کنار زدم و از لابه لاش به اونجا نگا کردم، اما انگار روحه رفته بودو توی اون سوراخ یه خورده گردو غبار سرخ نرم باقی مونده بود.انگشتمو توش فرو کردم تا لمسش کنم که یهو دادم در اومد و دستمو پس کشیدم.درد وحشتناکی داشتم ، انگشتمو کرده بودم تو دهنم و هی بالا و پایین می پریدم و می نالیدم تا دردم آروم بشه. حالا دیگه دوست داشتم ببینم اون چیه و شروع به آزمایشش کردم.

          کنجکاو شده بودم بدونم اون غبار سرخ چیه ، یه دفعه با وجود این که اولین بار بود می دیدمش ، اسمش به ذهنم رسید! اون آتیش بود! اونقدر از حدسم مطمئن بودم که بی معطلی همین اسمو روش گذاشتم: آتش!

        من چیزی رو به وجود آوردم که تا پیش از اون وجود نداشت. این طوری به این همه چیزی که تو دنیا هست یه چیز تازه اضافه کرده بودم. واسه همین احساس غرور می کردم ، دویدم تا پیداش کنم و بهش بگم چه کار بزرگی انجام دادم. فکر می کردم اگه بهش بگم باعث می شه بیش تر تحویلم بگیره...اما پشیمون شدم و این کارو انجام ندادم. می دونم هیچ اهمیتی براش نداشت. احتمالاً می پرسید: خب به چه دردی می خوره؟! من چه جوابی داشتم بدم؟ چون آتیش به درد کاری نمی خوره، فقط قشنگه! خیلی قشنگ...

          آهی کشیدم و سراغش نرفتم، چون اون دود به درد هیچ کاری نمی خورد. نمی شد باهاش خونه ساخت ، هندونه های بزرگتری بار آورد و یا رسیدن میوه ها رو جلو انداخت. بی استفاده بود. حتماً تحقیرش می کرد و گوشه و کنایه می زد. اما برای من که حقیر نبود. گفتم: آهای آتیش! موجود سرخ رنگ دوست داشتنی! دوستت دارم چون زیبایی و همین واسه دوست داشتن کافیه! خواستم آتیشو بغل کنم اما پشیمون شدم. این باعث شد از خودم یه قانون دیگه درآرم که خیلی شبیه اوّلی بود و تاحدّی فکر کردم یه سرقت ادبیه: یک تجربه ی سوخته ، از آتیش دوری می کند!

        دوباره دست به کار شدم و وقتی به اندازه ی کافی آتیش درست کردم ، اونو رو یه دسته برگای خشک قهوه ای ریختم تا ببرمش خونه و باهاش بازی کنم. اما باد زد و اون پخش شد تو هوا و با عصبانیت بهم حمله کرد! منم از ترس انداختمش زمین و در رفتم. وقتی برگشتم و پشتمو نگا کردم اون روح آبی رنگ داشت بالا می رفت و مثل ابر تو هم می پیچید. همون لحظه اسمش به ذهنم رسید ؛ دود!

        یه دفعه نورای زرد و سرخی از دود بیرون اومد و من همون موقع اسمشو گذاشتم شعله! تو این مورد حدسم درست بود، با این که اونا اولین شعله های دنیا بودن! شعله ها از درختا بالا رفتن و سریع تمام دشتو گرفتن ، دودشون هر لحظه داشت بیشتر می شد. از بس این صحنه برام تازه و شگفت انگیز بود شروع کردم به خندیدن و دست زدن و رقصیدن! اون دوون دوون اومد و وایستاد و چند لحظه بدون این که چیزی بگه خیره موند. بعدش پرسید این چیه؟ اَه! چه قدر بده که اون این قدر سئوالای مستقیم و صریح می پرسه! البته منم باید جواب می دادم که دادم. گفتم: آتیشه! تقصیر خودشه اگه این که همیشه من همه چیو می دونم و اون باید همه چی رو بپرسه اذیتش می کنه. بعد از چند لحظه مکث پرسید: از کجا اومده؟

        باز یه سئوال مستقیم دیگه که باید جواب مستقیم داشته باشه: من درستش کردم!

        آتیش داشت جلوتر می رفت. اون رفت کنار جایی که سوخته بود رو نگا کرد و پرسید: اینا چی ان؟

-       زغال!

یکی از اونا رو برداشت تا امتحانش کنه. ما پشیمون شد و انداختش زمین و رفت.

اون از هیچی خوشش نمی آد!

اما من خوشم اومده بود. اونا خاکسترای نرم و لطیف آتیش بودن و من همون موقع می دونستم که چی ان! سیبا رو هم پیدا کردم از زیر خاکستر! بیرونشون آوردم. خیلی خوشحال بودم چون می دونید که من جوونم و اشتهای زیادی دارم. اما وقتی دیدم همه شون ترکیدن و خراب شدن ناراحت شدم. از ظاهرشون معلوم بود که دیگه به درد نمی خورن ؛ اما نه! از سیبای خام بهتر بودن. آتیش قشنگه و گمونم یه روزی به درد بخور هم می شه!!

جمعه:

          دوشنبه ی پیش ، دم غروب ، یه لحظه اونو دیدم ، اما فقط یه لحظه. امیدوار بودم به خاطر این که سعی کردم اوضاع خونه رو سر و سامون بدم ازم تشکر کنه ، چون خیلی کار کرده بودم. اما اون این کارو نکرد ، رو برگردوند و از پیشم رفت.

          به خاطر یه چیز دیگه هم ناراحت شد: دوباره سعی کردم مجبورش کنم دیگه از آبشار بالا نره. چون آتیش یه حس تازه ی دیگه رو بهم نشون داده بود ؛ حسی که اصلاً با عشق و اندوه و بقیه ی حسایی که تا اون موقع کشف کرده بودم فرق داشت: حس ترس! و این خیلی وحشتناک بود. ای کاش هیچ وقت این حسو کشف نکرده بودم. حسی که لحظه هامو خراب می کنه ، شادیمو از بین می بره و باعث می شه از وحشت به خودم بلرزم. اما نمی تونستم اونو مجبور کنم چون اون هنوز این حسو کشف نکرده بودو نمی تونست درک کنه.

 

          آدم

 

جمعه:

          به التماس افتاده که دیگه بالای آبشار نرم! مگه این کار چه ضرری واسه اون داره؟ میگه باعث می شه از ترس به خودش بلرزه. نمی دونم چرا؟ من همیشه این کارو می کنم. من همیشه هیجان شیرجه زدن تو آب سردو دوست داشتم و دارم. فکر می کنم آبشار به درد همین کار می خوره و تا جایی که می دونم استفاده ی دیگه ای جز این نداره. اما اون می گه آبشار فقط واسه قشنگ شدن منظره ها درست شده ، مثل کرگدنا و ماموتا!

          این جا خیلی محدود شدم ، لازمه محیطمو عوض کنم.

 

 

۱۴
تیر

 

در حالِ حاضر مشترکِ موردِ نظر در دسترس نمی باشد

چند روزیه که می خوام به ننه م زنگ بزنم و یه چیزیو برام تعریف کنه و در جواب اینو می شنوم. بعد میگن چرا موبایلو ترک کردی؟ خوب داداش من برا همین منت گذاشتناس دیگه!

البته تقصیر خودمه ها! می خواست تعریف کنه اما گفتم نگهش دار چند دقیقه دیگه زنگ می زنم و دیگه نشد.

به هر حال اگه کسی ننه ی ما رو دید بهش بگه خودشو از آفساید بکشه بیرون میخوام تماس بگیرم . و خانواده ای رو از نگرانی نجات بدهد.

 

 

۰۹
تیر

 

می دانم چه می کشی!

و چه سخت است وقتی که می فهمی تمام عمرت را

در مقابل هیچ ایستادی

اما آن هیچ برای من، هیچ نبود

داشتم مرور می کردم خاطراتم را

و یاد تو افتادم که همیشه میانجی بودی بین من و ما

و حال که تو را گذاشته ام کنار

حسرت می خورم که هیچ گاه ندانستی

 که به جای دور انداختن

 می توانستم تو را بشورم!!!

 

 

۰۶
تیر

 

-: پیش بینیِ بازیِ آلمان و انگلیس چی بزنم؟

این سئوالی بود که خواهرم ازم پرسید ، امروز عصر!

گفتم: نمی دونم و لی امیدورام زشتای انگلیسی از مغرورای آلمانی ببرن!

و حالا زمین و زمان و تیرِ دروازه و داورِ اروگوئه ای و حتی آلمانیا و مادر بزرگ مسعود اوزیل دست به دست هم دادن تا انگلیسیا ببازن قشنگ!

حالا می فهمم چرا لر زرده اول جام جهانی با اینکه انگلیس تیمِ محبوبشه، تیمشو هو می کرد!!

 

 

 

 

۰۳
تیر

 

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جُز ملال، نصیبی نمی برید ازمن

 

زمین ِ سوخته ام، نا امید و بی برکت

که جُز مراتعِ نفرت نمی چرید از من

 

عجب که راهِ نفس بسته اید برمن و باز

در انتظارِ نفس های دیگرید از من

 

خزان به قیمتِ جان، جار می زنید امّا

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

 

شما هرآینه،آیینه اید و من همه آه!

عجیب نیست کز اینان مکدّرید از من!

 

نه در تبرّیِ من نیز بیم ِ رسوایی ست

به لب مباد که نامی بیاورید از من

 

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جایِ واهمه؟ تیغ از شما! ورید از من!

 

برایتان چه بگویم زیاده؟ بانویِ من!

شما که با غمِ من آشناترید از من!

 

حسین منزوی