خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

۰۸
بهمن

...اما در دوران بچگیِ رادفورد دو نکته ی حاشیه ای پراهمیت هم وجود داشت. یکی از آن ها مردی بود به نام چارلز سیاهه، و دیگری دختری بود به نام پگی مور.

پگی در مدرسه همکلاسیِ رادفورد بود. با این حال به مدتِ بیش از یک سال، سوای این قضیه که در مسابقه ی هجی کردن کلمات، دخترک معمولاً اولین کسی بود که از دُور کنار می رفت، رادفورد توجه چندانی به او نداشت. شروع ارزیابی ارزش های حقیقی پگی برای او روزی بود که از آن طرفِ راهروی بین دو ردیف نیکمت ها، دید که دخترک آدامسش را چسباند توی فرورفتگی یقه اش. به نظرِ رادفورد آمد که انجامِ این کار ار سوی هرکسی خیلی جذاب است. حتّا یک دختر. برای همین، با تظاهر به این که می خواهد چیزی از روی زمین بردارد، دولا شد زیرِ میزش ونجوا کنان به پگی گفت: « هِی! آدامست رو گذاشته ای اون جا؟».

خانمِ جوانِ آدامس توی یقه، با لب های نیمه باز برگشت و به تایید سر تکان داد. ذوق زده شده بود. این اولین بار بود که رادفورد خارج از روالِ معمول با او حرف زده بود.

رادفورد زمین را به دنبال یک جوهرپاک کنِ موهوم دستمالی می کرد.« گوش کن. می خوای بعدِ مدرسه یکی از دوستامو ببینی؟».

پگی دستش را گذاشت جلوی دهنش و وانمودبه سرفه کرد. پرسید: « کی؟»

« چارلز سیاهه.»

«کی هَس؟»

« یه رفیق. تو خیابون ویلارد پیانو می زنه. دوستمه.»

« من اجازه ندارم بیام خیابون ویلارد.»

« آه!»

« کِی می ری؟»

« همین که خانوم ول مون کنه.امروز نمی خواد نگه مون داره. خیلی بی حوصله س... قبوله؟»

« قبوله.»

آن بعد از ظهر دوبچه به خیابان ویلارد رفتند. پگی، چارلز سیاهه را دید و چارلز سیاهه هم پگی را دید.

کافه ی چارلز یک دخمه ی همبرگر فروشی و از بدنماترین قسمت های خیابانی بود که هروقت شورای شهر تشکیلِ جلسه می داد، اغلب روی کاغذ کوبیده وتخریب می شد. این کافه شاید نمونه ی عالیِ همه ی رستوران هایی بود که از سوی والدین ــ معمولا از پسِ پنجره ی ماشینِ خانواده ــ غیربهداشتی طبقه بندی می شدند. خلاصه این که جای معرکه ای بود. به علاوه، خیلی بعید است کسی از مشتری های جوانِ چارلز سیاهه بابت همبرگرهای خوشمزه و چربی که او عرضه می کرد، مریض شده باشد. درهرحال، تقریباً هیچ کس بابت غذاخوردن به کافه ی چارلز سیاهه نمی رفت. طبیعتاً بعد از رفتن به آن جا غذا هم می خوردید، ولی دلیل رفتن تان این نبود.

به آن جا می رفتید چون چارلز سیاهه مثلِ یک کسی که اهل ممفیس بودپیانو می زد. حتّا شاید هم بهتر. وارد که می شدید او همیشه پشت پیانو بود و داشت آهنگ های دستِ اول یا تکراری اش را می نواخت، و وقتی هم که باید به خانه می رفتید، باز او هم چنان آن جا بود.( بالاخره معلوم بود چارلز سیاهه که پیانیست محشری است، بایستی یک جورِ محشری خستگی ناپذیر هم باشد.) او چیزِ دیگری بود. چیزی که بین پیانیست های سفیدپوست نادر است. وقتی جوان ها می رفتند کنار پیانویش تا ازش بخواهند چیزی برای شان بزند، یا این که صرفاً می خواستند بهش چیزی بگویند، مهربان و بامحبت بود. به آدم نگاه می کرد. گوش می کرد.

رادفورد تا پیش از آن که پگی راهم با خودش ببرد، احتمالاً جوان ترین مشتریِ ثابت کافه ی چارلز سیاهه بود. بیش تر از دوسال بود که دوسه تا بعداز ظهر در هفته را به تنها به آن جا می رفت. هیچ وقت شب ها نمی رفت، به این دلیل ساده که اجازه نداشت شب ها از خانه برود بیرون. به این ترتیب سروصدا و دود وبی اختیار به کافه ی چارلز سیاهه رفتن بعدِ تاریکی را از دست می داد، اما بعدازظهرها چیزی به دست می آورد که به همان اندازه یا بیش تر خوشایند بود: امتیازِ شنیدنِ بهترین ترانه های چارلز، بدون وقفه ای در میان شان.تنها کاری که باید در ازای این قضیه می کرد، بیدار کردنِ هنرمند بود. گیرِ کار فقط همین بود. چارلز سیاهه بعداز ظهرها می خوابید، ودر خواب مثل مردی مُرده بود.

  رادفورد کشف کرد که رفتن به خیابان ویلارد برای شنیدنِ نوازندگی چارلز سیاهه همراهِ پگی حتّا بهتر هم هست. فقط روی زمین نشستن همراه پگی نبود که می چسبید؛ گوش کردن همراه او هم بود. رادفورد از شکلی که او پاهای خوش تراش ومعمولاً زخم و زیل و کبودش را می کشید توی شکمش و انگشتانش را دورِ مچ های پایش قفل می کرد، خوشش می آمد. خوشش می آمد از شکلی که او در حین نواختن چارلز، دهانش را محکم روی زانوهایش می گذاشت و جای دندان هایش باقی می ماند. و از شکلی که بعدش به خانه می رفت؛ بی حرف، فقط هرازگاهی قوطی حلبی یا سنگی را لگد می کرد، یا باحالتی متفکر ته سیگارِ برگی را با پاشنه ی کفشش به دونیم می کرد. او کاملا کامل بود، هرچند که مسلماً رادفورد این را بهش نگفت. پکی آمادگیِ نگران کننده ای برای عاشقیت و این قضایا داشت، چه با تحریک و چه بی تحریک...

 

نغمه ی غمگین / جی.دی.سلینجر/امیر امجد و بابک تبرایی/انتشارات نیلا

۰۴
بهمن

 

 

اولین خواهر زاده ام، سوشیان، به دنیا اومد. متولد بهمن. خدا به هممون رحم کنه!

با توجه به فیزیک انگشتان دست احتمالا یه دف زن دیگه به خانواده اضافه می شه.