من او بُدم من او شدم
با او بُدم بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
من او بُدم من او شدم
با او بُدم بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وانکه جانها به سحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسیست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وانکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
برای بازی با کلمات
نیازی به قضاوت های آرتیستیک نیست
از همان زمان که فهمیدم
پایین آمدن از درخت
و پوشیدن کفش
اجتناب ناپذیر است
تا آن روز
که برایم کفایت را معنا کردی!
از نقطه بودن جلو یک خط هراس داشتم
اما شدم
حالا دیگر دست خط چه فرقی می کند
چه فرقی می کند
که من هنوز به یاد دارم
موهایت را
که می آمد روی صورتت
با کدام بند کدام انگشت کدام دست
ناخودآگاه
کنار می زنی؟
چه فرقی می کند
که من رد مسیر اشک هایت را روی صورتت
به دنبال نیروانا
بارها دنبال کرده ام
چه فرقی می کند
که این کاغذهای سنگین بی رحم را
پاره کرده باشم یا نه
که این صداهای نامفهوم را آتش زده باشم یا نه
از صفر
تا نقطه
حکایت بی جا و مکانی من است
و تو
سرت را بالا بگیر
تاآن خط
به زمین ختم نشود.
332901209