چراغِ زرد کهربایی روشن شد. دو اتومبیلی که جلوتر از بقیه بودند ، پیش از قرمز شدن چراغ ، تند کردند ، در خط کشی عابر پیاده ، چراغ مرد سبز روشن شد، مردمی که منتظر ایستاده بودند ، قدم زنان از روی خط های سفید در آسفالت سیاه گذشتند و به آن طرف خیابان رفتند ، راننده ها بی صبرانه کلاچ را زیر پا فشار می دادند و ماشین ها، حاضریراق ، مثل اسب هایی بی قرار که در انتظار ضربه ی شلاق باشند ، عقب و جلو می رفتند. عابرین از عرض خیابان رد شده اند امّا چراغی که باید به ماشین ها اجازه ی حرکت بدهد ، هنوز چند ثانیه ای معطل می کند. بعضی ها می گویند کافی ست که این معطلی ِ به ظاهر ناچیز در هزاران چراغ راهنمایی ِ موجود در شهر و تعویضِ پیاپیِ سه رنگ آن ها ضرب شود تا یکی از جدی ترین عللِ تنگ راه ، یا راه یندان باشد، که اصطلاح رایج تری است.
بالاخره چراغ سبز شد. ماشین ها مثل برق راه افتادند. اما آن وقت بود که معلوم شد همه شان مثل هم تیز و فرز نیستند. ماشینی که اولِ خطِ وسط ایستاده، تکان نمی خورد. لابد عیبی پیدا کرده، پدال گاز در رفته، دنده گیر کرده، جلوبندی عیب کرده ، ترمز قفل کرده، برق اشکال پیدا کرده، یا البته خیلی ساده بنزین تمام کرده. این چیزها تازگی ندارد. گروه بعدی عابرین ، که پشتِ خط کشی جمع شده اند می بینند که راننده ی ماشین ایستاده، از پشتِ شیشه ی جلو دست هایش را تکان می دهد و ماشین ها پشتِ سر ، بی امان بوق می زنند. هنوز چیزی نگذشته چند راننده ازماشین پیاده شدند که ماشینِ وامانده را به گوشه ای هل بدهند تا راه بند نیاید. با عصبانیت به پنجره های بسته ی ماشین مشت می کوبند. مردِ توی ماشین به طرفشان سر می گرداند. اول به یک طرف و بعد به طرفِ دیگر. معلوم است که با داد و فریاد چیزی می گوید. از حرکاتِ دهانش پیداست که چند کلمه را تکرار می کند.نه یک کلمه، سه کلمه، که وقتی بالاخره یک نفر درِ ماشین را باز می کند، مفهوم تر می شود، من کور شده ام.
از کتاب«کوری» نوشته ی خوزه ساراماگو ترجمه مینو مشیری