خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۷ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۹
خرداد

 

     

     چراغِ زرد کهربایی روشن شد. دو اتومبیلی که جلوتر از بقیه بودند ، پیش از قرمز شدن چراغ ، تند کردند ، در خط کشی عابر پیاده ، چراغ مرد سبز روشن شد، مردمی که منتظر ایستاده بودند ، قدم زنان از روی خط های سفید در آسفالت سیاه گذشتند و به آن طرف خیابان رفتند ، راننده ها بی صبرانه کلاچ را زیر پا فشار می دادند و ماشین ها، حاضریراق ، مثل اسب هایی بی قرار که در انتظار ضربه ی شلاق باشند ، عقب و جلو می رفتند. عابرین از عرض خیابان رد شده اند امّا چراغی که باید به ماشین ها اجازه ی حرکت بدهد ، هنوز چند ثانیه ای معطل می کند. بعضی ها می گویند کافی ست که این معطلی ِ به ظاهر ناچیز در هزاران چراغ راهنمایی ِ موجود در شهر و تعویضِ پیاپیِ سه رنگ آن ها ضرب شود تا یکی از جدی ترین عللِ تنگ راه ، یا راه یندان باشد، که اصطلاح رایج تری است.

      بالاخره چراغ سبز شد. ماشین ها مثل برق راه افتادند. اما آن وقت بود که معلوم شد همه شان مثل هم تیز و فرز نیستند. ماشینی که اولِ خطِ وسط ایستاده، تکان نمی خورد. لابد عیبی پیدا کرده، پدال گاز در رفته، دنده گیر کرده، جلوبندی عیب کرده ، ترمز قفل کرده، برق اشکال پیدا کرده، یا البته خیلی ساده بنزین تمام کرده. این چیزها تازگی ندارد. گروه بعدی عابرین ، که پشتِ خط کشی جمع شده اند می بینند که راننده ی ماشین ایستاده، از پشتِ شیشه ی جلو دست هایش را تکان می دهد و ماشین ها پشتِ سر ، بی امان بوق می زنند. هنوز چیزی نگذشته چند راننده ازماشین پیاده شدند که ماشینِ وامانده را به گوشه ای هل بدهند تا راه بند نیاید. با عصبانیت به پنجره های بسته ی ماشین مشت می کوبند. مردِ توی ماشین به طرفشان سر می گرداند. اول به یک طرف و بعد به طرفِ دیگر. معلوم است که با داد و فریاد چیزی می گوید. از حرکاتِ دهانش پیداست که چند کلمه را تکرار می کند.نه یک کلمه، سه کلمه، که وقتی بالاخره یک نفر درِ ماشین را باز می کند، مفهوم تر می شود، من کور شده ام.    

 

از کتاب«کوری» نوشته ی خوزه ساراماگو ترجمه مینو مشیری

 

۲۳
خرداد

 

آن ِ من....

آنِ من ، به منُ مامانُ گنچشک ها برده است

وشعر وجودش قافیه یی محال دارد

آنِ من 2% رماتیسم داردُ محبتُ صفا ....

آنِ من ، فرشته یی را مانَد

که دوبالِ سفید ندارد

و همیشه از کفش هایش ناراضی ست

آنِ من ، بابونه ایی را مانَد که راه می رود،

با غنچه ی زردِ دلش

کج راه می رود و پای چپش به پُشتِ پای راستش می گیرد،

وقتی حضورِ صمیمیِ عشق را حوالیِ خیابان احساس کند

آنِ من ، به گُلِ غریبی می ماند که در کرتِ پیاز روییده باشد

سفید با پنج برگِ کوچکش...

آنِ من ، اشکِ زنِ جوانی را می ماند،

به صورتِ پهنِ تاریخ،

در ابتدای آلبالویی تاریخ

آنِ من ، در همه ی عکس هایش

هارمونی و تعادل را حفظ می کند!

 

 

۱۵
خرداد

تاریخچه یِ اختراعِ زنِ مدرنِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراعِ اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسبِ این محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبالِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع ِ زنِ سنّتی هم ، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخِ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس ، به تناسبِ امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زنِ سنتی و مطالباتِ زنِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش ، گاه ، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه ی مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما ، اگر کسی چیزی به او می گفت ، از بی چشم و رویی مردم شکایت  می کرد. طالبِ شرکتِ پایاپای مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستارِ اظهارِنظر در میاحثِ جدی بود اما برای داشتن ِ یک نقطه نظر ِ جدی کوششی نمی کرد. از زندگیِ زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جداشدن داشت ، نه خیانت. به برابریِ جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدایی می کشید ، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد……..

 

رضا قاسمی : همنوایی شبانه ارکستر چوب ها 

۱۲
خرداد

نامه لیلا و آنا پناهی به  پدرشان

(باور کنید من برای انتشار تمام این نامه ها از شخص حسین پناهی اجازه گرفتم به شرافتم سوگند)

 

خواب بودم من به خلوت، خوابِ خواب

 

«خواب بودم من به خلوت، خوابِ خواب

فارغ از افسون آب و بادو خاک و آفتاب

ماده ببری آمد و بر هر دو چشمم لیس زد

من دویدم رو به صحرا

تا بپرسم رازِ خوابم را

لاله ای از دور بانگِ هیس زد

ایستادم چشم در چشم سراب

خاک با بهت نگاهم طرح یک تندیس زد...»

 

سلام، بابای عزیزمان! عشقمان، همه ی زندگیمان!

ملالی نیست ، جز این زندگی که مُردن در آن هیچ تازگی ندارد،

ملالی نیست....

جز این زندگی....

ای همیشه چشمانت یک ساله.

نمی دانم ما را می شنوی یا نه

ولی تو خودت خوب می دانی که زندگی تعریف دیگری ندارد

تو خودت گفتی که همین شیرینی های گذرا و همین تلخی های ناخواسته است.

دقیقاً همان ثانیه ای که قلب تو ایستاد هزاران انسان متولّد شدند

ولی آن ها به زور و تو به انتخاب.

امیدوارم ، نه ، مطمئنم که بعد ازین همه رنج ، بعد از این همه غم ، بعد از این همه تنهایی و ترس ، بعد از این همه سکوت و اضطراب و بعد از این همه عشق که چقدر برای تو لذّت بخش بودند ، با مرگ به آرامش به سعادت و رستگاری رسیده باشی.

امیدوارم ، نه ، مطمئنم که بعد ازین همه رسیده باشی به آرامش

بعد از این همه ، که سرت را به دیوار ناممکن ها کوبیدی و هیچ کس چیزی به تو نگفت و هیچ کس مانع از این نشد تا تو سرت رابه دیوار ناممکن ها نکوبی.

امیدوارم ، نه ، مطمئنم که بعد ازین همه به آن حقیقت رسیده ای؛ به چیزی که کمی ، فقط کمی حدّاقل به تو آرامش بدهد.

ای کاش می دانستی چه قدر دلمان برایت تنگ شده

کم کم دارم حس می کنیم حسّ تو را در جنوب و در غروب اندیمشک

کم کم داریم شاید نه موسی را حدّاقل پروانه هایش ررا می بینیم

می دانی چرا؟

چون کم کم ، انگار دارد باورمان می شود

باورش سخت است.

من و لیلا داریم گریه می کنیم

خوب ، گریه کنیم ، نه؟

گریه که دردی را دوا نمی کند ، گریه که نمی تواند برای تو وقتی دندانت درد می کند سیگار بخرد؟

ای کاش

ای کاش می شد الآن برایت یک جفت دمپایی مرغوب می خریدیم.

ای کاش

ای کاش می شد

برای هر خیرگی ات حدّاقل یک استکان چای بریزیم

ای کاش

ای کاش می دانستی که چه قدر دوستت داریم

همیشه جایت خالی ست ، همیشه

همیشه دوستت داریم ، همیشه

همیشه عزیزمان هستی ، همیشه

همیشه عشقمان هستی ، همیشه

با مرغ بی بال و پر رؤیاهامان که پریدن را حتّا دیگر به خواب هم نمی بیند

هنوز امید می بندیم و دام بر می نهیم.

امّا از دست یاری دهنده و کلام مهرآمیزت خبری نرسیده

گوش شنوایی به چنگ نیاوردیم و هم چنان داممان را تهی می یابیم

دیگر نه پای نشستن برایمان مانده و نه حوصله...

و دیگربار و دیگربار!!!

معجزه ای کن تا بتوانیم وزن تنهایی ات را که مثل سرب بر دلمان سنگینی می کند و در هاله ی غمی لزج دلمان را به درد می آورد تحمّل کنیم

برای جدایی چه قدر زود بود

و برای عشق چه قدر دیر

باورش مشکل است

امّا ما باور نمی کنیم.

83/6/28

 

 

 

 

 

 

۰۸
خرداد

از خانواده ی حسین پناهی شروع می کنم

و اوّل از همه نامه ی سینا پناهی به جسد پدرش

 

 

یک سیگار برای تو روشن خواهم کرد

 و یک سیگار برای خودم

 

یک سیگار برای تو روشن خواهم کرد

 و یک سیگار برای خودم

هنوز صدایت را در پیچ و تاب این کابوس نیمه به یاد دارم

بین سکوت و بغض و مرگ تنها مانده ام

با قلبی که خون تو را تلمبه می کند

وسئوال های بی شماره که شراوه شراوه  به سرم آویزان هستند

دوست دارم مثل کودکی که برعکس از دیوار آویزان شده به دنیا تگاه کنم

مات و مبهوت

یک سیگار برای تو روشن خواهم کرد

 و یک سیگار برای خودم.

می دانی  و خوب می دانم که زندگی هیچ چیز نیست جز صدای زنگوله ها و

کابوس های نیمه سیاه و سفید و صدای بم حسرت که می گوید«تو چی داری؟ چی نداری؟»

این ناعادلانه است که زتدگی با سرعت نور حرکت کند و ما با ثانیه ها ، دقیقه ها، ساعت ها.....

تا کی دویدن ، تا کی خوابیدن و تا کی شنیدن.

ما ذرّه ذرّه تجزیه خواهیم شد و توفان حیرت ما را به این سو و آن سو می کشاند

یک سیگار برای تو روشن خواهم کرد

 و یک سیگار برای خودم.

در پشت افق لایتناهی روزهای خاکستری

و در رقص باله ای جوها در بهشت

تفسیر می کند آخرین حقایق را

پس از رأی ناعادلانه

و خود اعتراف خواهد کرد به گناهی که مرتکب شده بی آن که بداند که دیر شده است

خیلی دیر

یک سیگار برای تو روشن خواهم کرد

 و یک سیگار برای خودم.

تا ابدیّت راهی نمانده است.

به دنیا آمدن

درک کردن ها

دیدن ها و شنیدن ها

در لحظه شاد بودن ها

پلک زدن های بی مورد

اعتراض ها

دیدن خواب های سفید و سیاه

بی خوابی ها

و خوردن دیازپام ها برای چند ساعت خواب که حقّ طبیعی تو بود.

این ها همه به درکی فوق بشری نیاز دارند.

باورش سرسام آور است و فراموشی اش بی رحمانه

نه!

ما سزاوارِ مردنیم

در این سایز گشادِ زندگی

هی.....

نفس کشیدن دلیل بر زنده بودن نیست

یک سیگار برای تو روشن خواهم کرد

 و یک سیگار برای خودم.

می دانم روزی بر خواهی گشت به صورت گلی سرخ و بچّه هایمان

آن را بو می کنند به عشق کسی دیگر

آن روز اسم ما چه خواهد بود؟

 

 

۰۶
خرداد

 

من چگونه به برنارد بگویم که مرد بیابانی همیشه با سایه اش زندگی می کند. که هرجا می رود سایه اش را سمت راستش  دارد ، یا سمت چپش. که هرجا می رود یا به دنبال سایه اش می رود یا سایه اش را به دنبال می کشد. که تنها یک لحظه ، فقط یک لحظه ، بی سایه می شود: عدل ظهر! وقتی تیغِ آفتاب درست به فرقِ سر می کوبد.

تازه در این لحظه هم تنها نیست. مردِ بیابانی تنها ثروتش سایه ی اوست. می نشیند ، با او می نشیند. می ایستد ، با او می ایستد. صبح که می شود عظمتِ او را امتداد می دهد تا مغربِ جهان. عصر که می شود غروبِ او را امتداد می دهد تا مشرقِ جهان. چه کسی این همه وفادار است؟ این چنین رفیقی را تیغِ آفتاب که به فرقِ سر بکوبد رهاش می کنی بسوزد؟ می بینی هی مچاله می شود در خود. می بینی به پات می افتد. راه می دهی که از زیرِ ناخن پاها نشت کند در تو. طبیعتت شده که این کمترین کارِ توست در قبال او. خوب که به قالب تنت در تو نشست تیغِ آفتاب هزیمت کرده است. پس، آرام آرام از زیرِ ناخنِ پاها خودش را می کشد بیرون. امّا اگر نکشید؟

 

 

از« همنواییِ شبانه ی ارکستر چوب ها» نوشته رضا قاسمی 

 

 

۰۳
خرداد

 

حوا

یکشنبه:

          دوباره همه چیز دلپذیر شده و ازین بابت خوشحالم. امّا روزایی که گذشت روزای خیلی سختی بودن. سعی می کنم تا می تونم به اون روزا فکر نکنم.

 

 

          آدم

دوشنبه:

          موجود جدید گفت اسمش حواست. مشکلی نیست. اعتراضی ندارم. می گفت وقتی می خوام صداش کنم باید ازین اسم استفاده کنم. من هم گفتم که لزومی به این کار نمی بینم. امّا با وجود این قبول دارم که اسم خوبی داره و باعث می شه بهش احترام بیش تری بذارم. می گه نباید بهش بگم آن و باید براش از ضمیر او استفاده کنم. هنوز به این موضوع شک دارم....

 

 

          حوا

دوشنبه:

          امروز صبح به امید این که توجهش رو جلب کنه، اسمم رو بهش گفتم امّا توجهی نکرد. واسم عجیبه . اگه اون اسمش رو بهم می گفت حتماً برام خیلی اهمیت داشت و به گمونم از هر اسم دیگه ای برام قشنگ تر بود.

          خیلی کم حرف می زنه.  چون باهوش نیست و به این مسئله حساسه و می خواد پنهونش کنه. خیلی حیفه که این طوری فکر می کنه. چون باهوش بودن هیچ اهمیتی نداره. ارزش واقعی تو قلب انسانه! امیدوارم بتونم بهش بفهمونم که یه قلب مهربون و عاشق واسه انسان بزرگترین ثروته و بدون اون حتّی با داشتن هوش زیاد ، انسان فقیره!

          نه!هیچ علاقه ای به اسم من نداره. سعی کردم نا امیدیم رو پنهون کنم امّا به گمونم موفق نشدم. رفتم ساحل خزه پوش و پاهامو گذاشتم تو آب. همیشه وقتی به وجود یه هم صحبت ، یه نفر که نگاش کنم  و باهاش حرف بزنم نیاز دارم ، میام اینجا .... اون اندام سفید و دوست داشتنی که رو آب برکه نقاشی شده برام کافی نیست، امّا به هر حال یه چیزی هست و یه چیزی بهتر از تنهایی محضه! وقتی حرف می زنم، حرف می زنه. وقتی ناراحتم ، ناراحته و با دلسوزی آرومم می کنه. بهم می گه: ناراحت نباش دختر تنهای بیچاره. من دوستت باقی می مونم. اون برای من دوست خوبیه و تنها کسیه دارم: اون خواهر منه!

          هیچ وقت نمی تونم اوّلین باری که تنهام گذاشت رو فراموش کنم! قلبم داشت از غصه تو سینه م آب می شد. با نا امیدی گفتم: او تمام هست و نیست من بود! اکنون رفته است! بشکن! قلبم!! دیگر توان ادامه ی این زندگی در من نیست!! صورتمو تو دستام گرفتم، دیگه هیشکی نبود آرومم کنه. وقتی بعد از یه مدّت دستامو از رو صورتم برداشتم. اون دوباره اونجا بود، مثل همیشه سفید و براق و قشنگ. منم پریدم تو بغلش! این دیگه شادی محض بود. قبلاً هم شادی رو می شناختم امّا این حس چیز دیگه ای بود، مثل خلسه! دیگه بعد ازون هیچ وقت بهش شک نکردم. بعضی وقتا پیداش نمی شد. شاید یه ساعت و ساید یه روز کامل؛ امّا من منتظر می موندم و به اومدنش شک نمی کردم. می گفتم: سرش شلوغه یا رفته سفر، امّا بر می گرده. همین طور هم بود.

          همیشه بر می گشت. شبای تارک پیداش نمی شد. چون خیلی ترسو بود ، امّا وقتی آسمون مهتابی بود سر و کلّه ش پیدا می شد. من از تاریکی نمی ترسم. اما خوب اون از من کوچیک تره و بعد من به دنیا اومده. بارها و بارها به دیدنش رفتم. وقتی زندگی سخت می شه اون تنها پناه منه.

 

          آدم

 

شنبه:

          دیروز وقتی داشت مثل همیشه خودشو تو آب برکه تماشا می کرد، افتاد تو آب! داشت خفه می شد. گفت تو بد وضعیتی بوده.

          این ماجرا باعث شده واسه موجوداتی که اونجا زندگی می کنن و بهشون می گه ماهی ، غصه بخوره. هنوزم هر موجودی رو می بینه یه اسم بهش می چسبونه. در حالی که اونا اصلاً نیازی به اسم ندارن و وقتی صداشون می کنی به سمتت نمی آن. امّا این موضوع ئاسه اون هیچ اهمیتی نداره! در هر صورت دیشب کلی از همین موجوداتو از آب گرفت و صاف گذاشت تو جای خواب من تا گرم نگهشون داره. الآن متوجهشون شدمامّا به نظرم به هیچ وجه خوشحال تر از گذشته نیستن ، فقط یه کمی آروم تر شدن. وقتی شب بشه همه شونو بیرون می ریزم و هیچ وقت دیگه باهاشون نمی خوابم ، چون خیلی سرد و مرطوبن و خوابیدن بینشون خیلی ستمه ، مخصوصن وقتی چیزی تنت نباشه!