خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۲ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

۱۶
اسفند

 

تا حالا دریافته اید که انسان ، فرمان پوچی است.

او همانقدر که لذت می برد ، عذاب می کشد.تمسخر خدایان از جانب او ، نفرت او از مرگ و اشتیاق او برای زندگی،آن مجازات وصف نشدنی را برای او به ارمغان آورد که تمام وجودش باید برای انجام دادن هیچ به کار رود.

این هزینه ای است که باید برای اشتیاق به زندگی پرداخته شود.

۰۴
اسفند

 

وقایع اتفاقیه:

آسایشگاه یه اتاق مربع شکل بزرگ بود که هنوز سفید کاری نشده بود.دور تا دوراتاق رو تخت دو نفره چیده بودن سمت راست در ورودی هم یه بخاری قدیمی نفتی گذاشته بودن که مثل بولدوزر نفت مصرف می کرد و همیشه خدا دود می کرد. برای همینه که دقیقا حوادث دیشب یادم نمیاد.فقط می دونم که یهو احساس خفگی کردم.وقتی بیدار شدم نفسم به سختی بالا می اومد.طبقه دوم خوابیده بودم.هوا تازه تاریک شده بود و صدای اذان شاپور می اومد.منم اومدم پایین برم وضو بگیرم که جر و بحث مردانی و شهریار رو شنیدم.شهریار یواشکی یه چیزایی به مردانی می گفت و مردانی هم داغ کرده بود و در بالاترین تن صداش حرف می زد که البته خیلیم زیاد نبود. مردانی ستواندوم وظیفه بود از دانشگاه پیام نور لیسانس حقوق گرفته بود اما به قول سلیمی هیچی بارش نبود.اهل کنگاور بود و در برخورد اول به نظر آدم ساده ای می اومد.موقع حرف زدن معمولا دستاشو غنچه می کرد و می آورد جلو! لباشو هم همینطور!دژبان گردان بود.شهریار خیلی سواد نداشت.فکر کنم تا ابتدایی خونده بود و دیگه رفته بود دنبال کار و کاسبی.خودش یه بار بهم گفته بود که هم کارگری کرده و هم تویه شرکت مواد غذایی کار کرده غروبا هم که بر می گشته خونه می رفته تو شهر با یه چرخ دستی دستفروشی می کرده.در کل آدم اهل کاری بود قدش متوسط یه کم بلند تر از مردانی بود. وزنشم ازون بیشتر بود و گاهی می رفت تو حموم با چندتا میل و وزنه و آینه ای که اونجا بود ورزش می کرد و فیگور می گرفت اما نمی دونم چرا احترام منو بیش از اندازه می گرفت.مسئول حمام بود به خاطر مشکل قلبی که داشت معاف از رزم بود و بیشتر کارای خدماتی انجام می داد تا نگهبانی دادن.با مردانی جور بود بر عکس بقیه افسرا.

وقتی از تخت اومدم پایین یکم هوا بهتر شده بود.مردانی به شهریار می گفت:شهریار دارم جدی میگم تمومش کن دیگه باهات شوخی ندارم.شهریارم یواشکی یه چیزی دم گوشش گفت که مردانی یهو از جا پا شد عینکو در آورد گذاشت تو کمدش و داد زد پاشو بریم بیرون تا حالتو جا بیارم.شهریار خیلی خونسرد جواب داد:من با کسی دعوا ندارم آقای مردانی!مردانی یه سیخونک به گردنش زد و گفت میگم پاشو!

من داشت حالم از بوی نفت و گاز بد می شد و رفتم بیرون و تنهاشون گذاشتم و رفتم دم روشویی تا وضو بگیرم.ازونجام رفتم نمازخونه.برگشتنی دیدم یه سرباز اومد دنبالم و گفت عبداللهی جانشین پشتیبانی کارم داره!وقتی رفتم پیشش گفت:آقای زارعی سریع تسویه شهریار رو از پشتیبانی بده بره!منم نپرسیدم چرا رفتم تو دفتر و َآروم تسویه شو نوشتم و بردم فرماندهی.دیدم مردانی پیش سلگی وایساده و شهریارم اونجاس.یهو مردانی پاشد و گفت آقای سلگی باور کنید من فقط یه دونه فشار اینجوری بهش دادم بعد اون شروع کرد منو زیر چک لگد گذاشتن.با همین حرکت شهریارو هل داد عقب جوری که به دبه های نفتی که تو فرماندهی بود برخورد کرد و صداش پاشد. 

خلاصه سلگی رو مجاب کرد که شهریار رو از آسایشگاه بندازه بیرون.اما تازه ماجرا شروع شده بود.شهریار دم به دقیقه یکی رو میفرستاد دم در که مردانی رو راضی کنن که رضایت بدهد.اما حرف مردانی اول تا آخر یکی بود. "  من نا سلامتی می خوام قاضی بشم در آینده!نمی تونم که اینقد دل رحم باشم! تازه الان همه تو کنگاور فهمیدن که من از یه سرباز صفر سیلی خوردم آبروی خانواده م رفته! " هر چی هم میگفتیم آخه از کجا ؟ حرف خودشو تکرار می کرد. تازه می گفت فرداس که یه اتوبوس  از کنگاور بریزه اینجا. گفتم : سعید جان می دونم روت نمی شه بری پیش سلگی. می خوام من برم بگم همه چی حل شده ما راضیت کردیم دنبالشو نگیری؟یهو انگار فلفل ریخته باشن تو دهنش گفت:نه بابا !ول کن من میگم آبروم رفته تو میگی روم نمی شه؟

من دیگه ول کردم اومدم بیرون هوا بخورم. وقتی برگشتم محسن منو کشید کنار و گفت : راضیش کردیم اما پاشو کرده تو یه کفش که باید سیلی رو قصاص کنم. منم گفتم بابا حالا یه چیزی گفته به شهریار بگو قبول کنه.رفتیم پشت آسایشگاه . روبروی هم وایساده بودن . دیدم راستی راستی میخواد بزنه.گفتم : بابا اصلا من از بچه بازیا خوشم نمی آد.ما رفتیم که شاهدم نداشته باشین. پنج دقیقه بعد که شهریار اومد چشاش پر آب شده بود.