خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۱
اسفند

دنبال یه ضرب آهنگم. ضرباهنگی که به همه ی ملودی های دنیا می آد. 

ضرباهنگی که براش مهم نباشه چی داره تو پس زمینه اجرا می شه. تنده یا کنده، راسته یا دروغ. حزینه یا شنگول.

پیداش که بکنم، پا می شم اتاق رو آتیش می زنم

و می رم

۱۹
اسفند

دریا

در سرزمین من عاقل است

مرزها را می شناسد

دستبند می زند

و به زندان می اندازد

هر موجی که سرکشی کند

سرش را در آب فرو می برد.

 

در سرزمین من

آب از آب تکان نمی خورد.

 

 

از غلامرضا بروسان

۱۸
اسفند

سلام

چطوری ؟

خنده ت گرفت باز؟ حتما می گی آقا جان آدم مرده که احوالپرسی نمی خواد . باز رفتی تو هپروت که!

ولی خودت می دانی که تو تنها کسی هستی که می تونم حالتو بپرسم. اصلا حال تو رو نپرسم، حال کی رو بپرسم؟

 نمی دونم موقعی که تو جای من بودی چی بهت گذشت و در وضعیت الان من چیکار می کردی اما... اصلا ولش کن

بزار یه چیزی بگم. داره می شه 9سال.

9سال می گذره از اون شب که تو بغلم خندیدی و دیگه نخندیدی. و من مات بودم و مبهوت.

گفتی: اتفاق باید بیفته تا باشه. اگه نیفته از بن اشتباه رفتیم.

گفتم: اینا رو به من می گی؟

وخندیدی. تا 9سال پیش تو این ساعات که نخندیدی.

اصلا ولش کن

همه اینا رو ول کن

یه نشونی برام بفرس فقط.

چی بگم دیگه؟

«تو مرده ای

و من هنوز

نگران چین پیشانی ات هستم»

۱۷
اسفند

 

: هان؟چیزی  گفتی؟

: من؟

: آره.

: نه. چه طور مگه؟

:فکر کردم چیزی گفتی.

: چه باحال، منم فکر کردم تو گفتی.

: چی گفتم؟

: نه که گفته باشی، فکر کردم گفتی.

: آهان.

: آره، یه دفعه ای فکر کردم گفتی یا این که می خوای بگی.

: حالا چی گفتم؟

: به نظرم یه چیز چرتی اومد.

: یادت نیست چی بود؟

: دیدم چرته، گوش نکردم.

: حیف.

: آره، حیف شد.

: کاش یه کم گوش می دادی.

: خواستم بدم، ولی بعد دیدم چرته.

: یک کلام می گی چرت بود و تمومش می کنی.

: شانست نبوده.

: آره می دونم، نبوده.

: اگه شانست بود، شاید ردیف می شد.

: شاید.

: حتماً می شد.

:بعیده.

: اصلاً بعید نیست.

: نمی خوام بهت گیر بدم، ولی خیلی بعیده.

: می دونی؟ تو به همه چی شک داری.

: شک ندارم، فقط می ره تو مُخم، همین.

: یه چند وقتیه همه چی تو مُخته.

: اصلاً عالم تِرِکمون شده.

: خیلی سخت می گیری.

: همه چی یه جوریه.

: چه جوری؟

: یه جور نافرمی.

: چیزی نیست، خرابش نشو.

: شک دارم.

: به چیش شک داری؟

:نه این که فقط به یه چیزیش.

: پس چی؟

: به کُلِش.

: پس می گی یه چیزی هست؟

: معلومه که هست.

: خب پس دل دل نکن، حرفتو بزن.

: حرف؟ چه حرفی؟

: گفتی یه جوری می شی.

: اونم یه جوری که خودتم خبر نداری.

: اصلاً ممکنه پَرِش منِ بدبختم بگیره.

: شاید، حساب کتاب که نداره.

: آویزونیم دیگه.

: بدجور.

: کاریش هم نمی شه کرد.

: هیچ کار.

: بد گرفتار شدیم.

: مثل همه، همه همین طورن.

: تو وضعت بدتره.

: تو مُختم؟

: نه، ولی رو هوایی.

: می دونی چیه؟

: چیه؟

: به نظرت خیلی چرت می گم؟

: نه، چه طور مگه؟

: شاید به نظرت چرت بگم، ولی برا خودم این طوری نیست.

: به نظرم باید... نمی دونم، شاید.

: شاید چی؟

: نمی دونم.

: شاید خسته م؟

: شاید، ولی اینو من باید بگم نه تو.

: چی رو؟

: این که شاید خسته ای.

: خب این قدر نگفتی تا خودم گفتم.

: باید صبر می کردی.

: صبر کردم، ولی نگفتی.

: می گفتم.

: باید زودتر می گفتی.

: اگه صبر می کردی می گفتم.

: چه قدر صبر کنم؟

: یه کم دیگه صبر می کردی.

: خودت باید زودی بگی.

: خب حالا، به نظر من که خسته ای.

: همین!

: همین چی؟

: همین دیگه،  نمی دونم، شاید؛ شاید خسته م.

 

شاخ - پیمان هوشمند زاده

 

 

۱۴
اسفند

مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکیست

ای غلط کرده ره کوچه ی ما ، خانه یکیست

چشم احول ز خطا گر چه دو بیند  یک را

روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی است

۱۰
اسفند

wassily_kandinsky

ناتاشا دوتا شیرینی داشت، یکی را خورد و یکی ماند. ناتاشا شیرینی باقیمانده را روی میز گذاشت و زارزار شروع کرد به گریه کردن.

  بعد ناگهان به میز جلویش نگاه کرد و دید دوتا شیرینی وجود دارد. ناتاشا یکی از شیرینی ها را خورد و دوباره شروع کرد به گریه کردن. ناتاشا همین طور که گریه می کرد نگاهش به میز بود تا ببیند شیرینی دومی دوباره ظاهر می شود یا نه، اما شیرینی دومی ظاهر نشد.

  ناتاشا از گریه کردن دست کشید و شروع کرد به آواز خواندن. آن قدر خواند و خواند تا ناگهان مرد.

  پدر ناتاشا وارد اتاق شد، ناتاشا را بغل کرد و پیش صاحبخانه اش برد. « اون مرده... حاضرین مرگشو تأیید کنین؟»

  صاحبخانه به نشانه ی تایید مرگ ناتاشا، مهرش را روی پیشانی ناتاشا کوبید. پدر ناتاشا از صاحبخانه تشکر کرد و ناتاشا را به قبرستان برد اما دم در قبرستان نگهبان جلوی ناتاشا را گرفت و به او اطلاع داد که از این به بعد دفن مردگان در قبرستان ممنوع است. پدر ناتاشا او را کنار خیابان دفن کرد.

  بعد کلاهش را جایی گذاشت که ناتاشا را دفن کرده بود و به خانه برگشت. وقتی وارد خانه شد، دید که ناتاشا قبل از او به خانه رسیده و پشت میز نشسته. چطور؟ خیلی ساده. او از زیر خاک بیرون آمد و به خانه بازگشت.

  «نه!... امکان نداره!»

   پدر که هضم این موضوع برایش کار ساده ای نبود خیلی جا خورد، آن قدر که درجا سکته کرد و مرد.

  ناتاشا سراغ صاحبخانه رفت و پرسید: «اون مرده... حاضرین مرگش رو تایید کنین؟»

  مدیر ساختمان روی سفحه کاغذ سفیدی مهری زد و بالایش نوشت: «گواهی می شود که به دلیل فلان و بهمان علت مرگ طبیعی است.»

  ناتاشا کاغذ را گرفت و به قبرستان برد اما نگهبان قبرستان سد راهش شد و گفت به هیچ عنوان اجازه نمی دم.

  ناتاشا گفت: «من فقط می خوام این گواهی فوت رو دفن کنم.»

  اما نگهبان گفت: «اصلا حرفش رو هم نزن». ناتاشا تکه کاغذ را در خیابان دفن کرد، جوراب هایش را در محل دفن گذاشت و به خانه برگشت.

  وقتی به خانه برگشت دید که پدرش در اتاق مشغول بازی بیلیارد با خودش است. ناتاشا خیلی تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت داخل اتاقش تا بزرگتر شود. ناتاشا بزرگ و بزرگتر شد و ظرف چهارسال تبدیل به بانویی جوان شد. پدر ناتاشا هم از آن طرف پیر و قدش خمیده شد. اما آن ها هروقت به خاطر می آوردند که چه طور همدیگر را مرده فرض کرده بودند، روی کاناپه می افتادند و فقط می خندیدند. گاهی اوقات بیست دقیقه مدام می خندیدند. آن ها آن قدر بلند می خندیدند که همسایه هایشان مجبور می شدند شال و کلاه کنند و به سینما بروند. بالاخره یک روز ناتاشا و پدرش زیر یک تریلی هجده چرخ رفتند و آن قدر شدید مردند که دیگر نتوانستند زنده به خانه برگردند.

 

از ایوان ایوانوویچ مازورسکی ترجمه ی حسین یعقوبی  

۰۶
اسفند

این حجم سرخ که روی زمین است

که روی میز است

خون من است

قول می دهم همه اش را پامال کنم

قول می دهم

 

۰۵
اسفند

 

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام    

 این بار من یک بارگی از عافیت ببریده ام

دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام    

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی 

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته                

من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد               

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام

من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او           

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده ام

از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم                

بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام           

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون      

دامان خون آلود را در خاک می مالیده ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون          

یک بار زاید آدمی من بارها زاییده ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا       

زیرا از آن کم دیده ای من صدصفت گردیده ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا              

زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم   

تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن     

بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس خیزیده ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان     

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام

در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن        

صد جان شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی    

بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام

پوسیده ای در گور تن رو پیش اسرافیل من       

کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده ام

نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن   

مانند طاووسی نکو من دیبه ها پوشیده ام

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده           

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده ام

تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی 

زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده ام

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد      

  من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده ام

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن     

بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده ام

هر غوره ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا    

کز خامی و بی لذتی در خویشتن چغزیده ام

 

 

۰۲
اسفند

 

 

همسایه دست راستی من، خانم وایتمن، از صدای ویولن زدن همسایه دست چپی من،کریس، متنفر است. وقتی کریس ویولن میزند، خانم وایتمن با عصایش به دیوار اتاق من میکوبد. کریس چیزی از این جریان نمیداند. صدای عصا به خانه او نمیرسد.

در آسانسور را نگاه میدارم که خانم وایتمن سوار شود. داخل آسانسور با دردسر دور می زند تا واکرش روبروی در باشد.

می گویم: لابی؟

میگوید: اوهوم.

می گویم: این من نیستم که ویولن میزنم.

میگوید: میدانم.

می گویم: کریس است. همسایه کناری من. شماره ۱۱۱۱

می گوید: می دانم. ولی تو هم کم سر و صدا نمیکنی!

می گویم: معذرت میخواهم. سعی خواهم کرد که مزاحم شما نشوم.

می گوید: ولی آن پسر واقعن مزخرف میزند.

می گویم: بهتر نیست به خودش بگویید؟ شاید برود در سالن پایین تمرین کند.

چیزی نمیگوید. آسانسور میا یستد. آرام بیرون می رود.

کیسه های خرید را در اتاقک صندوقهای پستی روی زمین می گذارم. در کیفم دنبال کلید می گردم. کریس در صندوق پستی را میبندد. سلام میکنم.

کریس: سلام.

من: چه هوای خوبیه امروز.

کریس: اوهوم. کوپن خمیر دندون و خوشبو کننده زیر بغل. تو نمیخواهی؟

من: نه. برای من هم گذاشته ن.

کریس: خوبه .

من: خانم وایتمن، آپارتمان ۱۱۱۳ ، وقتی تو تمرین میکنی، خیلی عصبانی میشه. با عصا میکوبه به دیوار من.

کریس: درک. گور پدرش. مگه اون پتیاره گوشش هنوز میشنوه؟

من: حتمن. چون تا آرشه میکشی، شروع میکنه به کوبیدن به دیوار خونه من.

کریس: خدا رو شکر. من که چیزی نمیشنوم. وقتی ساز میزنم پاک کر میشم. فقط صدای سازم رو میشنوم.

من: خوش به حالت.

کریس: البته وقتی نمیزنم خوب میشنوم. تو هم کم سر و صدا نمیکنی!

من: معذرت می خوام. سعی میکنم ساکتتر باشم.

در آپارتمان ۱۱۱۲ را باز میکنم. 

 

آیدا احدیانی

 

۰۱
اسفند

سوار تاکسی شدم

راننده عصبانی شد

{چون} دوبار بهش کرایه دادم