خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۸
آبان

      به احتمال زیاد زویی قصد پرت کردن خودتراشش را نداشت، بلکه فقط وقتی دست چپش را ناگهان و با خشونت و ناراحتی پایین آورد ، خودتراش از دستش رها شد. به هر حال مطمئناً قصد نداشت مچ دستش را به کناره ی دستشویی بکوبد. گفت:« بادی ،بادی ، بادی. سیمور،سیمور،سیمور.» به طرف مادرش برگشته بود که از صدای خودتراش در سطل جاخورده ، امّا نترسیده بود.«اون قدر از اسمشون بیزارم که می خوام گلومو جِر بدم.» چهره اش رنگ پریده ، امّا تقریباً بی حالت بود. « این خراب شده ، شده پر از ارواح. از ارواح مرده بدم نمی آد ، امّا از روحِ نیمه مرده متنفرم. کاش بادی هم تصمیمشو می گرفت. اون که هر کاری سیمور کرده می کنه ، چرا خودشو نمی کُشه ما رو خلاص کنه؟»

          خانم گلس پلک زد ، فقط یک بار ، و زویی فوراً چشم از او برداشت. خم شد و خودتراشش را از سطل آشغال درآورد. کمر راست کرد و گفت: « ما آدمای ناقص الخلقه ای هستیم، هردومون ، من یه ناقص الخلقه ی بیست و پنج ساله م و فرنی یه ناقص الخلقه ی بیست ساله ، همه شم تقصیر اون دوتا حرومزاده س.» خودتراشش را روی لبه ی دستشویی گذاشت که با سر و صدا به درون دستشویی لیز خورد. به سرعت آن را برداشت و این بار در چنگش نگه داشت. « علایم این مرض تو فرنی دیرتر از من ظاهر شده ، اما خاطرجمع باش که اونم ناقص الخلقه س. به جان خودت می تونم هردوشون رو مثل آب خوردن تیکه پاره کنم.معلّمان بزرگ ، منجیان بزرگ ، برن به دَرَک! من دیگه حتّا نمی تونم بشینم با یه نفر دوکلام حرف حسابی بزنم. یا سه شماره حوصله م سر می ره، یا اون قدر برای طرف موعظه می کنم که اگه شعور داشته باشه باید صندلی شو ورداره بکوبه تو سرم.» یکهو درِ قفسه راباز کرد. چند ثانیه ای با نگاه تهی به آن زل زد ، انگار فراموش کرده بود چرا درش را باز کرده ، سپس خودتراش خیسش را سر جایش رو یکی از رف ها گذاشت.

          خانم گلس خیلی آرام نشسته بود و به او نگاه می کرد، و آتش سیگارش داشت به انگشتانش می رسید.او را نگاه کرد که درِ خمیر ریش را قدری با دشواری بست.

 

از «فرنی و زویی» اثر «جی.دی.سالینجر» ترجمه« امید نیک فرجام»

 

 

۲۵
آبان

 

جایم خالی ست

بق بقِ کبوتران

شانه خالی کردن ِ مگس

و روستایمان که هنوز بویِ پهن را دارد

جریانِ سیّالِ ذهنم

راستای ِ اُفُقِ چشمانِ تو را دنبال می کند

آن روزها ساده بودی چون ریگ

و از پسِ چشمانت تو را ورق می زدم

اما حالا.....

برقِ چشمانت رعدِ دلم را بر می انگیزد

وجودم به تو آلوده شده است

جانم به ستوه آمده است

گریه می کنم........

 

یکم خرداد هشتاد و شش

(من؟ گریه؟ نویسنده ی اینا رو باید تیرباران کرد؟)

 

 

۲۳
آبان

 

 درویش بیمارستان بود

قبلا یه عمل رو چشش داشت که مثل اینکه مشکل پیدا کرده بود دوباره عملش کردن.

و این دوشب من پیشش بودم که خیلی با فضای مجازی اینترنت فرق نداشت برام. بالاخره اونجا یه جورایی مریضا بودن اینجام یه جور دیگه.

به هرحال

شب دوم حدوداً ساعت 4 بود که درویش بیدار شد. گفت: پسر! فشارم چقدره؟

گفتم: ای بابا. درویش بگیر بخواب دیگه. پا شدی ببینی فشارت چقدره؟

گفت: پاشو فشارمو بگیر.

پا شدم فشارشو گرفتم.14 بود.

گفتم: درویش! 14! می بینی؟ اصلا می دونی تو این مدت من هیچ وقت ندیدم فشارت بالا پایین داشته باشه. می دونی برا سن و سال شما فشار 14 یعنی خیلی خوب. بابا من با این سنم یه بار نشد فشارمو بگیرم نرمال باشه. همش .....

پرید تو حرفام:می دونستی خیلی وقت پیش تو یه بار تقریبا مرده بودی؟

فکرکردم که قضیه ی من که مال خیلی وقت پیش نیست.

-         : موقع جنگ بود. اینجا رو داشتن می زدن. من خدمت شیخ بودم که اون موقع تهران بود. مادر بزرگت پیله کرده بود که اون بچه ها اونجا یه بلایی سرشون میاد. باید بری بیاریشون اینجا. انقد گفت تا بالاخره اومدم دنبالتون. تو تازه 4ماهه بودی. موقع  برگشتن تو یه قهوه خونه نگه داشتم. مادر و خواهر برادرات اومدن پایین تا شام بخوریم. مادرت گفت: این بچه تازه خوابیده(اون موقع هام با مصیبت می خوابیدی). می زارمش تو ماشین بیرون سرما نخوره. گذاشتیمت صندلی عقب روتم پوشوندیم . رفتیم تو که یه چیزی بخوریم. نمی دونم چرا به دلم افتاد بیام تو رو هم بیارم تو. دم ماشین که اومدم دیدم غلت زدی با شکم افتادی جلو پا. سرتم میون اون همه پارچه و لباس که کشیدیم روت. نتونسته بودی نفس بکشی یا گریه کنی. بلندت که کردم نفس نمی کشیدی. گریه هم نمی کردی. آروم آروم. منم هول کرده بودم. تنها کاری که تونستم بکنم با کف دست چندبار زدم رو پشتت. دیدم جواب نمی ده. محکم دو بار زدم رو سینه ت. تا ونگت در اومد. فک کنم این فرمی که سینه ت گرفته مال همون ضربه های منه. خلاصه برگشتی اما دکتر که رفتیم گفت ضربه باعث شده تنگی نفس بگیری گاهی. که اونم دیگه یادت میاد چجوری معالجه ش کردی.

-         : بله می دونم.

-         نمی خوابی؟

-         نه!

 

 

امروز رفتم دکتر. بدترین خبر ممکن رو بهم داد. باید عمل بشم. اونم کجا؟ گوشم!! بدترین جای ممکن. و بعد عمل تا یه ماه نباید چیزی رو مثل همیشه گوش بدم.

 

۲۰
آبان

 

مجید به دنبال یه زنجیر ، سرشو کرده توی جوی آب زیر پل و حالا سرش گیر کرده. حبیب ، برادر بزرگتر و دوست مجید میان.

حبیب: باز زیر پل رفتی چیکار پسر؟

مجید: جوبگردی!

حبیب سر مجید رو میگیره که بکشتش بیرون.

حبیب: خودتو شُل کن.

مجید: من که شُل خدایی هستم! یه زنجیر جُستم نیم ذرع! حظ کن! آلمانیه!

حبیب: چرا نیومدی در دکون؟

مجید : امروز جمعه س. تعطیلیه.

حبیب: امروز دوشنبه س. خیلی داریم تا جمعه.

مجید: نخیر ! تو اون تقویمه که آقام اون سال عید خودش با دست خودش بهم عیدی داد ، امروز جمعه س.

حبیب: اون تقویم باطله س!

مجید: واسه من جمعه ، جمعه ی آقامه. شنبه م شنبه ی آقامه. خواه مرده ،خواه زنده! جَخ تقلید مرده جایزه ، آقا می گه بالا منبر! - زکی اینو. 

۱۹
آبان

گر آن عیار ِ شهر آشوب

روزی حال من پرسید ،

بگو خوابش نمی گیرد

به شب از دست عیاران!

۱۷
آبان

 

 

                                                         (MILTON (CONT'D

      God's your prankster , my boy. Think of it. He gives man instincts. He gives you this extraordinary gift and then, I  swear to you -- for his own amusement -- his own private, cosmic gag reel -- he sets the rules in opposition. It's the goof of all time. Look but don't touch. Touch but don't taste. Taste but don't swallow. And while you're jumping from one foot to the other he's laughing his sick fucking ass off! He's a tight-ass. He's a sadist. He's an absentee landlord!

                                     (incredulous)

Worship that? Never.                           

۱۵
آبان

 

دچار شده ام! 

و واگویه های پریشان ذهنم که از این همه هنر!! ، 

به جای گفتن

 فقط لولیدن را

 به درستی انجام می دهند.

نیم ساعت پیش پیرمردِ دوست داشتنی را در تلویزیون دیدم و عاشقش شدم. ولی حالا هرچه سعی می کنم نه تصویر و نه اسمش را به یاد نمی آورم.

فقط صدایش

را

می شنوم.

دچار شده ام.

دچار

همین

 

17 آذر 1387

 

 

۰۸
آبان

امشب این کاغذ زردا رو می گشتم رسیدم به این کاغذ زرد که بوی غریبی می داد. برا خودم جالب شد که چرا همچی شعری نوشتم و با این کیفیت اما هیچی یادم نمی آد. مثل همیشه.

 

بریده ام

از آسمانی که هر روز یک فتنه می بارد

بریده ام

از استکانی که چای داغم را

- به هزار دوز و کلک - 

سرد می کند.

بریده ام

از جرینگ جرینگ گوشواره هایت

که معلوم نیست!

بریده ام

از حرف زدنت

                 از حرف زدنم

                 از گریه ات

                                     از لبخندم!

بریده ام

از خواندن آیه ای که دوستش ندارم

بریده ام

از آیه های تکراری دلش

بریده ام

از نَفَسی که منّت کشیدنش را می کشم

بریده ام

از او که برای بریدن هایم

- برای داشتن بریدن هایم - 

باید بپرستمش

پس می پرستمش.

 

نازلو - 85/10/6 

۰۵
آبان

نه از خدا 

نه از عشق، هیچ نگوییم

خود

از هرگفته ای گویا تریم

برای جلوگیری از هرج و مرج و پیش گیری از جذام یأس،

با آمپول «تعریف های مدون»

هنرمندان را واکسینه کرده ایم.

محصور در دایره ای که خروج از شعاعش،

دار و ندار خاطی را به روی زمین « مصلحت» خواهد برد.

محرمانه می گویم :

دایره ای که علم برگرد « نیش» تست آمپول کشیده است بر دست لرزان و استخوانی هنر، « بنفش» شده است. ...

 

 

۰۵
آبان

از هیکلِ استخوانی ام

روی تخت

بودایی می سازم

و ذهنم را

تا انتهای ظلمانی ترین منظومه ها

به دنبال خدا می فرستم

و دعا می کنم:

- : خدایا!

گربه ای برسان

تا این همه کلاف را کلافه کند!