ای کاش کسی ایشان را از چنگ "نجات بخش" شان نجات می بخشید!
چون دریا [ در میانه ی توفان ] ایشان را به سویی پرتاب کرد، گمان کردند پای شان به جزیره ای رسیده است. اما، دردا که آن [جزیره] هیولایی خفته بود!
آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ هولناک ترین هیولاست! سرنوشت شوم دیری در آن ها می خسبد و منتظر می ماند.
اما سر انجام برمی خیزد و آنانی که بر پشت اش کلبه ساخته اند را از خواب می پراند و می درد و می بلعد.
وای، بنگرید کلبه هایی را که این کشیشان بهر خود بنا کرده اند! غار های عطر آگینشان را "کلیسا" می نامند!
وای ازین نور دروغین، این هوای دمناک! این جا جایی است که روان را امان پریدن به اوج خویش نیست.
بل ایمان شان چنین فرمان می دهد: ‹‹ به زانو از پله ها بالا روید، ای گناه کاران! ››
به راستی دیدار شوخ چشمان مرا خوش تر است تا دیدار ِ پیچ و تاب دیدگان ِ شرم و نیایش ایشان!
این غارها و پله کان توبه را چه کسانی بهر خویش آفریدند؟
آیا نه آنانی که می خواستند روی پنهان کنند و از آسمان ِ پاک شرمسار بودند؟
دیگر بار تنها آن گاه دل به خانه های این خدا خواهم سپرد که دیگر بار آسمان ِ روشن از شکاف ِ سقف های شکافته، بر سبزه ها و شقایق های سرخ ِ رُسته بر دیوار های شکافته فرونگرد.
اینان " خدا " نامیدند آن چه را که با ایشان در ستیز بود و مایه ی آزارشان بود. و به راستی خداپرستی شان چه پهلوانانه بود!
اینان برای عشق ورزیدن به خدای خود راهی جز به صلیب کشیدن ِ انسان نمی شناختند!
بر آن شدند که جسد وار زندگی کنند و جسد های خود را سیاه پوشاندند، از سخنان شان نیز همچنان بوی ناخوش دخمه ها را می بویم.
زیستن به نزدیک ایشان زیستن به نزدیک آن آبگیرهای سیاهی است که از میانشان غوک آوازی حزن انگیز و خوش سر داده است.
اما می باید برایم آوازهای خوش تری بخوانند تا به " نجات بخش " شان ایمان آورم! مریدان اش باید در نظرم نجات یافته تر از این آیند!
جان این نجات بخشان پر از رخنه ها بود، رخنه هایی که با وهم خویش پر کردند، با رخنه گیر خویش که "خدا" می نامند اش!!
چنین گفت زرتشت/فریدریش نیچه/داریوش آشوری/ انتشارات آگه