خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

خاطرات آدم و حوا - قسمت سوم

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۸:۱۶ ب.ظ

 

          حوا

 

یکشنبه:

          تمام هفته رو بهش چسبیده بودم و هر جا می رفت دنبالش می رفتم. سعی می کردم با هم آشنا بشیم. مجبور بودم فقط خودم حرف بزنم چون اون خیلی خجالتیه. امّا اشکال نداره. به نظر می رسید ازین که منو کنارش می بینه خوشحاله. منم تا می تونستم از کلمه ی ما استفاده کردم.چون انگار این طوری بیش تر باهام صمیمی می شه.

 

چهارشنبه:

          یواش یواش داره رابطه مون باهم بهتر می شه و بیش تر و بیش تر با هم آشنا می شیم. دیگه از دستم فرار نمی کنه. این خودش علامت خوبیه و نشون می ده دوست داره کنارش باشم. منم سعی می کنم هر طور که بتونم کمکش کنم؛ این طوری بیشتر تحویلم می گیره!

          تو یکی دو روز گذشته تموم کار نام گذاری موجودات رو که به عهده ی اون گذاشته شده بود، به عهده گرفتم. این باعث شده بتونه یه نفس راحت بکشه. چون هیچ استعدادی تو این زمینه نداره و به همین خاطر کلّی ازم ممنونه که این کارو براش انجام می دم. نمی تونه واسه موجودات اسمای درت حسابی دست و پا کنه . امّا منم نمی ذارم بفهمه این نقطه ضعفشو می دونم. هر وقت موجود جدیدی پیداش می شه ، قبل ازین که فرصت کنه مثل خنگا سکوت کنه، واسش یه اسم می ذارم. این طوری نمی ذارم شرمنده بشه و خجالت بکشه.

          امّا من این طوری نیستم! تا چشمم به یه حیوون می افته ، نمی دونم چیه ، حتّی یه لحظه فکر کنم؛ یرع واسش یه مناسب به ذهنم می رسه. انگار بهم الهام می شه. می دونم که این طوریه چون تا چند ثانیه قبلش همچین اسمی رو بلد نبودم. از شکل یه موجود و نوع رفتارش می فهمم چه حیوونیه.

          یه بار وقتی واسه یه حیوون که تازه سرو کله ش پیدا شده بود، یه اسم خوب پیدا کردم اونقدر خوشحال شدم که تا صبح خوابم نبرد. چه قدر یه چیز کوچک ، وقتی بدونی خودت به دستش آوردی می تونه خوشحالت کنه!

 

پنج شنبه:

          اوّلین اندوه من! دیروز باهام قهر کرد. انگار دیگه دوست نداره باهاش حرف بزنم. نمی تونستم باور کنم. فکر کردم حتماً اشتباهی شده، چون من دوست دارم پیشش بشینم حرفاشو بشنوم. پس چه طور می تونه باهام نامهربون باشه وقتی هیچ کاری نکردم؟ امّا آخرش فهمیدم که درست حدس زدم. واسه همین رفتم جایی که صبح روز اوّل خلقتمون اونجا دیدمش و هنوز نمی شناختمش و بهش بی اعتنا بودم. امّا اونجا دیگه برام خیلی غم انگیز شده بود و هر چیز کوچیکی منو یاد اون مینداخت. خیلی ناراحت بودم و نمی دونستم چرا. چون این احساس تازه ای بود و قبل از اون تجربه اش نکرده بودم. همش مثل یه معما بود. معمّایی که نمی تونستم حلّش کنم.

          وقتی شب شد، نتونستم تنهایی رو تحمّل کنم و رفتم سرپناه جدیدی که ساخته بود تا ازش بپرسم چه اشتباهی کردم و چه طوری می تونم اشتباهو جبران کنم تا دوباره باهام مهربون بشه. امّا اون توی بارون منو از اونجا انداخت بیرون و این اوّلین اندوه من بود.

 

 

 

 

 

 

          آدم

پنج شنبه:

          واسه این که زیر بارون نمونم یه سرپناه ساختم. امّا اونجا هم نتونستم آرامش داشته باشمو اون موجود جدید مزاحم شد و وقتی سعی کردم بیرونش کنم ، از سوراخهایی باهاش می بینه آب بیرون می اومد و اون با پشت پنجه هاش پاکشون می کرد و از خودش صدایی رو در می آورد که حیوونا وقتی ناراحتن در می آرن.

 

 

نظرات  (۲)

خصوصی داری پسر
خصوصی داری پسر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی