حداقل برای کم کردن روی آن نمکدان
پیر مرد روی تخت افتاده بود. تنها. لباس آبی اصلا بهش نمی اومد. و بدون کلاهش خیلی آسیب پذیر به چشم می اومد. می رم می شینم کنار تختش. چشاش به طرف پنجره س. بی احساس. چند دقیقه ای طول می کشه تا برگرده و نگاهم کنه. نمی دونم اونم منو به یاد داره یا نه. اما یه گوشه ای از خاطرات نه چندان زیاد کودکی من به این آدم گره خورده و من خیلی اتفاقی تر از ورودم به این دنیا، امشب اینجا تو یه شهر که دوتامون توش غریبه ایم روی تخت بیمارستان این گوشه از خاطراتم رو جلو چشمم، افتاده و مچاله شده می می بینم.
بهش می گفتم «دایی ویسی». یعنی همه بهش همینو می گفتن. «دایی ویسی» اون موقع قدبلندتر از اینها بود. و اون کلاه نخیش بهش قدرت و مهربانی رو می بخشید. فروشنده دوره گرد بود.یه چرخ دستی داشت و هر روز از محله ی ما و البته بقیه ی محله های اون اطراف می گشت. همین الانشم محتویات ثابت چرخش رو به یاد دارم. جلوی چرخش بادمجونا و خیارا رو در چند ردیف ایستاده می گذاشت. و پایینتر که می اومدی سیب زمینی و یه نوع میوه. و وسط همه ی اینها گوجه فرنگی. ومن اون سالها شیفته ی رنگ آمیزی و تنوع رنگ این چیدمان بودم. صبحا می اومد. و اون موقعا من همیشه شیفت بعد ازظهر بودم. به خونه ی ما که می رسید می اومد کنار دیوار خونه چرخشو نگه می داشت. زنا که خریدشون تموم می شد زیر سایه ی دیوار می نشست. قوطی تنباکوشو بیرون می آورد و شروع می کرد به پیچاندن سیگارش. و من دیوانه ی اون لحظه ای بودم که سیگار رو پیچانده بود و با دقت برای آخرین بار زبانشو می کشید لبه سیگار و آماده می شد که بزارتش توی چوب سیگار. وقتی این کارو انجام می داد انگار همه ی دنیا به احترام دقتی که دایی ویسی برای پیچاندن سیگارش به کار می بره سکوت کرده باشن. من این موقعا بچه ها و توپو دروازه رو ول می کردم می نشستم کنار دایی ویسی. و اون پا می شد می رفت سر چرخش و بهترین گوجه فرنگیش رو می شست و می آورد می داد بهم با یه نمکدون و من شروع می کردم به خوردن. و تا من می خوردم شروع می کرد برام حرف زدن. ازم هیچی نمی پرسید. حتا نمی دونست کلاس چندمم. فقط اسممو می دونست و با اسمم شعر درست می کرد و برام می خوند. یه روزم وقتی پرسیدم اینا چیه می پیچی لای این کاغذ برام نیم ساعتی در مورد انواع تنباکوها حرف زد. و اینا ادامه داشت تا موقعی که ما مثل همیشه از اون شهر رفتیم. و دایی ویسی رو هم دیگه ندیدم.
حالا دایی ویسی یه موجود مچاله شده روی تخت بیمارستانه. نمی دونم بچه داشت داره یا نه. اما تو این چند ساعت ندیدم کسی بیاد بالا سرش. اما امیدوار بودم اونم منو یادش بیاد. و ازین که اصلا تو چشمام نگاه نکرد حدس زدم که منو یادش میاد.