خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245
۱۷
فروردين

برگرفته از نوشته ی مارک تواین با ترجمه ی حسین علیشیری

 

 

حوا

 

کی ام؟چی ام؟کجام؟

 

شنبه

 

          دیگه یه روزم شده.انگار دیروز بود که اومدم.چون اگه پریروزی ام وجود داشته من این جا نبودم یا اگه بودم یادم نمی آد.شایدم من متوجهش نشدم.خب سعی می کنم ازین به بعد بیش تر مراقب باشم همه چی رو یادداشت کنم.بهتره از همین الان شروع کنم تا ترتیب خاطراتم به هم نریزه.غریزه بهم میگه این نوشته ها یه روزی به درد تاریخ نویسا می خوره.

          حس می کنم یه تجربه ام! دقیقاً حس یه تجربه رو دارم!غیر ممکنه کسی به اندازه ی من احساس کنه یه تجربه س. ولی یواش یواش داره باورم می شه این چیزیه که من هستم!یه تجربه ، فقط یه تجربه و نه چیز دیگه!

          خب اگه من یه تجربه ام ریال همه ی اونم؟ نه!فکر نمی کنم!فکر می کنم یه بخش از این تجربه ام ، بخش اصلی اون! امّا به گمونم بقیه ی این تجربه هم سهم خودشو تو این ماجرا داره!

          آیا موقعیتم این وسط تضمین شده یا باید مواظب باشم و ازش مراقبت کنم؟شاید دومی!غریزه بهم میگه : مراقبه های ابدی ، هزینه ی برتری است. (به گمونم برای کسی به کم سن و سالی من عبارت خوبیه !)

          امروز همه چیز بهتر از دیروزه. تو شلوغ پلوغی  تموم کردن کار ساختن دنیا کوه ها ، کوه ها آشفته و دشتا شلوغ و به هم ریخته باقی مونده بودن و این منظره ی زشتی رو درست کرده بود.

          نباید کارای قشنگ و باشکوه هنری رو هول هولکی سرهم کرد!این دنیای نوساز و بزرگ قشنگ ترین اثر هنریه!که با وجود عجله ای که وقت ساختنش کردن به شکل حیرت آوری کامله! بعضی جاها زیادی ستاره وجود داره در صورتی که جاهای دیگه به اندازه ی کافی ستاره نیست ، امّا این مشکل هم حتماً درست می شه!

          دیروز طرفای بعد از ظهر اون یکی تجربه رو دنبال کردم تا ببینم به چه دردی می خوره! امّا نفهمیدم.فکر می کنم یه مرد باشه؛ من تا حالا هیچ مردی رو ندیدم امّا اون شبیه یه مرده و مطمئنم همین طوره.

          در مورد او بیش تر از تموم حیوونای دیگه احساس کنجکاوی می کنم.اوّلش ازش می ترسیدم و هر وقت پیداش می شد فرار می کردم چون فکر می کردم می خواد دنبالم کنه.امّا یواش یواش فهمیدم اونه می خواد از دستم فرار کنه. واسه همین دیگه ازش نترسیدم.راه افتادم هرجا می رفت نزدیکش حرکت می کردم.

          این کار اونو عصبی و ناراحت کرده بود.آخرش اون قدر ترسیده بود که از یه درخت بالا رفت . کلی منتظرش شدم.بعد بی خیال شدم رفتم خونه.

          امروز دوباره همین اتفاق افتاد.

          مجبورش کردم از دستم فرار کنه و بره بالای درخت!

 

آدم

 

دوشنبه:

          این موجود جدید و موبلند، خیلی داره مزاحم می شه! همیشه داره ولمی گرده و هر جا می رم دنبالم می آد ! ازین کارش اصلاً خوشم نمی آد! به این که کسی همرام باشه عادت ندارم ، کاشکی بره پیش بقیه ی حیوونا ....

 

حوا

یکشنبه:

          هنوز اون بالاست!انگار داره استراحت می کنه!البته این فقط بهونه شه! وگرنه یکشنبه که روز استراحت نیس!شنبه رو واسه این کارا گذاشتن! این موجود فقط دوس داره استراحت کنه! این همه استراحت خسته ام می کنه . این که همش بشینم و اون درختو نگاه کنم هم خسته ام می کنه . تعجب می کنم این موجود واسه چی ساخته شده؛ هیچ وقت ندیدم کاری انجام بده!

 

دوشنبه:

          دیشب ماه شل شد و از آسمون افتاد پایین . چه مصیبت بزرگی ! وقتی بهش فکر می کنم دلم می گیره . بین چیزای قشنگ و زینتی هیچ چیزی تو خوشگلی به پای ماه نمی رسه. باید محکمتر می بستنش . ای کاش دوباره اونو سر جاش برگردونیم . نمی شه حدس زد کجا رفته و تازه مطمئنم هر کی دستش بهش برسه قایمش می کنه جون اگه خودم بودم همین کارو می کردم. تو هر مورد دیگه ای می تونم صادق باشم ولی تازگی دارم متوجه می شم که تموم وجودم عشق به زیباییه. خب این طوری نمی شه به من اطمینان کرد که ماه یکیو بدن دست من! تازه وقتی نمی دونه ماهش پیش منه! اگه تو روز یه ماه پیدا کنم به صاحبش پس می دم چون می ترسم یکی اونو دست من ببینه . امّا اگه تو تاریکی پیداش کرده باشم یه بهونه ای پیدا می کنم تا به هیشکی در موردش نگم! چون عاشق ماهم ! خیلی قشنگ و عاشقانه ست ! کاشکی می شد پنج شیش تا ماه داشتیم ، اون وقت دیگه هیچ وقت نمی خوابیدم . هیچ وقت از این که توی ساحل ، روی خزه ها دراز بکشم و اونا رو تماشا کنم خسته نمی شدم.ستاره ها هم خوبن ها!کاشکی می شد چن تا از اونا رو بچینم تا روی موهام بذارمشون! امّا به گمونم هیچ وقت نتونم! حتماً تعجب می کنید اگه بفهمید چقدر از ما دورن! چون اصلاً این طور به نظر نمی رسه. وقتی واسه اولین بار تو آسمون پیداشون شد ، خواستم با یه چوب چند تاشونو بچینم امّا چوبم بهشون نرسید . بعدش اونقدر سنگ و کاوخ طرفشون پرت کردم که خسته شدم امّا چون چپ دستم ، و نمی تونم خوب سنگ پرت کنم نتونستم حتی یه دونشو بچینم . البته بعضی پرتابام خیلی نزدیک بود و اگه یکم بیشتر تلاش می کردم شاید می تونستم یکی شونو پایین بندازم . واسه همین نشستم و گریه کردم که گمونم برای سن و سال من کاملاً طبیعیه. بعدش یه کم استراحت کردم ، یه سبد برداشتم و راه افتادم طرف انتهای باغ ، جایی که ستاره ها نزدیک زمین بودن و می تونستم اونا رو با دست بچینم. این جوری از همه نظر بهتر بود ، چون می شد اونا رو آروم یکی یکی جمع کردتا نشکنن! امّا اونجا از چیزی که فکر می کردم دورتر بود. آخرش منصرف شدم و جلوتر نرفتم . خیلی خسته بودم ، نمی تونستم حتّی قدم از قدم بردارم ، پاهام زخمی شده بودن و درد می کردن ، نمی تونستم برگردم خونه ، خیلی دور بود و هوا داشت سرد می شد. چند تا ببر پیدا کردم و تو بغلشون که خیلی گرم و راحت بود ، راحت خوابیدم. نفسشون شیرین و دلپذیر بود ، چون از توت فرنگیای باغ تغذیه می کردن. تا پیش ازین هیچ ببری رو ندیده بودم. امّا همون موقع از نوارایی که رو بدنشون داشتن شناختمشون.

 

ادامه دارد.......

 

 

۱۵
فروردين

من که می دانم

دستت را برداری 

دوباره درد شروع می شود

پس

دستت را از دلم برندار! 

۰۳
فروردين

 

در گهواره از گریه تاسه می رود

کودک کر و لالی که منم

هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور

از سطح پهن پیشانیم می گذرد

خواهران و برادران

 نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید

همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید

پنج یا شش ماه

خوشبختی جز رضایت نیست

به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر

گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست

 از یاد رفته است

خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید

همین است

 برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید

برای حفظ رضایت

نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید

پرستوهای مادر قادر به شکار بچه هاشان نیستند

 

۱۶
اسفند

 

تا حالا دریافته اید که انسان ، فرمان پوچی است.

او همانقدر که لذت می برد ، عذاب می کشد.تمسخر خدایان از جانب او ، نفرت او از مرگ و اشتیاق او برای زندگی،آن مجازات وصف نشدنی را برای او به ارمغان آورد که تمام وجودش باید برای انجام دادن هیچ به کار رود.

این هزینه ای است که باید برای اشتیاق به زندگی پرداخته شود.

۰۴
اسفند

 

وقایع اتفاقیه:

آسایشگاه یه اتاق مربع شکل بزرگ بود که هنوز سفید کاری نشده بود.دور تا دوراتاق رو تخت دو نفره چیده بودن سمت راست در ورودی هم یه بخاری قدیمی نفتی گذاشته بودن که مثل بولدوزر نفت مصرف می کرد و همیشه خدا دود می کرد. برای همینه که دقیقا حوادث دیشب یادم نمیاد.فقط می دونم که یهو احساس خفگی کردم.وقتی بیدار شدم نفسم به سختی بالا می اومد.طبقه دوم خوابیده بودم.هوا تازه تاریک شده بود و صدای اذان شاپور می اومد.منم اومدم پایین برم وضو بگیرم که جر و بحث مردانی و شهریار رو شنیدم.شهریار یواشکی یه چیزایی به مردانی می گفت و مردانی هم داغ کرده بود و در بالاترین تن صداش حرف می زد که البته خیلیم زیاد نبود. مردانی ستواندوم وظیفه بود از دانشگاه پیام نور لیسانس حقوق گرفته بود اما به قول سلیمی هیچی بارش نبود.اهل کنگاور بود و در برخورد اول به نظر آدم ساده ای می اومد.موقع حرف زدن معمولا دستاشو غنچه می کرد و می آورد جلو! لباشو هم همینطور!دژبان گردان بود.شهریار خیلی سواد نداشت.فکر کنم تا ابتدایی خونده بود و دیگه رفته بود دنبال کار و کاسبی.خودش یه بار بهم گفته بود که هم کارگری کرده و هم تویه شرکت مواد غذایی کار کرده غروبا هم که بر می گشته خونه می رفته تو شهر با یه چرخ دستی دستفروشی می کرده.در کل آدم اهل کاری بود قدش متوسط یه کم بلند تر از مردانی بود. وزنشم ازون بیشتر بود و گاهی می رفت تو حموم با چندتا میل و وزنه و آینه ای که اونجا بود ورزش می کرد و فیگور می گرفت اما نمی دونم چرا احترام منو بیش از اندازه می گرفت.مسئول حمام بود به خاطر مشکل قلبی که داشت معاف از رزم بود و بیشتر کارای خدماتی انجام می داد تا نگهبانی دادن.با مردانی جور بود بر عکس بقیه افسرا.

وقتی از تخت اومدم پایین یکم هوا بهتر شده بود.مردانی به شهریار می گفت:شهریار دارم جدی میگم تمومش کن دیگه باهات شوخی ندارم.شهریارم یواشکی یه چیزی دم گوشش گفت که مردانی یهو از جا پا شد عینکو در آورد گذاشت تو کمدش و داد زد پاشو بریم بیرون تا حالتو جا بیارم.شهریار خیلی خونسرد جواب داد:من با کسی دعوا ندارم آقای مردانی!مردانی یه سیخونک به گردنش زد و گفت میگم پاشو!

من داشت حالم از بوی نفت و گاز بد می شد و رفتم بیرون و تنهاشون گذاشتم و رفتم دم روشویی تا وضو بگیرم.ازونجام رفتم نمازخونه.برگشتنی دیدم یه سرباز اومد دنبالم و گفت عبداللهی جانشین پشتیبانی کارم داره!وقتی رفتم پیشش گفت:آقای زارعی سریع تسویه شهریار رو از پشتیبانی بده بره!منم نپرسیدم چرا رفتم تو دفتر و َآروم تسویه شو نوشتم و بردم فرماندهی.دیدم مردانی پیش سلگی وایساده و شهریارم اونجاس.یهو مردانی پاشد و گفت آقای سلگی باور کنید من فقط یه دونه فشار اینجوری بهش دادم بعد اون شروع کرد منو زیر چک لگد گذاشتن.با همین حرکت شهریارو هل داد عقب جوری که به دبه های نفتی که تو فرماندهی بود برخورد کرد و صداش پاشد. 

خلاصه سلگی رو مجاب کرد که شهریار رو از آسایشگاه بندازه بیرون.اما تازه ماجرا شروع شده بود.شهریار دم به دقیقه یکی رو میفرستاد دم در که مردانی رو راضی کنن که رضایت بدهد.اما حرف مردانی اول تا آخر یکی بود. "  من نا سلامتی می خوام قاضی بشم در آینده!نمی تونم که اینقد دل رحم باشم! تازه الان همه تو کنگاور فهمیدن که من از یه سرباز صفر سیلی خوردم آبروی خانواده م رفته! " هر چی هم میگفتیم آخه از کجا ؟ حرف خودشو تکرار می کرد. تازه می گفت فرداس که یه اتوبوس  از کنگاور بریزه اینجا. گفتم : سعید جان می دونم روت نمی شه بری پیش سلگی. می خوام من برم بگم همه چی حل شده ما راضیت کردیم دنبالشو نگیری؟یهو انگار فلفل ریخته باشن تو دهنش گفت:نه بابا !ول کن من میگم آبروم رفته تو میگی روم نمی شه؟

من دیگه ول کردم اومدم بیرون هوا بخورم. وقتی برگشتم محسن منو کشید کنار و گفت : راضیش کردیم اما پاشو کرده تو یه کفش که باید سیلی رو قصاص کنم. منم گفتم بابا حالا یه چیزی گفته به شهریار بگو قبول کنه.رفتیم پشت آسایشگاه . روبروی هم وایساده بودن . دیدم راستی راستی میخواد بزنه.گفتم : بابا اصلا من از بچه بازیا خوشم نمی آد.ما رفتیم که شاهدم نداشته باشین. پنج دقیقه بعد که شهریار اومد چشاش پر آب شده بود.

 

 

۰۸
بهمن

مال کافکاس فکر کنم....

خدا ، زندگی ، حقیقت. این ها فقط نام های مختلفی هستند که به یک واقعیت داده ایم.فقط تجربه شان می کنیم.واقعیتی که به آن نام های گوناگون می دهیم و می کوشیم به نحوی از عهده ی درکش برآئیم ، در رگ و پی و حواس ما جریان دارد.در درون ماست.شاید به همین علّت است که نمی توانیم نسبت به آن دیدی وسیع داشته باشیم. آن چه واقعاً قابل فهم است ، راز است ، تاریکی است.این جا مأوای خداست. و چه بهتر ، چون بدون این پوشش محافظ ، ممکن بود بر خدا غلبه کنیم که در خصلت بشر است. پسر ، پدر را از تخت فرمانروایی به زیر می کشد. اینست که خدا باید در تاریکی پنهان بماند. چون انسان نمی تواند به او نزدیک شود ، دست کم به تاریکی پیرامون الوهیت حمله می برد. به درون این شب یخبندان آتش می اندازد . ولی شب انعطاف دارد . عقب می نشیند . این است که دوام می یابد و آن چه فنا می پذیرد تاریکی فکر بشر است ، سایه روشن قطره ی آب!

 

 

۰۶
بهمن

من نازی تب و مداد زردم

 

من: های!
دکتر: هوی!
من: شما کی ‌هستین؟
دکتر: قطب نما
به عبارت دیگر معرف گل‌ها
مادر مرتع خوش‌بختی
مشوق پروار شدن
هنوز نشناختین
من: نه
دکتر: ببین! عزیز من
اگر به چرخ قطار دقت کنی‌
گوشه‌ش با حروف قرمز نوشته شده کنترل شد
ما مامور کنترلیم.
من دکترم.
من: خوب، که چی ‌بشه
دکتر:... مرد حسابی
افلاطون نتونست بگه که چی‌بشه
اون وقت من می‌تونم؟

 

 

۰۳
بهمن

ساعت 4/00صبح:

خوابیدن تو خوابگاه نیروهای پستی این دردسرا رو هم داره!

ساعت- 7/00 صبح:

مسئول شب اومد بالا سر بچه ها درو که باز کرد داد زد:پاشو آقا ساعت 7 شد یه ربع دیگه همه تو میدون صبحگاه به خط شین!بعد مثل این که یاد یه چیزی افتاده باشه صداشو آروم کرد و لی باز با همون لحن گفت:پاشو آقا سریع برو صبحونه بگیر!اگه کا محسن خودش نرفته بود مأموریت شما جرئت می کردین تا الآن بخوابین پاشین دیگه!من نشسته بودم.نگاهش که به من افتاد لبخندی زد و گفت:چطوری لوجستیک!چه شاهانه می خوابی پسر!گفتم سلام آقای شاهماری!به نظرت قیافه ی من مثل آدماییه که شاهانه خوابیدن؟خندید و گفت:مگه مجبوری اینجا می خوابی؟خوب می اومدی پیش من می خوابیدی!

شاهماری گروهبانه.مسئول مخابرات (یا به قول فاوای گردان یا فن آوری گردان).رسمیه اما اخلاقش مثل بقیه رسمیا نیست.سربازاش همه از دستش راضین مثل اینکه.تا قبل ازینکه از پله های حمام بیفته پایین پاهاش له بشه همش اینور اونور بود اما حالا مدتیه که بیشتر تو اتاقشه مگر یه همچین روزی که مسئول شب گردانه.

پا شدم پوشیدم بیام بیرون از سرما خشکم زد سریع پریدم تو آسایشگاه .نمی شد نرفت تو صبحگاه!!

ادامه دارد.......... 

۱۹
دی

قراره یه اتفاقایی اینجا بیفته!اینجا یه جاییه که قبلا وجود نداشته!منتظر یه اتفاق می مونم!