روزای آخر، درویش مرتب می پرسید :«ساعت چنده؟»
خودش نمی تونست ساعت رو بخونه
و هر حرفی که باهات می زد لابه لاش حتما می پرسید :«ساعت چنده؟»
روزای آخر، درویش مرتب می پرسید :«ساعت چنده؟»
خودش نمی تونست ساعت رو بخونه
و هر حرفی که باهات می زد لابه لاش حتما می پرسید :«ساعت چنده؟»
گفته بودیم
زمستان که برود
روسیاهی به ذغال میماند
و بهار می آید
نگفته بودند
که پس از زمستان
به فاصله ی یک قدم تا بهار
برزخی است جامع
و راهی ست بی بازگشت
زمستان رفت
روسیاهی به من ماند
و بهار نیامد
برای مردم تفکر همچون باری طاقت فرساست. بنابراین همان قدری که کار حرفه ای شان ایجاب میکند می اندیشند و همانقدری که برای تفریحاتِ مختلفشان لازم است و نیز برای گفتگو و بازی، که ازین رو باید طوری ترتیب داده شوند که آنها بتوانند با حداقل اندیشه ی ممکن کارشان را پیش ببرند ولی اگر در اوقات فراغتشان چنین تسهیلاتی نداشته باشند به جای اینکه کتابی به دست بگیرند و قدرت اندیشه شان را محک بزنند، ساعت ها کنار پنجره ولو میشوند و به پیش پا افتاده ترین اتفاقات چشم می دوزند و به این ترتیب واقعا برایمان میشوند مصداق این سخن آریوستو که: چه رقت آورند ساعاتِ بیکاریِ نادانان!
بانو!
سقف آسمان
کوتاه شده است
و ابرهای بلند
بر آسفالت جادهها پرسه میزنند
و جمهوری افلاطون
و قانون حمورابی
و فرمانهای پیامبران و کلام شاعران
فروتر از سطح دریا آمده است
برای همین
جادوگران
و منجمین
ومشایخ صوفیه
به من پند دادند ک
تو را دوست بدارم
تا شاید آسمان قدری بلند شود!
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حقتقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمیدهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خندهداری میکرد: “سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.”
بیمار دیگری میگفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم
از مرگ ترسیدن، هیچ نیست جز این که آدمی خود را دانا بپندارد بی آن که دانا باشد، یعنی چیزی را که نمیداند گمان کند میداند. چه هیچ کس نمیداند مرگ چیست و نمیتواند ادعا کند که مرگ برای آدمی والاترین نعمتها نیست. با این همه مردمان از آن چنان میترسند که گویی به یقین میدانند مرگ بزرگترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ میترسد خود را درباره آن دانا میپندارد بی آن که دانا باشد.
رساله دفاعیه
سقراط