خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۱۷
شهریور

 

 

 

چشمان تو گل آفتابگردانند..

ساعت پنج و سی و پنج دقیقه ی صبح:

پنجاه به پنجاه

نه خوبم و نه بد!

چای که درست کردم

برایت ادامه ی نامه را خواهم نوشت ! آنای من!

...خُب؟ حالا تو خوابیده ای کودکانه و مظلوم!

تلویزیون بسکتبال نوین پخش می کند

بین شیکاگو بورس و فبلادلفیا

از رقابت های جامِ ام.بی.ای آمریکا

از آمریکا گلایه ای نمی توان داشت،

آن ها حقِ وِتو  دارند

به همین خاطر جایگزینی  مایکل جردن

 با  لنگستون هیوز کارِ عجیبی نیست

ازفرانسه نومیدم که در قرن نوزدهم و بیستم

مهدِ زایش مکاتب متعدّدِ هنری

در شعر و نقاشی و رُمان و کلِ فرهنگ بود

ولی به ناگهان قلم ها به دور انداخته شد

 وآدامس جایِ آن را گرفت!

 ژان پُل سارتر

ژاک پره ور

سیمون دوبوار

فلوبر و

ویکتور هوگو...

قهرمانانِ ملّی فرانسه که فخر دوران نیز بودند

به پیرس و هانری و زیدان و پلاتینی تبدیل شدند

به جای دست ها

پاها ارزش یافته و به سرعت هم پیش می روند..

طرحِ این مسئله ی حساس و جدی

به این صورت کمی عقده ای به نظر می رسد!

منظورم این است که قافله ساران معضلاتِ فکریِ بشر

به این نتیجه رسیده اند که

به جایِ فکر کردن ، مَست کنند!

به جایِ طرحِ مسائل فلسفی

خوب غذا بخورند و خوب بدوند و خوب بخندند..

به جای کافه های روشنفکری و بحث ها و مجادله ها

به کاباره ها و دانسینگ های مبتذل پناه ببرند

آیا چنین است

که اگر چنین باشد....وحشتناک است!

فکر می کردیم

با وجود سازمان های معتبرِ یونسکو و یونیسف

و سازمان های معتبرِ دیگری که به سازمان ِ معتبرِ ملل  وابسته اند

دیده بانانِ تعادل در جهان خواهند بود!

کار به جایی رسیده که ترک های ترکیه

حاضرند پولِ زندگیِ هزاران ناظم حکمت را

برای خرید یک وزنه بردار به تربیت بدنی شان تقدیم کنند

با حقوقِ ماهیانه ی خدا تومن...

 

از حسین پناهی به آنا 

 

۱۵
شهریور

 

 

« در سن و سالی که من هستم هر بهار جدیدی که می بینم برایم غنیمت است و می دانم چقدر طول می  کشد تا اثری درخور خلق کنم.من از پایانِ زندگی نمی ترسم؛من آن را واقعیتی می دانم که باید هرکس خود را برای آن آماده کند.همچنان حسِ کنجکاوی حفظ کرده ام از اینکه نوه هایم چه خواهند کرد؟نتایج آخر هفته فوتبال چه می شود؟ومسائلی ازین قبیل و البته هنوز چیزهایی برای تجربه کردن در زمان پیری برای من وجود دارد.کارهایی مثل نوشتن قطعاتی شگفت انگیز».

 

به پدربزرگ فکر می کنم. زندگیش هیجان زیادی نداشته. روزهاش شبیه هم بوده. یک عمر صبح زود می رفته بیرون و شب بر می گشته. و حالا 10 سالیه که کار نمی کنه. و مریض نیست. اصلاً مریض نیست با وجودی که امسال 86ساله شد تاحالا به طور جدی دکتر نرفته. یعنی همین یه اتفاق هیجان انگیز رو هم از زندگیش خط زدن. پدر یزرگ درویش بوده. الانم همه بهش می گن درویش. درویشی هم زندگی کرده. چیزی نذاشته برای روز مباداش.در حال زندگی کرده.نه دیروز و فردا.در زندگیش از هیچ چیزی درس نگرفته. نمی خواسته بگیره.خودش که می گه اشتباهات زیادی تو زندگیش داشته  اما اگه پیش بیاد دوباره همون اشتباهو تکرار می کنه. و من تعجب می کنم از حرفش. پدربزرگم درویشه. قبلنا سنگ می خورده موقع ذکر.ولی حالا پشیمونه.اما اگه پیش بیاد دوباره سنگ می خوره. جوونیاش دستش به داخل شکسته. نمی تونه  کف دستشو کامل باز کنه. ولی باهاش مشکلی نداره.و این پدربزرگ گاهی میاد خونه ی ماو فضا کاملاً عوض می شه. پدربزرگ آدم شوخی نیست.اما خونه که میاد من احساس می کنم خونه می خنده.

من مفهوم انتزاع رو از درویش یاد گرفتم. داشتم برای چندمین بار فیلم«زندگی دیگران» رو می بلعیدم که تو یکی از سکانساش که یه کم سانسور لازم داشت بهم گفت:« پسر این فیلما بی ایمونی می آره.» بعد سریع پشتش اومد که:« البته نه برای تو!»

اما جالبترین نکته این لابه لاها گیر کرده. پدربزرگ 10 ساله که به چیزی فکر نمی کنه. 10 ساله که کاری انجام نمی ده. 10 ساله که نمی ره پیش پیرمردا توپارک بشینه اختلاط کنه.10 ساله وقت مردنش شده اما نمی میره.هیچ نشانه ای از مردن تو وجودش نیست.اما جوری رفتار می کنه که انگار همین حالا  قراره بمیره. 10 ساله که یه مرده ی زنده س که از زندگیش لذتی نمی بره.پس مجبور شده برا زندگیش دلیل پیدا کنه.می گه فشار خون داره اما تو 5 سال گذشته که من هر هفته فشارشو چک می کنم هیچ وقت ندیدم فشارش غیر نرمال باشه.و جوری از درد معده ش می ناله که یک محتضر از درد مرگ می ناله.و من عین ابلها هر بار که می ناله می گم:« درویش هیشکی تا حالا از درد معده نمرده» و اون فقط لبخند می زنه.

درویش کارش تو این دنیا خیلی وقته تموم شده.خیلی وقته منتظره.و من  دوسش دارم .

 

بعد التحریر: اون جمله ی اول متن مال پدربزرگم نیست. مال «گونتر گراس»ه

 

۱۱
شهریور

 

حوا

 

جمعه:

          سه شنبه ، چهارشنبه ، پنج شنبه و امروز: همه بدون دیدن اون! زمان زیادیه واسه تنها موندن! اما با این حال تنها بودن ازین که حس کنی مزاحمی و نخوانت بهتره. باید یه همدم داشته باشم. فکر می کنم برای این کار ساخته شدم. واسه همین با حیوونا دوست می شم. اونا هم جذّابن ، هم مؤدب ومهربون. هیچ وقت عنق نیستن و نمی ذارن حس کنی مزاحمی. بهت لبخند می زنن و برات دم تکون می دن، البته اگه داشته باشن، همیشه هم آماده ی بازی و سر وصدا کردن و اینور و اونور گشتن یا هر کار دیگه ای که بگی هستن. به نظر من اونا جنتلمنای واقعین. این روزا بهم خیلی خوش گذشته و اصلاً احساس تنهایی نکردم. همیشه یه گروه از اونا دورو برم هستن. گاهی اونقدر زیادن که تا چشم کار می کنه دشتو پر می کنن و نمی شه شمردشون. وقتی هم می ری و بالای یه صخره وسطشون می ایستی و به دشتی که انگار از پوست حیوونا پوشیده شده نگاه می کنی ، اونقدر پر از رنگای شاد و نورای درخشنده و موجای خطای بدن حیووناست که فکر می کنی یه دریاچه ست ، ولی تو می دونی که این طور نیست. وقتی طوفان  پرنده های و گردباد بال های در حال پروازشون شروع می شه ، وقتی خورشید به اون پرهای زیبا می تابه ، آن چنان درخششی از همه ی رنگایی که می تونی بهشون فکر کنی به وجود می آد که چشما رو خیره می کنه.

          ما باهم خیلی جاها رو گشتیم و بیش تر جاهای دنیا رو گشتم ، شایدم همه ی دنیارو. پس من اولین جهانگرد دنیام. اولین و تنها جهانگرد دنیا! وقتی باهم در حال راه رفتن هستیم ، منظره ی با ابهتی به وجود میاد که شبیهش هیچ جا وجود نداره. واسه این که راحت باشم سوار یه ببر یا یه پلنگ می شم ، چون هم خیلی نرم هستنو هم کمر فرو رفته ای دارن که اندازه ی منه. خیلی هم خوشگلن! اما وقتی می خوایم به جاهای دور بریم یا وقتی می خوام منظره ها رو ببینم سوار یه فیل می شم. فیل منو با خرطومش بالا می ذاره. اما خودم می تونم پایین بیام. وقتی آماده ی اطراق کردن می شیم اون می شینه و من از پشتش سر می خورم میام پایین.

          پرنده ها و حیوونا همه باهم دوستن و هیچ وقت باهم بحث و دعوا نمی کنن!اونا باهم حرف می زنن! با منم حرف می زنن! اما احتمالاً به یه زبون خارجی صحبت می کنن چون من حتّی یه کلمه از حرفاشونو نمی فهمم. با ابن حال معمولاً وقتی من باهاشون حرف می زنم می فهمن چی می گم، مخصوصاً سگ و فیل. این باعث خجالت منه ، چون نشون می ده از من باهوش ترن. بنابراین، نسبت به من برتری دارن. این منو اذیت می کنه چون می خوام فقط خودم تجربه ی اصلی باشم.

 

          آدم

شنبه:

          سه شنبه هفته پیش فرار کردم و دو روز راه رفتم تا به یه جای خلوت و ساکت رسیدم و خونه مو همون جا ساختم. بعدش تا جایی که می تونستم ردّ پاهامو پاک کردم. امّا اون منو با کمک حیوونی که رامش کرده و گرگ صداش می کنه پیدا کرد. بازم اومد و از اون صداهای ناراحت کننده درآورد و اون آبی که بهش میگه اشک ، از چشاش ریخت. مجبور شدم باهاش برگردم ، امّا هر وقت موقعیت پیش بیاد دوباره فرار می کنم.

          همیشه خودشو درگیر کارای احمقانه می کنه. مثلاً سعی می کنه بفهمه چرا حیوونایی که بهشون شیر و پلنگ میگه ، گل و گیاه می خورن. در صورتی که دندوناشون نشون می ده باید همدیگه رو بخورن.

 

          حوا

سه شنبه:

          چیزای زیادی رو یاد گرفتم و الان دانا هستم. امّا اولش نبودم. اون اوایل هیچی نمی دونستم. با وجود این که همه چیزو می دیدم ، هیچ وقت اون قدر باهوش نبودم که بفهمم آب سربالا هم می ره. امّا اون قدر آزمایش و تجربه کردم تا فهمیدم آب هیچ وقت سربالا نمی ره، مگه تو تاریکی ، واسه همینه که آب برکه هیچ وقت خشک نمی شه. بهترین راه برای فهمیدن چیزا تجربه های عملیه. امّا اگه فقط به حدس و گمان قناعت کنی هیچ وقت دانا نمی شی.

          بعضی چیزا رو نمی تونی بفهمی ، امّا همین مسئله رو هم با حدس و فرض نمی شه فهمید. باید صبور باشی و به تجربه کردن ادامه بدی تا بفهمی که نمی تونی بفهمی! این جوری زندگی کردن دنیا رو برات جذّاب می کنه. اگه چیزی برای کشف کردن نبود ، دنیا خیلی یکنواخت و خسته کننده می شد. تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن درست به اندازه ی تلاش کردن و به نتیجه رسیدن لذت بخشه. راز سربالا رفتن آب ، تا وقتی که به دستش نیاورده بودم ، یه گنج بود.امّا بعدش تمام جذابیتش از بین رفت و احساس کمبود کردم.

          با نگاه کردن متوجه شدم که ستاره ها همیشه زنده نمی مونن. خیلی از ستاره های قشنگو دیدم که آب شدن و از آسمون پایین چکیدن. از اون جایی که یکی از اونا می تونه آب بشه ، پس همه شون می تونن آب بشن. از اون جایی که همه شون می تونن آب بشن پس همه شون می تونن هم زمان تو یه شب آب بشن. می دونم یه شب این اتفاق می افته و چه قدر حیف که قراره این اتفاق بیفته. واسه همین هر شب تا وقتی که بتونم بیدار می مونم و به اونا نگاه می کنم تا اون نقطه های چشمک زنو تو حافظه م حک کنم و وقتی آب شدن و از آسمون چکیدن با تخیلّم همه شونو به آسمون سیاه برگردونم تا دوباره چشمک بزنن. و اونارو تو نگاه از اشک تر شدم دوبرابر کنم.

 

          آدم

یکشنبه:

          به هر جون کندنی بود گذشت.

 

دوشنبه:

          بالاخره فهمیدم هفته واسه چیه: واسه اینکه وقت داشته باشی تا استراحت کنی و خستگی یکشنبه رو از تن دربیاری.فکر خوبیه.نه؟!

 

سه شنبه:

          به من گفت از یک دنده ی من که از بدنم گرفته شده ، ساختنش. حرفش یه کم مشکوکه. چون همه ی دنده هام سرِجاشونن.

          در مورد لاشخور به مشکل برخورده. می گه علف بهش نمی سازه. می ترسه نتونه بزرگش کنه. فکر می کنه لاشخور جوری ساخته شده که از گوشت فاسد تغذیه کنه. امّا به نظر من لاشخور باید با چیزی که بهش می دن یه جوری کنار بیاد. ما که نمی تونیم تمام دنیا رو واسه اون تغییر بدی

 

بعدالتحریر: چند وقت پیش به یکی از دوستان اعتراض می کردم که چرا معتقده که شیوه نویسندگی«جریان سیال ذهن» رو منسوب به زنا می دونه و معتقده که ابداع زن ها و به طور اخص«ویرجینیا ولف»ه. حالا ازین تریبون ازش معذرت خواهی می کنم. 

 

 

۰۹
شهریور

    

 

  فینال  فیلم   la notte   اثر میکل آنجلو آنتونیونی

 

 

صبح خیلی زود.هوا گرگ و میش. زن(روشنفکر) و مرد(نویسنده) کنار هم روی زمین خاکی نشستن.صدای موسیقی از دور می آید.

مرد: من خود خواه بودم. حالا می فهمم که از هر دست بدی از همان دست می گیری.

زن: اونا فکر می کنن که موزیکشون امروز رو بهتر می کنه؟!

مرد: لیدیا! بیا این موضوع رو کنار بذاریم. بیا سعی کن واقع بین باشیم.دوستت داشتم. مطمئنم هنوزم دوست دارم.دیگه چی می تونم بگم؟ بیا بریم خونه.

زن از داخل کیفش کاغذی را بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن

-: امروز صبح که از خواب بیدار شدم تو هنوز خواب بودی.صدای نفس های ملایمت رو شنیدم.چشمهای بسته ی تو رو دیدم.و دسته مویی که برچهره ات افتاده بود.هیجان زده شدم.می خواستم فریاد بزنم و بیدارت کنم. و لی خوابت خیلی عمیق بود.بازو گلویت در سایه می درخشید و گرم و نمناک بود.می خواستم ببوسمشان ولی ترسیدم بیدارت کن و دوباره میان دستهایم بیدار شوی.خواستم چیزی داشته باشم که هیچ کس نتواند آن را از من بگیرد.فقط مال من.تصویری از تو که ابدی باشد.در پس چهره ات، رویایی ناب و زیبا دیدم که من و تو را در بُعد دیگری منعکس می کرد.بُعدی که تمامی سال های عمر مرا در بر می گرفت.این جادویی ترین بخش آن رؤیا  بود.برای اولین بار به این احساس رسیدم که تو همیشه متعلق به من بوده ای.و این شب به پایان نخواهد رسید.با تو در کنارم.با گرمایت،افکارت و رؤیاهایت.(مرد نشان می دهد که بی حوصله شده است.زن ادامه می دهد)آن لحظه دانستم که چقدر دوستت دارم.لیدیا! این احساس آن قدر قدرتمند بود که اشک از چشمانم جاری شد.حس کردم که این وضعیت هرگز نباید به پایان برسد.نه فقط کنار یکدیگر، بلکه بیش ازین احساس کنیم که متعلق به یکدیگر هستیم. زندگی ای  که هیچ چیز نتواند آن را خراب کند.به جز رخوت ناشی از عادت که تنها تهدید برای ماست.تو آرام بیدار شدی.لبخند زدی،لبخند زدی،مرا در آغوش گرفتی و بوسیدی.و من احساس کردم که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم.همیشه  آن چنان  مانند آن لحظه کنار همدیگر می مانیم.بسته به یکدیگر با چیزی قوی تر زمان و قوی تر از عادت.

مرد: این نامه رو کی نوشته؟

زن آرام به چشمهای مرد نگاه می کند : تو نوشتی!

 

 

۰۷
شهریور

 

ساعت 11 شب

از خانه می زنم بیرون. امروز حتا یک کلمه هم حرف نزده ام.فکر کنم حتا صدا هم در نیاورده ام.دریغ از یک آوا.آخ یا آه یا هه، هیچی.هیچ کدوم ازینا رو هم نداشتم. امروز بارون امان آسفالت رو بریده بود. می زنم بیرون که یه هوایی به کّله م بخوره. یاد شعر سید علی صالحی می افتم که می زنم بیرون. فقط برای این که بوی خاک باران خورده رو بدم تو ریه م محض این که گله نداشته باشد. آسفالت تمیزِ تمیز است. بوی  خاک که بلند می شود، عطسه می کنم. یک بار!تعجب می کنم. بار دوم! نفس راحتی می کشم که روح مادربزرگم  امشب به سراغم نمی آید. سومی که می آید می فهمم که جدیداً به بوی خاک خیس هم آلرژی دارم.هر چه فکر می کنم قبلاً به این بو حساسیتی نداشته ام. اما چه می شه کرد؟ شاید هم داشته ام یادم نمی آید. نمی دونم چقدر طول کشید عطسه هام ولی فکر کنم نیم ساعت  طول کشید تا خون دماغ بشم. اوّل بوی خون تو مغزم می پیچه.بعد کم کم تو دماغم گرم و خیس می شه.دستمال پیشم نیست. سرم رو می گیرم بالا که آسفالت رو دوباره کثیف نکنم. یاد حرف دکتر می افتم که می گفت باعث می شه بعدها لخته بشه تو سینوسم. همین جور سربالا راه می رم که برسم خونه. تو کوچه که می رسم چندتا بچه دم در نشستن.هُپ هُپ بازی می کنن.اما یه چیزی نظرم رو جلب می کنه.یکیشون می گه «وان»، بعدی می گه«توو» سومی می گه«تری» اولی میگه«فور» دومی می گه «هُپ».خنده م می گیره تو دلم.یاد  دیروز می افتم که دختره از جلو مغازه اتوشویی رد می شد که یهو هووف  بخار دستگاه از زیر در مغازه زد بیرون .دختره جا خورد و گفت« اوه مای گاد» آقا سلیمون صاحاب مغازه چشاش گرد شد.گفتم چیزی نگفت گفت«یا خدا». احساس می کنم خون لخته شد. سرم رو می گیرم پایین اما نه هنوزم میاد. کلید می ندازم می رم تو. از بالا خش خش می آد.می فهمم که به همسترا غذا ندادم. از تو یخچال دو تا هویج بر می دارم می برم براشون. دیگه خون بند اومده. یاد یکی از دوستا می افتم که معمولاً هر وقت جواب پیغاممو می خواد بنویسه اولش می نویسه « اوکی» که فکر کنم یعنی«خیله خوب» .بازم می خندم همونجام.به این فکر می کنم که این خارجیا وقتی می خوان بگن« دلم به لولایِ در گیر کرده» چی می گن؟. دلم به لولایِ در گیر کرده.

 

 

۰۴
شهریور

 

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم             

هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

 

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی           

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

 

گفتا که نه تو مُردی گفتم که بلی اما               

چون بوی توام آمد از گور برون جستم

 

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی              

وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

 

خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد                

گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

 

چون عربده می کردم درداد می و خوردم          

افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

 

پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم          

در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

 

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم                

صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

 

گوساله زرین را آن قوم پرستیده           

گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

 

بازم شه روحانی می خواند پنهانی          

بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

 

پابست توام جانا سرمست توام جانا                 

در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

 

چست توام ار چستم مست توام ار مستم            

پست توام ار پستم هست توام ار هستم

 

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی                 

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم

 

دیوان شمس

 

 

۰۳
شهریور

ریو کمی فکر کرد و ادامه داد:

-  خودتان بهتر می دانید که این کار ممکن است کشنده باشد. و در هر حال بایدمن شما را ازین نکته مطلع کنم. خوب فکر کرده اید؟

تارو با چشمان خاکستری و آرامش او را نگاه می کرد:

-         دکتر، درباره ی موعظه ی پانلو چه فکر می کنید؟

سئوال به طور طبیعی مطرح شده بود. ریو هم بسیار طبیعی جواب داد:

-         من بیشتر از آن در بیمارستان ها زندگی کرده ام که بتوانم فکر مجازات همگانی را دوست بدارم. اما می دانید که مؤمنان مسیحی اغلب این طور حرف می زنند بی آن که واقعاً این طور فکر کنند. آن ها بهتر از آن هستند که جلوه می کنند.

-         با وجود این شما هم مثل پانلو فکر می کنید که طاعون جنبه ی نیکوکارانه اش را دارد، چشم ها را باز می کند و به اندیشیدن وا می دارد؟

دکتر سرش را با بی صبری تکان داد و گفت:

-         مثل همه ی یبماری ها ی این دنیا. آن چه در مورد همه ی دردهای این جهان صدق می کند درباره طاعون هم صادق است. طاعون می تواند به عظمت یافتن کسی کمک کند. با وجود این وقتی انسان فلاکتی را که طاعون همراه می اورد می بیند باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.

ریو کمی صدایش را بلندتر کرده بود. اما تارو حرکتی با دست کرد که گویی می خواست او را آرام کندو لبخند زد.

ریو شانه هایش را تکان داد و گفت:

-         بلی. اما شما جواب ندادید. آیا فکر کرده اید؟

تارو کمی در صندلی راحتی جابه جا شد و سرش را در روشنایی پیش آورد :

-         دکتر، شما به خدا ایمان دارید؟

سئوال باز هم به طور طبیعی مطرح شده بود. اما این بار ریو تردید کرد:

-         نه. اما منظور چیست؟ من در ظلمت شب هستم و می کوشم که روشن بین باشم . مدت درازی است که این مطلب برای من تازگیش را از دست داده است.

-         آیا همین نیست که شما را از پانلو جدا می کند؟

-         گمان نمی کنم. پانلو اهل مطالعه ست. او مردن انسان ها را زیاد ندیده است و برای همین است که به نام حقیقت حرف می زند. اما کوچکترین کشیش ده که قلمرو کلیسای خود را اداره می کند و نفس های یک محتضر را شنیده است مثل من فکر می کند. او فلاکت را درمان می کند. پیش  از این که بخواهد فضائل آن را ثابت کند.

 

از «طاعون » آلبر کامو ترجمه رضا حسینی

 

 

۰۱
شهریور

 دیر آمدی ای نگارِ سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

۳۰
مرداد

تولد شما هم مبارک لر زرده

کادوتم آماده س گذاشتم بغل دست میزرا عبدالله

راضی باش از ما

۲۵
مرداد

 

4 شرط خوشبختی از نظر ادگار آلن پو:

1. زندگی در هوای آزاد

2. عشق یک موجود

3. فراغت از هرگونه جاه طلبی

4. آفرینندگی