برای....برای.....چه می دونم؟ برای عمه م!!
ریو برخاست. چهره اش اکنون در تاریکی بود. گفت:
- حالا که نمی خواهید جواب بدهید این بحث را کنار بگذاریم.
تارو بی آنکه تکان بخورد لبخندی زد:
- می توانم با یک سئوال جواب بدهم؟....
دکتر هم به نوبه ی خود لبخند زد:
- شما لحن اسرار آمیز را دوست دارید. بسیار خوب بفرمائید.
تارو گفت:
- سئوال من این است: چرا خود شما این همه فداکاری به خرج می دهید در حالی که به خدا ایمان ندراید؟ شاید جواب شما کمک کند که من هم جواب بدهم.
ریو بی آن که از تاریکی خارج شود گفت که به این سئوال قبلاً جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست بر می داشت و این کار را به خدا وا می گذاشت. اما هیچکس در دنیا ، حتی پانلو که تصور می کند معتقد است، به خدایی که چنین باشد اعتقادی ندارد زیرا هیچکس خود را صد در صد تسلیم نمی کند. واقعاً در این مورد خود او(ریو) فکر می کند با مبارزه علیه نظام طبیعت به صورتی که هست، در شاهراه حقیقت است.
تارو گفت:
- پس عقیده ای که شما درباره ی شغل تان دارید این است؟
دکتر درحالی که به روشنایی برمی گشت جواب داد:
- تقریباً.
تارو سوت خفیفی زد و دکتر او را نگاه کرد و گفت:
- شما با خودتان می گویید که برای این کار غرور لازم است. اما باور کنید که من فقط همان غروری را که لازم است دارم. من نمی دانم چه چیزی در انتظار من استو یا بعد از همه ی این چیزها چه پیش خواهد آمد. فعلاً مریض ها هستند و باید درمانشان کرد. بعداً ان ها فکر خواهند کرد و من هم. اما فوری تر از همه معالجه ی آن هاست. من آن طور که می توانم از ان ها دفاع می کنم.همین.
- در مقابل چه کسی؟...
ریو به پنجره برگشت. از دور دریا را با غلظتی تیره تر ازافق تشخیص می داد. فقط خستگی خود را احساس می کرد و در عین حال با این آرزوی ناگهانی و غیر منطقی در مبارزه بود که باز هم بیشتر دریچه ی قلب خود را به روی این مرد عجیب، اما صمیمی و برادروار، باز کند.
- نمی دان تارو، قسم می خورم که نمی دانم. من وقتی که وارد این شغل شدم به دلایل مبهمی این کار را کردم، مثلاً برای این که به آن احتیاج داشتم، برای این که شغلی بود مثل شغل های دیگر، یکی از آن شغل هایی که جوانان به خود نویدش را می دهند. وشاید برای این که این کار برای یک پسر کارگر مثل من دشوار بود. و بعد لازم شد مردن انسان ها را ببینم. می دانید کسانی هستند که نمی خواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیده اید که در لحظه ی مرگ فریاد می زند:«هرگز!»؟. من شنیده ام. وبعد متوجه شده ام که نمی توانم به آن خو بگیرم . آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم می شد. از آن وقت متواضع تر شدم. فقط هیچ وقت به دیدن مرگ خو نگرفتم. دیگر چیزی نمی دانم . اما بعد ازهمه ی این حرف ها....
ریو خاموش ماند و نشست. احساس می کرد که دهانش خشک شده است.
تارو آهسته پرسید:
- بعد ازهمه ی این حرف ها؟....
دکتر گفت:
- بعد ازهمه ی این حرف ها....
باز تردید کرد و با دقت تارو را نگاه کرد:
- این چیزی است که مردی مثل شما می تواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشندو بدون چشم گرداندن به آسمانی که او در آن خاموش نشسته است ، با همه ی نیروهاشان با مرگ مبارزه کنند.
تارو تصدیق کرد:
- بلی، من می توانم بفهمم. اما پیروزی های شما همیشه موقتی خواهد بود.همین!
ریو کمی قیافه اش درهم رفت:
- می دانم، همیشه! اما این دلیل نمی شود که ما دست از مبارزه برداریم.
- نه، دلیل نمی شود. اما دارم فکر می کنم در آن صورت این طاعون برای شما چه می تواند باشد؟
ریو گفت:
- بلی، یک شکست بی پایان.
تارو لحظه ای چشم به دکتر دوخت. بعد برخاست و به سنگینی به طرف در به راه افتاد. و ریو به دنبال او رفت. وقتی به او رسید، تارو که گویی چشم به کفش های خود دوخته بود گفت:
- این چیزها را که به شما یاد داده است دکتر؟
جواب آناً آمد:
- بدبختی!
از « طاعون» نوشته آلبر کامو ترجمه رضا حسینی