خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

برای قاسم جعفری

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

    

 

  فینال  فیلم   la notte   اثر میکل آنجلو آنتونیونی

 

 

صبح خیلی زود.هوا گرگ و میش. زن(روشنفکر) و مرد(نویسنده) کنار هم روی زمین خاکی نشستن.صدای موسیقی از دور می آید.

مرد: من خود خواه بودم. حالا می فهمم که از هر دست بدی از همان دست می گیری.

زن: اونا فکر می کنن که موزیکشون امروز رو بهتر می کنه؟!

مرد: لیدیا! بیا این موضوع رو کنار بذاریم. بیا سعی کن واقع بین باشیم.دوستت داشتم. مطمئنم هنوزم دوست دارم.دیگه چی می تونم بگم؟ بیا بریم خونه.

زن از داخل کیفش کاغذی را بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن

-: امروز صبح که از خواب بیدار شدم تو هنوز خواب بودی.صدای نفس های ملایمت رو شنیدم.چشمهای بسته ی تو رو دیدم.و دسته مویی که برچهره ات افتاده بود.هیجان زده شدم.می خواستم فریاد بزنم و بیدارت کنم. و لی خوابت خیلی عمیق بود.بازو گلویت در سایه می درخشید و گرم و نمناک بود.می خواستم ببوسمشان ولی ترسیدم بیدارت کن و دوباره میان دستهایم بیدار شوی.خواستم چیزی داشته باشم که هیچ کس نتواند آن را از من بگیرد.فقط مال من.تصویری از تو که ابدی باشد.در پس چهره ات، رویایی ناب و زیبا دیدم که من و تو را در بُعد دیگری منعکس می کرد.بُعدی که تمامی سال های عمر مرا در بر می گرفت.این جادویی ترین بخش آن رؤیا  بود.برای اولین بار به این احساس رسیدم که تو همیشه متعلق به من بوده ای.و این شب به پایان نخواهد رسید.با تو در کنارم.با گرمایت،افکارت و رؤیاهایت.(مرد نشان می دهد که بی حوصله شده است.زن ادامه می دهد)آن لحظه دانستم که چقدر دوستت دارم.لیدیا! این احساس آن قدر قدرتمند بود که اشک از چشمانم جاری شد.حس کردم که این وضعیت هرگز نباید به پایان برسد.نه فقط کنار یکدیگر، بلکه بیش ازین احساس کنیم که متعلق به یکدیگر هستیم. زندگی ای  که هیچ چیز نتواند آن را خراب کند.به جز رخوت ناشی از عادت که تنها تهدید برای ماست.تو آرام بیدار شدی.لبخند زدی،لبخند زدی،مرا در آغوش گرفتی و بوسیدی.و من احساس کردم که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم.همیشه  آن چنان  مانند آن لحظه کنار همدیگر می مانیم.بسته به یکدیگر با چیزی قوی تر زمان و قوی تر از عادت.

مرد: این نامه رو کی نوشته؟

زن آرام به چشمهای مرد نگاه می کند : تو نوشتی!

 

 

نظرات  (۱۰)

نه منظوری ندارم فقط تعجب کردم.
یعنی اوحدی  مراغه ای هم ماست؟
پاسخ:
چه خاطره ی بدی دارم ازین اوحدی مراغه ای.ترجیح می دم ما نباشه
اون لحظه که داستان رو نمی دونستم و حرف از خیانت شد به نظرم اونجوری اومد..بعدشم  اصلا می دونی فیلم فارسی چیه؟نه فیلمه ، نه فارسی..نه ندیدمش.
پاسخ:
یا سه نقطه بذار یا اصلن نقطه نذار.یعنی چی دو تا نقطه می ذاری؟؟؟؟
من چی؟منم بازی؟!!حالا این عشق کهن چجور چیزی هست؟؟اینا رو از کی یاد گرفتی روله؟یادم نمیاد همچین چیزی یادت داده باشم!!!
پاسخ:
یاد گرفتم دیگه.نظارتت کمتر شده اینجوری شد. عشق کهن عشقی بود که لوس بود.برا هم می مردن.فکرشو بکن. بوعععع(صدای حالت تهوع)
خسته شدم ازین همه تکرار
پاسخ:
حالا کجاشو دیدی؟
واسه دماغت دعا کردم خوب شه
پاسخ:
دماغ من خوب ترین دماغ دنیاس فقط یه کم زیادی حساسه همین. مثل تیم برتون، مثل کیشلوفسکی، مثل بتهوون حتی مثل کافکا
تعجب نکن ژنرالما یعنی من و تو و نظامی و فخرالدین اسعد گرگانی و بوعلی سینا و عیسی و نفیسه و همه ی اینا
  • وزگار نیمه خاص فرناز
  • من این مدلیم..دو نقطه..بداخلاق..
    پاسخ:
    دونقطه ی بد اخلاق یعنی چی؟؟ اجازه هست حدس بزنم؟
    نخیر دو نقطه ربطی به بد اخلاق نداشت...دو نقطه جدا بد اخلاق جدابله بفرمایین حدس بزنید.
    پاسخ:
    نه دیگه اگه بهم مربوط بودن حدس می زدم.حالا که می گی ربطی به هم ندارن حدس هم منتفی می شه.
    دونقطه مربوط به من بود و بد اخلاق مربوط به تو...بود ها.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی