برای قاسم جعفری
فینال فیلم la notte اثر میکل آنجلو آنتونیونی
صبح خیلی زود.هوا گرگ و میش. زن(روشنفکر) و مرد(نویسنده) کنار هم روی زمین خاکی نشستن.صدای موسیقی از دور می آید.
مرد: من خود خواه بودم. حالا می فهمم که از هر دست بدی از همان دست می گیری.
زن: اونا فکر می کنن که موزیکشون امروز رو بهتر می کنه؟!
مرد: لیدیا! بیا این موضوع رو کنار بذاریم. بیا سعی کن واقع بین باشیم.دوستت داشتم. مطمئنم هنوزم دوست دارم.دیگه چی می تونم بگم؟ بیا بریم خونه.
زن از داخل کیفش کاغذی را بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن
-: امروز صبح که از خواب بیدار شدم تو هنوز خواب بودی.صدای نفس های ملایمت رو شنیدم.چشمهای بسته ی تو رو دیدم.و دسته مویی که برچهره ات افتاده بود.هیجان زده شدم.می خواستم فریاد بزنم و بیدارت کنم. و لی خوابت خیلی عمیق بود.بازو گلویت در سایه می درخشید و گرم و نمناک بود.می خواستم ببوسمشان ولی ترسیدم بیدارت کن و دوباره میان دستهایم بیدار شوی.خواستم چیزی داشته باشم که هیچ کس نتواند آن را از من بگیرد.فقط مال من.تصویری از تو که ابدی باشد.در پس چهره ات، رویایی ناب و زیبا دیدم که من و تو را در بُعد دیگری منعکس می کرد.بُعدی که تمامی سال های عمر مرا در بر می گرفت.این جادویی ترین بخش آن رؤیا بود.برای اولین بار به این احساس رسیدم که تو همیشه متعلق به من بوده ای.و این شب به پایان نخواهد رسید.با تو در کنارم.با گرمایت،افکارت و رؤیاهایت.(مرد نشان می دهد که بی حوصله شده است.زن ادامه می دهد)آن لحظه دانستم که چقدر دوستت دارم.لیدیا! این احساس آن قدر قدرتمند بود که اشک از چشمانم جاری شد.حس کردم که این وضعیت هرگز نباید به پایان برسد.نه فقط کنار یکدیگر، بلکه بیش ازین احساس کنیم که متعلق به یکدیگر هستیم. زندگی ای که هیچ چیز نتواند آن را خراب کند.به جز رخوت ناشی از عادت که تنها تهدید برای ماست.تو آرام بیدار شدی.لبخند زدی،لبخند زدی،مرا در آغوش گرفتی و بوسیدی.و من احساس کردم که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم.همیشه آن چنان مانند آن لحظه کنار همدیگر می مانیم.بسته به یکدیگر با چیزی قوی تر زمان و قوی تر از عادت.
مرد: این نامه رو کی نوشته؟
زن آرام به چشمهای مرد نگاه می کند : تو نوشتی!