خاطرات آدم و حوا - قسمت ششم
حوا
جمعه:
سه شنبه ، چهارشنبه ، پنج شنبه و امروز: همه بدون دیدن اون! زمان زیادیه واسه تنها موندن! اما با این حال تنها بودن ازین که حس کنی مزاحمی و نخوانت بهتره. باید یه همدم داشته باشم. فکر می کنم برای این کار ساخته شدم. واسه همین با حیوونا دوست می شم. اونا هم جذّابن ، هم مؤدب ومهربون. هیچ وقت عنق نیستن و نمی ذارن حس کنی مزاحمی. بهت لبخند می زنن و برات دم تکون می دن، البته اگه داشته باشن، همیشه هم آماده ی بازی و سر وصدا کردن و اینور و اونور گشتن یا هر کار دیگه ای که بگی هستن. به نظر من اونا جنتلمنای واقعین. این روزا بهم خیلی خوش گذشته و اصلاً احساس تنهایی نکردم. همیشه یه گروه از اونا دورو برم هستن. گاهی اونقدر زیادن که تا چشم کار می کنه دشتو پر می کنن و نمی شه شمردشون. وقتی هم می ری و بالای یه صخره وسطشون می ایستی و به دشتی که انگار از پوست حیوونا پوشیده شده نگاه می کنی ، اونقدر پر از رنگای شاد و نورای درخشنده و موجای خطای بدن حیووناست که فکر می کنی یه دریاچه ست ، ولی تو می دونی که این طور نیست. وقتی طوفان پرنده های و گردباد بال های در حال پروازشون شروع می شه ، وقتی خورشید به اون پرهای زیبا می تابه ، آن چنان درخششی از همه ی رنگایی که می تونی بهشون فکر کنی به وجود می آد که چشما رو خیره می کنه.
ما باهم خیلی جاها رو گشتیم و بیش تر جاهای دنیا رو گشتم ، شایدم همه ی دنیارو. پس من اولین جهانگرد دنیام. اولین و تنها جهانگرد دنیا! وقتی باهم در حال راه رفتن هستیم ، منظره ی با ابهتی به وجود میاد که شبیهش هیچ جا وجود نداره. واسه این که راحت باشم سوار یه ببر یا یه پلنگ می شم ، چون هم خیلی نرم هستنو هم کمر فرو رفته ای دارن که اندازه ی منه. خیلی هم خوشگلن! اما وقتی می خوایم به جاهای دور بریم یا وقتی می خوام منظره ها رو ببینم سوار یه فیل می شم. فیل منو با خرطومش بالا می ذاره. اما خودم می تونم پایین بیام. وقتی آماده ی اطراق کردن می شیم اون می شینه و من از پشتش سر می خورم میام پایین.
پرنده ها و حیوونا همه باهم دوستن و هیچ وقت باهم بحث و دعوا نمی کنن!اونا باهم حرف می زنن! با منم حرف می زنن! اما احتمالاً به یه زبون خارجی صحبت می کنن چون من حتّی یه کلمه از حرفاشونو نمی فهمم. با ابن حال معمولاً وقتی من باهاشون حرف می زنم می فهمن چی می گم، مخصوصاً سگ و فیل. این باعث خجالت منه ، چون نشون می ده از من باهوش ترن. بنابراین، نسبت به من برتری دارن. این منو اذیت می کنه چون می خوام فقط خودم تجربه ی اصلی باشم.
آدم
شنبه:
سه شنبه هفته پیش فرار کردم و دو روز راه رفتم تا به یه جای خلوت و ساکت رسیدم و خونه مو همون جا ساختم. بعدش تا جایی که می تونستم ردّ پاهامو پاک کردم. امّا اون منو با کمک حیوونی که رامش کرده و گرگ صداش می کنه پیدا کرد. بازم اومد و از اون صداهای ناراحت کننده درآورد و اون آبی که بهش میگه اشک ، از چشاش ریخت. مجبور شدم باهاش برگردم ، امّا هر وقت موقعیت پیش بیاد دوباره فرار می کنم.
همیشه خودشو درگیر کارای احمقانه می کنه. مثلاً سعی می کنه بفهمه چرا حیوونایی که بهشون شیر و پلنگ میگه ، گل و گیاه می خورن. در صورتی که دندوناشون نشون می ده باید همدیگه رو بخورن.
حوا
سه شنبه:
چیزای زیادی رو یاد گرفتم و الان دانا هستم. امّا اولش نبودم. اون اوایل هیچی نمی دونستم. با وجود این که همه چیزو می دیدم ، هیچ وقت اون قدر باهوش نبودم که بفهمم آب سربالا هم می ره. امّا اون قدر آزمایش و تجربه کردم تا فهمیدم آب هیچ وقت سربالا نمی ره، مگه تو تاریکی ، واسه همینه که آب برکه هیچ وقت خشک نمی شه. بهترین راه برای فهمیدن چیزا تجربه های عملیه. امّا اگه فقط به حدس و گمان قناعت کنی هیچ وقت دانا نمی شی.
بعضی چیزا رو نمی تونی بفهمی ، امّا همین مسئله رو هم با حدس و فرض نمی شه فهمید. باید صبور باشی و به تجربه کردن ادامه بدی تا بفهمی که نمی تونی بفهمی! این جوری زندگی کردن دنیا رو برات جذّاب می کنه. اگه چیزی برای کشف کردن نبود ، دنیا خیلی یکنواخت و خسته کننده می شد. تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن درست به اندازه ی تلاش کردن و به نتیجه رسیدن لذت بخشه. راز سربالا رفتن آب ، تا وقتی که به دستش نیاورده بودم ، یه گنج بود.امّا بعدش تمام جذابیتش از بین رفت و احساس کمبود کردم.
با نگاه کردن متوجه شدم که ستاره ها همیشه زنده نمی مونن. خیلی از ستاره های قشنگو دیدم که آب شدن و از آسمون پایین چکیدن. از اون جایی که یکی از اونا می تونه آب بشه ، پس همه شون می تونن آب بشن. از اون جایی که همه شون می تونن آب بشن پس همه شون می تونن هم زمان تو یه شب آب بشن. می دونم یه شب این اتفاق می افته و چه قدر حیف که قراره این اتفاق بیفته. واسه همین هر شب تا وقتی که بتونم بیدار می مونم و به اونا نگاه می کنم تا اون نقطه های چشمک زنو تو حافظه م حک کنم و وقتی آب شدن و از آسمون چکیدن با تخیلّم همه شونو به آسمون سیاه برگردونم تا دوباره چشمک بزنن. و اونارو تو نگاه از اشک تر شدم دوبرابر کنم.
آدم
یکشنبه:
به هر جون کندنی بود گذشت.
دوشنبه:
بالاخره فهمیدم هفته واسه چیه: واسه اینکه وقت داشته باشی تا استراحت کنی و خستگی یکشنبه رو از تن دربیاری.فکر خوبیه.نه؟!
سه شنبه:
به من گفت از یک دنده ی من که از بدنم گرفته شده ، ساختنش. حرفش یه کم مشکوکه. چون همه ی دنده هام سرِجاشونن.
در مورد لاشخور به مشکل برخورده. می گه علف بهش نمی سازه. می ترسه نتونه بزرگش کنه. فکر می کنه لاشخور جوری ساخته شده که از گوشت فاسد تغذیه کنه. امّا به نظر من لاشخور باید با چیزی که بهش می دن یه جوری کنار بیاد. ما که نمی تونیم تمام دنیا رو واسه اون تغییر بدی
بعدالتحریر: چند وقت پیش به یکی از دوستان اعتراض می کردم که چرا معتقده که شیوه نویسندگی«جریان سیال ذهن» رو منسوب به زنا می دونه و معتقده که ابداع زن ها و به طور اخص«ویرجینیا ولف»ه. حالا ازین تریبون ازش معذرت خواهی می کنم.