خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۱۴
مهر

 

تارهای بی کوک و کمانِ بادِ ولنگار

باران را گو  بی آهنگ ببار

 

غبارآلوده از جهان ، تصویری واژگونه در آبگینه ی بی قرار

باران را گو  بی مقصود ببار

 

لبخند بی صدای صد هزار حباب در فرا ر

باران را گو  به ریشخند ببار

 

چون تارها کشیده و کمان کش باد آزموده تر شود

و نجوای بی کوک به ملال انجامد

باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند

باران را  اکنون گو  بازیگوشانه ببار.

 

از شاملو؟

 

 

۱۲
مهر

 

حواسم جمع نیست

 

            تو خیابون هستم.دختر مانتوی سبزی داشت.از کنارم که رد شد بوی ادکلنشو توجهمو جلب کرد.open بود. تنها ادکلنی که واقعاً بهش حساسیت ندارم. داشتم فکر می کردم که  ممکنه کسی باشه که به این ادکلن حساسیت داشته باشه. که صدای داد دختره  کله مو 180 درجه چرخوند.موتوریه بهش زد و در رفت. رفتم بالا سرش کفشاش در اومده بود.از سرشم خون می اومد.درست نفس نمی کشید.می خواستم زیر سر شو بلند کنم که نفس بکشه راحت که ماموره اومد بالا سرم.

-       موتور بود آره؟

گفتم: آره. در رفت.

-       شماره شو برداشتی؟

گفتم: نه .

-       حواست کجاست؟

.............

          دارم با خواهرم  Shakespeare in Love  رو نگا می کنم. یکی از اون سکانسا که گوئینت پالترو با گریم پسر بازی می کنه. به این فکر می کنم که چطور بعد اون فیلم من واقعاً هیچ کار خاصی ازش ندیدم.

-       : دیدی؟

من :  چیو؟

-       : لنزم گذاشته.

من: خوب؟

-       : تو اون یکی صحنه نداشت.

من: متوجه نشدم.

-       حواست کجاست؟

..........

با دوستم داریم تمرین ولگردی می کنیم. دارم در مورد اینکه چه جوری بعضیا پول می دن نرم افزار آموزش دف نوازی می خرن و امید دارن یه بتونن یه روزی دف بزنن باهاش بحث می کنم.

-       : خوب منم اون اوائل یه دونه سه تارشو گرفتم.اتفاقاً بدم نبود. حداقل بدون پیش زمینه قبلی نرفتم کلاس استاد.

میگم: بابا دف و سه تار خیلی با هم توفیر داره. سه تار نوازی که نباید تو ذات آدم باشه. اما دف باید باشه. اگه نباشه این کارا وقت تلف کردنه.

براش مثال یکی رو میارم که چند ماه باهاش کار کردم که شور عرب رو بزنه اما هر بار که دوباره می دیدمش انگار دفعه اولیه که این ریتم رو می شنوه.اما ژنرال بدون اینکه قبلا دف زده اولین باری که دف دستش گرفت...

یهو  می پره وسط حرفم:

-       : دیدیش؟

می گم: چیو؟

-       : بابا دختره رو.

می گم: نه.کدوم دختره.

-       : ای بابا همین الان از کنارمون رد شد.تو ارومیه....

می گم: خوب چرا من باید بشناسم؟

-       : ای بابا . تو دانشکده شما بود.

می گم: متوجه نشدم.

-       : اَه.حواست کجاست؟

 

حواسم  جمع نیست.

 

 

 

۱۱
مهر

 

من خیلی چیزها می دانم

که می توانم برای دوستانم تعریف کنم.

می توانم

تعریف جامعی از گوش ماهی ها

و تفسیر جامعی از زاد و ولد خرس ها بدهم.

می توانم ثابت کنم که درختان گریه می کنند

و گنجشک ها

در ابتذال طاقت فرسای زمستان زندگی کوچکشان ،

خود را از شاخه ها می آویزند.

می توانم ثابت کنم که زندگی در سطح،

بر یک محور ثابت می چرخد.

می توانم زمستان را با صداقت لمس کنم،

بدون این که دکمه های کتم را ببندم.

می توانم ثابت کنم که بهار،

دامِ رنگارنگِ سال است.

تا با آن صیدِ سایرِ فصول را تور کند.

می توانم،

سه ساعت تمام درباره ی صبرِ لاک پشت ها،

نازک دلیِ فیل ها،

نجابتِ پنگوئن ها،

اجبارِ گرگ ها،

غریزه ی جنسی ِ ملخ ها

و حتا کروکی های جنگی و نرمِ زنبورهای ملکه صحبت کنم،

بدون این که هیچ کدام از دست هایم را

روی تریبون بکوبم

و با نگاه از شنونده هایم بخواهم

که هیجانِ خود را داد بزنند

تا من در آن غفلت،

نیم کوزه آب خورده باشم

من خیلی چیزها می دانم

که می نوانم برای دوست هایم تعریف کنم.

 

 

۱۰
مهر

     شما هم «عجیبتر از علم » میخوانید؟ آن مطلب را درباره مردی که از کنار یک گودبرداری ساختمانی رد میشده خوانده اید؟ همان که ناگهان میافتد توی گودبرداری، روی میلگردها؟

     میلگردها در تنش فرو می روند. یکی از زیردنده هایش میرود تو و از طرف دیگر درمی آید. یکی هم از کنار رانش رد میشود. درست یادم نیست. چند میلگرد دیگر هم در تنش فرومی روند. ولی مرد نمرده است. صورت مرد روبه آسمان است. بین زمین و هوا.

      مرد لابد آسمان را نگاه میکرده که ابرهایش با سرعت رد میشدند. مرد شاید از ناهاربرمی گشته است.

      سعی می کند ساعتش را نگاه کند. درد از زیر سینه میپیچد تا زیر گلو. کارگرها بالای گود برداری مرد را نگاه میکنند. سر کارگر با بیسیم با کسی حرف میزند . سرش را تند تکان میدهد و می گوید: زنگ زدیم به آتش نشانی. میرسند.

...

سرکارگر: ناهار هستند. برنگشته اند.

...

سرکارگر: زنده است. تکان خورد.

...

سرکارگر: نه. علامت خطر را برداشته بودند. گذاشته بودند آن طرف. چون آن ور مدرسه است.

...

سرکارگر: بله، درخواست دادیم، ولی هنوز نیامده. دوتا بیشتر نداریم. توری هم چرا. درخواست کردیم.

...

سرکارگر: چشم. الان میروم، میآورمش و میگذارمش اینجا.

    مرد میبیند که سرکارگر میدود و میرود. حتمن اخراجش میکنند. دلش برای سرکارگر میسوزد. خودش را هم رییسش اخراج میکند. ریسش الان لابد دارد سراغش را از منشی میگیرد.

رییس: تاد هنوز نیامده؟

منشی: نه.

رییس: ساعت سه با من قرار داشت.

منشی: هنوز از ناهار برنگشته.

رییس: مردک پفیوز! تا رسید بفرستش دفتر من. زنگ بزن به تلفن همراهش ببین کجاست. الان اینها میرسند و تاد هنوز قیمتهای نهایی را به من نداده. اگر برنداشت برو ببین روی میزش پیدا میکنی.

منشی: باشه.

     تلفن همراه در جیب شلوار مرد میلرزد.مرد حس میکند که میلگردها هم میلرزند. درد میلگرد کنار ران بیشتر می شود.  کنار رانش می خارد. اهمیت نمیدهد. کف پایش هم میخارد. آنجا که گود است. البته کف پای تاد صاف مادرزاد است. بچه که بود نمیتوانست به اردو برود. راهپیمایی طولانی برای تاد کمردرد می آورد. مادرش میگفت کفپای پدرش هم صافبوده است. "مثل اردک". تاد پدرش را ندیده است. پدر تاد چند ماه قبل از تولد او بر اثر خفگی با مونوکسید کربن مرده است. ساعت چهار و نیم صبح از سر کار آمده خانه. متوجه شده که کلید ندارد. از پنجره زنش را دیده که مثل یک قدیسه "مقدس و باردار" روی مبل خوابیده است. این «مقدس و باردار» را هم مادرش از ده سال پیش به داستان اضافه کرده است. دلش نیامده زنش را بیدار کند. رفته توی گاراژ و نشسته توی ماشین و صبر کرده تا صبح بشود. رادیو و بخاری هر دو روشن بوده اند. صبح وقتی مادر تاد در گاراژ را باز میکند تا جنیفر - سگ خانواده - برود بیرون بشاشد، شوهرش را میبیند که با صورت کبود در صندلی جلو بیوکش خوابیده است. مادر تاد دو سال بعد با ناپدری تاد ازدواج می کند. همیشه وقتی شوهرش بیرون میرود، می پرسد: "عزیزم کلیدت را بردی؟"

     تاد فکر میکند، "ما پا اردکیها به مرگهای عجیبی میمیریم." چقدردلش میخواست کفشش را بکند و آن گودی را که ندارد، بخاراند. با زبانش توی دهنش را میگردد. یک تکه مرغ لای دندانش گیر کرده است. سعی می کند مرغ را در آورد. تاد کارگر ها را میبیند که با هم حرف میزنند.

کارگر: عجب سگ جونیه؟

کارگر ۲: ناله هم نمیکنه.

کارگر: رفتنیه.

کارگر ۲: نه، سروقت برسن، نجاتش میدن.

کارگر: عمرن...از پایین که میله ها تو بتنن. از بالا می کشنش بیرون؟ وسط راه تموم میکنه. حداقل یک متر از این ور زده بیرون. دهنش صاف میشه..

کارگر ۲: اگر شکایت کنه ... دهن مهندس سرویسه.

    خارش مرد را عصبی کرده است. فکر نمیکرد در چنان موقعیت استثنایی هم انسان به خارش بیفتد. تلفن همراهش بازهم زنگ میزند. این باید مادرش باشد. می خواهد مطمئن باشد که تاد کلیدش را برده است.

     همیشه حدود ساعت چهار زنگ میزند. کف پای اردکی تاد میخارد. با خودش فکر می کند اولین چیزی که از گروه امداد خواهد خواست این است که کف پایش را بخارانند. در حال حاضر این تنها آروزی تاد است.

     در «عجیبتر از علم خواندم » که میلگردها را با فشار آب سرد خنک نگاه داشتند تا کارگرها با اره آهنبری ببرندشان. بعد تاد را با قسمتی از میگلردها گذاشتند توی آمبولانس.

نویسنده «عجیبتر از علم » دیگر توضیحی نداده بود و ما را به حال خودمان رها کرده بود که تعجب کنیم. 

 

برگرفته از کتاب شهر باریک نوشته « آیدا احدیانی» - تصویر از توکا نیستانی

۰۵
مهر

 

مهمان دارم. نگران نیستم. چون گاهی پیش می آید که مثل خودم فکر می کند. خوشحال هم نیستم. چون تنهاییم را بیشتر از مهمانم دوست دارم.

خوابم سبک است. تقریباً همه ی دیوارهای خانه ام می دانند. خوابم خیلی سبک است.

خوابم سبک است مهمانم نه. مهمانم خر و پف می کند من نه.

می خواهد من هم پیش او در پذیرایی بخوابم. می خوابم. اما نه.نمی خوابم.خر و پف می کند. پولیپ ندارد.نمی دانم پس چرا خر و پف می کند؟ یکی از مهمترین لحظه های زندگیم در فاصله ی دو خروپف او جریان دارد. در این فاصله کارهای زیادی دارم انجام بدهم. اول این بازی را انجام می دهم. برای امتحان این که گوشهایم مثل قبل خوب کار می کند ، سعی می کنم فرمول رابطه بین شدت خر وپف قبل و بعد را حدس بزنم. اینکه آیا خروپف بعدی بلندتر از خر وپف قبلیست یا نه.

غافلگیرم می کند.بین خروپف هایش ناله می کند.این زندگی لعنتی همینجوریست. گاهی وقتا موقعی که انتظارش را نداری غافلگیرت می کند. دوباره شروع می کند به خروپف کردن.اما نسبت به قبل از ناله، احساس می کنم که دارد فالش می زند.یا اینکه دست به مرکب خوانی زده است و سواد موسیقایی من ته کشیده است.

سعی می کنم بی خیال این بازیا بشوم و بخوابم. اما این فکر به ذهنم خطور می کند که پیش بینی کنم تا آخرین خر وپفش چند خر وپف مانده است.اول رو 10تا شرط می بندم. اما یازدهمین خروپف حالم را می گیرد.یهو این فکر به ذهنم خطور می کند که چطوره رو این موضوع تحقیق کنم که معمولا آدم ها به طور میانگین در هر سیکل چندتا خروپف می کنند.

بلند می شوم قرص آلرژیم رو می خورم با یه لیوان کامل آب(همانطور که دکتر می گفت).دوباره بر می گردم تو جام.دستامو می ذارم زیر سرم اینجوری. تمرکز می کنم که بخوابم اما هنوز مهمانم خروپف می کند. نمی دانم بعد از خوردن قرص و  آب چه اتفاقی می افتد که دیدگاهم نسبت به خروپف عوض می شود. احساس می کنم دارم زجر می کشم. دوست دارم این خر وپف آخرین خروپفش باشد.اما انگار قرار نیست تمام شود. بعد تعمیمش می دهم به زندگیم و دوست دارم امروز آخرین روز زندگیم باشد اما انگار این یکی هم قرار نیست تمام شود.

نمی دانم قرص و آب زندگیم را کی خورده ام.

 

 

۲۶
شهریور


                                 BONASERA:

                   America has made me fortune

  (As he speaks, THE VIEW imperceptibly begin to loosen)

                                 BONASERA:

                  I raised my daughter in the American fashion. I gave her freedom, but taught her never to dishonor her family. She found a boy friend  ,not an Italian. She went to the movies with him, stayed out late. Two month ago he took her for a drive, with another boy friend. They made her drink whisky and then tried to take advantage of her. She resisted. She kept her honor. So they beat her like an animal. When I went to the hospital  , her nose was broken , her jaw was shattered and held together by wire , and she could not even weep because of pain.

(He can barely speak. He is weeping now.)

                             BONASERA:

                   I went to the police like a good American.  These two boys were arrested and brought to trial.  The judge sentenced them to three years in prison , and suspended sentence! They went free that very day. I stood in the courtroom like a fool , and those bastard , they smiled at me. Then I said to my wife, for Justice , we must go to The Godfather.

 

(By now , THE VIEW is full , and we seen Don Corleone’s office in his home)

 

 (The blinds are closed , and so the room is dark , and with patterned shadows. We are watching BONASERA over the shoulder of DON CORLEONE.  TOM HAGEN sits near a small table , examining some paperwork , and SONNY CORLEONE stand impatiently by the window nearest his father , sipping from a glass of wine. We can hear music , and the laughter and voices of many people outside.)

                        DON CORLEONE:

               Bonasera , we know each other for years , but this is the first time you come to me for help. I don’t remember the last time you invited me to your house for coffee…even though our wives are friends.

 

 

           از متن ماریو پوزو و کاپولا دزدیدم.

 اگه غلط املایی دیدین ببخشید عجله ای نوشتم. ژنرال ادامه مطلب جاییه که دوس داری.

 

 

 

 

۲۵
شهریور

 

 

آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند.هفت دریا در راه پیش آمد.بعضی از سرما هلاک شدند و بعضی از بوی دریا فرو افتادند .از آن همه دو مرغ بماندند.منی کردند که همه فرو رفتند ما خواهیم رسیدن به سیمرغ.همین که سیمرغ  را بدبدند دو قطره خون از منقارشان فرو چکید و جان بدادند.آخر این سیمرغ آن سوی کوه قاف  ساکن است اما پرواز او از آن سو خدای داند تا کجاست. این همه مرغان جان بدهند تا گرد کوه قاف دریابند.

 

چه اهمیتی داره؟ فک کنم مال فیه مافیه

 

۲۳
شهریور

 

اینجا

خاور میانه است

ما با زبان تاریخ حرف می زنیم

خواب های تاریخی می بینیم

و بعد

با دشنه های تاریخی

سرهای همدیگر را می بریم

از شام تا حجاز

از حجاز تا بغداد

از بغداد تا قسطنطنیه

از قسطنطنیه تا اصفهان

از اصفهان تا بلخ

بر سرزمین های ما مردها حکومت می کنند

 

اینجا خاور میانه است

و این لکنته که از میان  خون ما می گذرد

تاریخ است.

 

 

برگفته از کتاب « خرده ریز خاطره ها و شعرهای خاورمیانه»  سروده حافظ موسوی 

 

 

۲۱
شهریور

 

 

 

 

 

دگر باره بشوریدم

۲۰
شهریور

 

فردا می بینمت...

 

آنِ عزیزم!

این روزها هر وقت به تو فکر می کنم،

به تصویرِ کبوتری می رسم

که در لابه لای درختی ناشناخته نشسته است

و در زیرِ بارانِ یک ریز،

به دنبالِ چیزی نامعلوم به چپ و راست گردن می کشد!

این تصویر را شاید از حسّی گرفته ام،

که در اعماق نگاهت پنهان کرده ای!

نمی دانم

غرور در لیست فرمولِ سرشتت فراموش شد،

آیا به همین علّت نیست که همیشه دلم برایت می سوزد؟

یک نوع سوزش شیرین!

این دلسوزی ها مرا به دورهای دور می بردند!

به زمان های بسیار دور!

در کابوس ها هر لحظه،

انتظار ورود چهار مرد گردن کلفت را می کشم

که به غار می آیند،

تا به من اعلام کنند: امسال برای بتِ اعظم،

قرعه ی قربانی به نامِ آنای تو افتاده است!

راهبه یی که هفته یی دو روز از دِیر فرار می کند

تا به دیدنِ پدرِ کافرش بیاید!

گاه در اوهامم تو را می بینم،

که با دوبسته سیگار

در  برزخ، دنبالم می گردی....

بگذریم!

هم چنان حالم خوب نیست!