برای پدربزرگم؛یگانه درویش زنده ای که می شناسم
« در سن و سالی که من هستم هر بهار جدیدی که می بینم برایم غنیمت است و می دانم چقدر طول می کشد تا اثری درخور خلق کنم.من از پایانِ زندگی نمی ترسم؛من آن را واقعیتی می دانم که باید هرکس خود را برای آن آماده کند.همچنان حسِ کنجکاوی حفظ کرده ام از اینکه نوه هایم چه خواهند کرد؟نتایج آخر هفته فوتبال چه می شود؟ومسائلی ازین قبیل و البته هنوز چیزهایی برای تجربه کردن در زمان پیری برای من وجود دارد.کارهایی مثل نوشتن قطعاتی شگفت انگیز».
به پدربزرگ فکر می کنم. زندگیش هیجان زیادی نداشته. روزهاش شبیه هم بوده. یک عمر صبح زود می رفته بیرون و شب بر می گشته. و حالا 10 سالیه که کار نمی کنه. و مریض نیست. اصلاً مریض نیست با وجودی که امسال 86ساله شد تاحالا به طور جدی دکتر نرفته. یعنی همین یه اتفاق هیجان انگیز رو هم از زندگیش خط زدن. پدر یزرگ درویش بوده. الانم همه بهش می گن درویش. درویشی هم زندگی کرده. چیزی نذاشته برای روز مباداش.در حال زندگی کرده.نه دیروز و فردا.در زندگیش از هیچ چیزی درس نگرفته. نمی خواسته بگیره.خودش که می گه اشتباهات زیادی تو زندگیش داشته اما اگه پیش بیاد دوباره همون اشتباهو تکرار می کنه. و من تعجب می کنم از حرفش. پدربزرگم درویشه. قبلنا سنگ می خورده موقع ذکر.ولی حالا پشیمونه.اما اگه پیش بیاد دوباره سنگ می خوره. جوونیاش دستش به داخل شکسته. نمی تونه کف دستشو کامل باز کنه. ولی باهاش مشکلی نداره.و این پدربزرگ گاهی میاد خونه ی ماو فضا کاملاً عوض می شه. پدربزرگ آدم شوخی نیست.اما خونه که میاد من احساس می کنم خونه می خنده.
من مفهوم انتزاع رو از درویش یاد گرفتم. داشتم برای چندمین بار فیلم«زندگی دیگران» رو می بلعیدم که تو یکی از سکانساش که یه کم سانسور لازم داشت بهم گفت:« پسر این فیلما بی ایمونی می آره.» بعد سریع پشتش اومد که:« البته نه برای تو!»
اما جالبترین نکته این لابه لاها گیر کرده. پدربزرگ 10 ساله که به چیزی فکر نمی کنه. 10 ساله که کاری انجام نمی ده. 10 ساله که نمی ره پیش پیرمردا توپارک بشینه اختلاط کنه.10 ساله وقت مردنش شده اما نمی میره.هیچ نشانه ای از مردن تو وجودش نیست.اما جوری رفتار می کنه که انگار همین حالا قراره بمیره. 10 ساله که یه مرده ی زنده س که از زندگیش لذتی نمی بره.پس مجبور شده برا زندگیش دلیل پیدا کنه.می گه فشار خون داره اما تو 5 سال گذشته که من هر هفته فشارشو چک می کنم هیچ وقت ندیدم فشارش غیر نرمال باشه.و جوری از درد معده ش می ناله که یک محتضر از درد مرگ می ناله.و من عین ابلها هر بار که می ناله می گم:« درویش هیشکی تا حالا از درد معده نمرده» و اون فقط لبخند می زنه.
درویش کارش تو این دنیا خیلی وقته تموم شده.خیلی وقته منتظره.و من دوسش دارم .
بعد التحریر: اون جمله ی اول متن مال پدربزرگم نیست. مال «گونتر گراس»ه