خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۲۲
مرداد

 

آنتونی فلو(2010-1923) ، فیلسوف تحلیلی و تجربه گرای بریتانیایی ، بیشتر به واسطه تحقیقات گسترده اش در قلمرو فلسفه دین ، شهرت دارد.فلو در زمان تحصیلش در دانشگاه آکسفورد ، دانشجوی نخبه ای بود که زیر نظر گیلبرت رایل در حوزه« فلسفه زبان عامه» تحقیق می کرد. وی در دانشگاه های مختلفی از جمله آکسفورد، ابردین، کیل و ریدینگ به عنوان استاد فلسفه ، تدریس و ازین طریق دیدگاههای فلسفی خود را بسط داده است.او که چندی پیش بدرود حیات گفت ، دو دوره کاملا متفاوت را به لححظ فکری از سر گذرانده است:

1.      تلاش فکری گسترده برای تحکیم مبانی الحاد

2.      مرحله خداباوری و باور به ضرورت وجود خدا

       فلو در دوره طولانی و نخست فکری اش ، سر سلسله و چهره اصلی جریان الحاد بود. او طی مدتی که به «باشگاه سقراطی» سی.اس.لوئیس رفت و آمد داشت، مقاله ای با عنوان«الهیات و مساله خطا» نگاشت و در آن به اثبات این نکته پرداخته بود که دعاوی مربوط به خداوند یکسره بی معنا بوده و نمی توان با محک تجربه درستی یا نادرستی آن ها را به آزمون کشید.فلو براهین اثبات خداوند، به ویژه «برهان وجودی» را ، منتج نمی دانست چرا که معتقد بود این برهان به اشتباه بر این مدعا مبتنی است که مفهوم وجود را می توان از مفهوم خیر استخراج کرد. از میان دیگر آثار او می توان به«خدا و فلسفه»(1966) و «پیش فرض های مکتب خداناباوری»(1976) اشاره کرد.دعوی او این بود که ما تا سند و گواهی تجربی از وجود خدا در دست نداشته باشیم ، باید بر وفق مذهب خدا ناباوری بیندیشیم. او بر همین اساس نگاهی انتقادی به مقوله های حیات پس از مرگ، اراده آزاد در دفاع از مساله شر و تکثر معنایی مفهوم خدا داشت. اما درنهایت این صور علمی برهانغایت شناختی بود که قانع اش کرد، خدایی وجود دارد.

        فلو در سال 2004 ، از باور مالوف و پیشین خود عدول کرده ، سرسپردگی اش را به مذهب خداباوری را اعلام می کند. او با گری هابرماس گفت و گویی انجام می دهد- متن این مصاحبه با عنوان«ملحد به خدا ایمان  آورد» در نشریه Philosophia Christi در همان سال به چاپ رسید و در آن اعلام می کند، تقید دیرپایش به مکتب خداناباوری را رها کرده و بر وفق نظر توماس جفرسون به جرگه خداباوران پیوسته است.مبنای این نظر، اهتمام به طرح و نقشه هوشمندانه ای است که در عالم نهفته است. به نظر فلو ، برهان مبتنی بر طرح هوشمند و عقلانی عالم ، آن چنان که امروز ه مطرح می شود، بیش از گذشته یقین آور است.البته در این دیدگاه ، اعتقاد به مکاشفه و ربط آدمی با خداوند از یان طریق، محلی از اعراب ندارد. به باور فلو، متقن ترین براهین مربوط به اثبات خدا ، آن هایی هستند که از سوی کشفیات علمی اخیر پشتیبانی می شوند. از سویی دیگر در این دیدگاه ، ردپای اندیشه ارسطویی، آن جا که به مفهوم خدا راجع است، دیده می شود؛ صفات قدرت و عقل در اندیشه ارسطو به خدا، با نگاهی که فلو به عقل و هوش دارد، قرابت دارند. البته چنین سنخی از باور به وجود خدا هرگز با باور دین مداران به وجود خداوند ، نسبتی ندارد. توجه به این تفاوت و فاصله گذاری میان این دو دیدگاه ، به خصوص برای کسانی که در حوزه دین پژوهی و خداشناسی فعالیت فکری دارند بسیار ضروری است.شاهد این سخن، گفته های خود آنتونی فلو است: « به عقیده من، ما بالضروره باید میان خدای ارسطو و اسپینوزا و خدای مسیحیان تمایز قائل شویم».

        فلو در سال 2007 بعد کتابی با این عنوان می نویسد:« خدایی وجود دارد: چگونه شد که مشهورترین ملحد عالم، فکرش را تغییر داد؛ با همکاری رُی آبراهام وارگیس». این اثر به خوبی چرایی تغییر عقیده فلو را نشان می دهد.در عین حال ، با براهین و ادله ای که در جای جای کتاب فراهم آمده ، امکانی برای پیروان مذهب خداباوری سنتی پیش می آید تا با نگاهی تازه - نگاهی که آخرین نتایج پژوهش های علمی را مد نظر دارد - در زمینه خداشناسی تحقیق کند. فلو در این کتاب چهار دلیل عمده که او را به وجود خدا متقاعد ساختند ذکر می کند. این دلایل به اختصار عبارتند از:

1.      قواعد و قوانین موجود در طبیعت را تنها به واسطه مفروض گرفتن وجود عقلی الهی می توان تبیین کرد.

2.      امور ثابت عالم به منظور حفظ حیات آدمیان به خوبی هماهنگ شده اند.

3.     حیات باید چیزی فراتر از ماده باشد.چراکه ماده نمی تواند خود را برخلاف حیات بازتولید و ابقا کند. بهترین تبیین برای این امر این است که این صفات برآمده از خداست  و

4.      هر آن چه که در وجود می آید ، علتی دارد؛ عالم به وجود آمده است. پس عالم علت موجده ای می خواهد.

بر سر این کتاب منازعات زیادی در گرفت. ماجرا این بود که پس از انتشار کتاب، مجله نیویورک تایمز ادعا کرد، آنتونی فلو دچار زوال عقل شده است. این دعوا با تایید این نظر از سوی مفسرانی همچون  پ. ز.مایرز و ریچارد کری یر و مخالفت برخی از جمله خود فلو تا مدت ها ادامه داشت.

صرف نظر از جزئیات این منازعه و این که بالاخره حق با چه کسی بود، این موضوع روشن است که فلو به وجود خدا باور یافته و منشا این باور او، نه اعتقاد به تعالیم مسیحی بلکه ناتوانی در تبیین صرفا تجربی علت پیدایی حیات ارگانیک از DNA بود:« تنها و تنها گواه من برای اعتقاد به وجود خدا، ناتوانی برای به دست دادن نظریه ای طبیعی است که براساس آن تبیین شود، چگونه انواع نخستین مولد از منشا DNA برآمده اند...». براین اساس فلو به این باور می رسد که« تنها با باور به خدا یا عقل یا هوش برتر است که می توان به خوبی از پس تبیین منشا حیات و پیچیدگی طبیعت برآمد».

                او در گفت و گو با نشریه«مسیحیت امروز» در سال 2005 می گوید:« از آغاز حیات فلسفی ام، سلوکِ سقراطِ افلاطون را در پیش گرفتم؛باید خود را به دست استدلال بسپاریم و تا هرجا که می رود همراهی اش کنیم». فلو در جایی دیگر می گوید:« خدا پرستی اش نتیجه هم سخنی و همدلی فزاینده ای بود که با بصیرت های امثال اینشتین یافته بود. عالمانی که معتقد بودند، در پس پیچیدگی های وصف ناپذیر عالم طبیعت، باید عقل و هوشی در کار باشد».

                بر اساس آن چه که خود او بارها بر آن صحه گذاشته، هرگز مسیحیت را نپذیرفت و این یعنی خدایی که او بدان باور دارد، همان خدایی نیست که مؤمنان در پیشگاهش نماز می خوانند و سجده می گذرانند. این خدا همان علت اولی فلسفه است که تنها به کار تبیین خلقت عالم می آید. با این حال ، پیگیری ماجرای فلسفی کسانی همچون فلو، مسائل اساسی بشر دوره معاصر را برملا می کند.: آیا آدمی می تواند رها از تمام باورها و اندیشه های متافیزیکی ، هر آن چه که هست را تبیین کند؟ علم و  تکنولوژی برآمده از آن، می تواند پاسخگوی نیازهای وجودی و معرفتی آدمی باشد؟اگر هست، اعتقاد به باورهای دینی دیگر چه معنایی دارد؟و اگر نیست، کیفیت باور به آموزه ها و تعالیم دینی  در عصری که پنبه نظام های جهان شمول فلسفی و متافیزیکی زده شده، چگونه خواهد بود؟ انسان معاصر به حکم تاریخمندی اندیشه، راهی جز مواجهه با مسائل امروزین تفکر نداردو نفی دگماتیک اندیشه ها راه وافقی را  نخواهد گشود. اندیشه به دین و کشف امکان های نهفته در آن، فلسفی ترین و مقتضی ترین کاری است که متعاطیان را تفکر باید به آن اهتمام داشته باشند. انجام و نتیجه تفکر آنتونی فلو را شاید بتوان با این گفته مارتین هایدگر بهتر بیان کرد:«تنها خدایی می تواند ما را نجات دهد.»

 

 

 

 

۱۳
مرداد

 

برهانِ «رنجِ زیستن» از آرتور شوپنهاور

1.     زندگی ، اراده ورزیدن است.

2.     اراده ورزیدن ، دنبال کردنِ یک هدف است.

3.     آدمی یا به هدفش می رسد یا نمی رسد.

4.     اگر نرسد ، دُچارِ فقدان می شود ، یعنی رنج می برد.

5.     اگر برسد ، دُچارِ کسالت می شود، یعنی رنج می برد.

پس

6.     زندگی ، رنج است!

 

 

۱۰
مرداد

تولدت مبارک

۰۵
مرداد

مرا 
تو 
بى‌سببى 
نیستى‌. 
به‌راستى‌ صلت‌ کدام‌ قصیده‌اى 
ای غزل؟
‌ستاره‌ باران‌ جواب‌ کدام‌ سلامى 
به‌ آفتاب ؟
‌از دریچه‌ى‌ تاریک 
‌کلام‌ از نگاه‌ تو شکل‌ مى‌ بندد 
خوشا نظر بازیا که‌ تو آغاز مى‌کنى‌!

۳۱
تیر

کسی به من گفت -  به خاطر نمی آورم چه کسی - که چه خوب است وقتی آدم صبح از خواب بیدار می شود، دست کم در مجموع همه چیز را بی هیچ جابه جایی درست در همان جایی بازبیابد که شب گذشته بوده است. مگر نه اینکه در خواب و رؤیا دست کم ظاهراً در حالتی ماهیتاً متفاوت با عالم بیداری به سر می بریم ، و همانطور که آن مرد کاملاً به درستی گفت، باید از حضور ذهن ، یا به عبارت دقیق تر، تیزهوشی بی پایان برخوردار بود تا با بازکردن چشم ها هر آن چه را که هست به اصطلاح در همان جایی به چنگ آوریم که شب گذشته رها کرده ایم. هم ازین رو به گفته ی آن مرد لحظه ی بیدار شدن مخاطره آمیزترین لحظه ی روز است. اگر آن را از سر بگذرانیم ، بی آن که از جایِ خود به جایی دیگر کشانده شویم، می توانیم تمام روز آسوده خاطر باشیم.

 

کافکا

 

 

۲۱
تیر

 

حوا

 

سه شنبه:

          تمام صبحو مشغول کار کردن بودم تا سر و سامانی به خونه زندگیم بدم. به عمد ازش دوری می کردم به این امید که شابد تنها بشه و بیاد پیشم ، امّا نیومد.

          ظهر که شد کارو تعطیل کردم و واسه تفریحم که شده رفتم دنبال دویدن با زنبورا و پروانه ها و گشتن بین گلا ، موجودای قشنگی که لبخند خدا رو از آسمون گرفتن و همراه خودشون نگه می دارن! اونا رو جمع کردم و باهاشون چندتا تاج گل و یه لباس ساختم و تنم کردم. ناهارو که چندتا سیب بود خوردم ، بعدش تو سایه نشستم و دعا کردم بیاد، امّا نیومد!

          مهم نیست ! اتفاق مهمی نیفتاده! چون اون هیچ توجهی به گلا نداره. به اونا می گه آشغال و نمی تونه انواعشونو از هم تشخیص بده، فکر می کنه افتخاره آدم این طوری باشه. نه من براش مهمم، نه گلا و نه آسمون رنگی دم غروب. تنها چیزی که بهش توجه داره ساختن خونه س ، تا خودشو اون تو ، از دست بارون قشنگ خلاص کنه ؛ انگورا رو جمع کنه وبره سراغ میوه ها تا ببینه رسیدن یا نه!

          یه تیکه چوب خشک گذاشتم رو زمین و سعی کردم با یه چوب دیگه اونو سوراخ کنم تا شکلی که تو ذهنم بود رو بسازم. ما یهو اتفاق ترسناکی افتاد. از تو سوراخ غبار آبی شفافی بلند شد، منم همه چیزو پرت کردم و شروع کردم به دویدن. خیلی ترسیده بودم چون فکر کردم اون یه روحه. وقتی برگشتم دیدم هیچ کس دنبالم نمیاد واسه همین در حالی که داشتم نفس نفس می زدم به صخره تکیه دادم تا پاهام که داشتن می لرزیدن آروم بشن. بعدش یواش یواش اومدم بیرون ، آماده بودم اگه اتفاقی افتاد در برم، وقتی نزدیکتر شدم شاخه های یه بوته گل سرخو کنار زدم و از لابه لاش به اونجا نگا کردم، اما انگار روحه رفته بودو توی اون سوراخ یه خورده گردو غبار سرخ نرم باقی مونده بود.انگشتمو توش فرو کردم تا لمسش کنم که یهو دادم در اومد و دستمو پس کشیدم.درد وحشتناکی داشتم ، انگشتمو کرده بودم تو دهنم و هی بالا و پایین می پریدم و می نالیدم تا دردم آروم بشه. حالا دیگه دوست داشتم ببینم اون چیه و شروع به آزمایشش کردم.

          کنجکاو شده بودم بدونم اون غبار سرخ چیه ، یه دفعه با وجود این که اولین بار بود می دیدمش ، اسمش به ذهنم رسید! اون آتیش بود! اونقدر از حدسم مطمئن بودم که بی معطلی همین اسمو روش گذاشتم: آتش!

        من چیزی رو به وجود آوردم که تا پیش از اون وجود نداشت. این طوری به این همه چیزی که تو دنیا هست یه چیز تازه اضافه کرده بودم. واسه همین احساس غرور می کردم ، دویدم تا پیداش کنم و بهش بگم چه کار بزرگی انجام دادم. فکر می کردم اگه بهش بگم باعث می شه بیش تر تحویلم بگیره...اما پشیمون شدم و این کارو انجام ندادم. می دونم هیچ اهمیتی براش نداشت. احتمالاً می پرسید: خب به چه دردی می خوره؟! من چه جوابی داشتم بدم؟ چون آتیش به درد کاری نمی خوره، فقط قشنگه! خیلی قشنگ...

          آهی کشیدم و سراغش نرفتم، چون اون دود به درد هیچ کاری نمی خورد. نمی شد باهاش خونه ساخت ، هندونه های بزرگتری بار آورد و یا رسیدن میوه ها رو جلو انداخت. بی استفاده بود. حتماً تحقیرش می کرد و گوشه و کنایه می زد. اما برای من که حقیر نبود. گفتم: آهای آتیش! موجود سرخ رنگ دوست داشتنی! دوستت دارم چون زیبایی و همین واسه دوست داشتن کافیه! خواستم آتیشو بغل کنم اما پشیمون شدم. این باعث شد از خودم یه قانون دیگه درآرم که خیلی شبیه اوّلی بود و تاحدّی فکر کردم یه سرقت ادبیه: یک تجربه ی سوخته ، از آتیش دوری می کند!

        دوباره دست به کار شدم و وقتی به اندازه ی کافی آتیش درست کردم ، اونو رو یه دسته برگای خشک قهوه ای ریختم تا ببرمش خونه و باهاش بازی کنم. اما باد زد و اون پخش شد تو هوا و با عصبانیت بهم حمله کرد! منم از ترس انداختمش زمین و در رفتم. وقتی برگشتم و پشتمو نگا کردم اون روح آبی رنگ داشت بالا می رفت و مثل ابر تو هم می پیچید. همون لحظه اسمش به ذهنم رسید ؛ دود!

        یه دفعه نورای زرد و سرخی از دود بیرون اومد و من همون موقع اسمشو گذاشتم شعله! تو این مورد حدسم درست بود، با این که اونا اولین شعله های دنیا بودن! شعله ها از درختا بالا رفتن و سریع تمام دشتو گرفتن ، دودشون هر لحظه داشت بیشتر می شد. از بس این صحنه برام تازه و شگفت انگیز بود شروع کردم به خندیدن و دست زدن و رقصیدن! اون دوون دوون اومد و وایستاد و چند لحظه بدون این که چیزی بگه خیره موند. بعدش پرسید این چیه؟ اَه! چه قدر بده که اون این قدر سئوالای مستقیم و صریح می پرسه! البته منم باید جواب می دادم که دادم. گفتم: آتیشه! تقصیر خودشه اگه این که همیشه من همه چیو می دونم و اون باید همه چی رو بپرسه اذیتش می کنه. بعد از چند لحظه مکث پرسید: از کجا اومده؟

        باز یه سئوال مستقیم دیگه که باید جواب مستقیم داشته باشه: من درستش کردم!

        آتیش داشت جلوتر می رفت. اون رفت کنار جایی که سوخته بود رو نگا کرد و پرسید: اینا چی ان؟

-       زغال!

یکی از اونا رو برداشت تا امتحانش کنه. ما پشیمون شد و انداختش زمین و رفت.

اون از هیچی خوشش نمی آد!

اما من خوشم اومده بود. اونا خاکسترای نرم و لطیف آتیش بودن و من همون موقع می دونستم که چی ان! سیبا رو هم پیدا کردم از زیر خاکستر! بیرونشون آوردم. خیلی خوشحال بودم چون می دونید که من جوونم و اشتهای زیادی دارم. اما وقتی دیدم همه شون ترکیدن و خراب شدن ناراحت شدم. از ظاهرشون معلوم بود که دیگه به درد نمی خورن ؛ اما نه! از سیبای خام بهتر بودن. آتیش قشنگه و گمونم یه روزی به درد بخور هم می شه!!

جمعه:

          دوشنبه ی پیش ، دم غروب ، یه لحظه اونو دیدم ، اما فقط یه لحظه. امیدوار بودم به خاطر این که سعی کردم اوضاع خونه رو سر و سامون بدم ازم تشکر کنه ، چون خیلی کار کرده بودم. اما اون این کارو نکرد ، رو برگردوند و از پیشم رفت.

          به خاطر یه چیز دیگه هم ناراحت شد: دوباره سعی کردم مجبورش کنم دیگه از آبشار بالا نره. چون آتیش یه حس تازه ی دیگه رو بهم نشون داده بود ؛ حسی که اصلاً با عشق و اندوه و بقیه ی حسایی که تا اون موقع کشف کرده بودم فرق داشت: حس ترس! و این خیلی وحشتناک بود. ای کاش هیچ وقت این حسو کشف نکرده بودم. حسی که لحظه هامو خراب می کنه ، شادیمو از بین می بره و باعث می شه از وحشت به خودم بلرزم. اما نمی تونستم اونو مجبور کنم چون اون هنوز این حسو کشف نکرده بودو نمی تونست درک کنه.

 

          آدم

 

جمعه:

          به التماس افتاده که دیگه بالای آبشار نرم! مگه این کار چه ضرری واسه اون داره؟ میگه باعث می شه از ترس به خودش بلرزه. نمی دونم چرا؟ من همیشه این کارو می کنم. من همیشه هیجان شیرجه زدن تو آب سردو دوست داشتم و دارم. فکر می کنم آبشار به درد همین کار می خوره و تا جایی که می دونم استفاده ی دیگه ای جز این نداره. اما اون می گه آبشار فقط واسه قشنگ شدن منظره ها درست شده ، مثل کرگدنا و ماموتا!

          این جا خیلی محدود شدم ، لازمه محیطمو عوض کنم.

 

 

۱۴
تیر

 

در حالِ حاضر مشترکِ موردِ نظر در دسترس نمی باشد

چند روزیه که می خوام به ننه م زنگ بزنم و یه چیزیو برام تعریف کنه و در جواب اینو می شنوم. بعد میگن چرا موبایلو ترک کردی؟ خوب داداش من برا همین منت گذاشتناس دیگه!

البته تقصیر خودمه ها! می خواست تعریف کنه اما گفتم نگهش دار چند دقیقه دیگه زنگ می زنم و دیگه نشد.

به هر حال اگه کسی ننه ی ما رو دید بهش بگه خودشو از آفساید بکشه بیرون میخوام تماس بگیرم . و خانواده ای رو از نگرانی نجات بدهد.

 

 

۰۹
تیر

 

می دانم چه می کشی!

و چه سخت است وقتی که می فهمی تمام عمرت را

در مقابل هیچ ایستادی

اما آن هیچ برای من، هیچ نبود

داشتم مرور می کردم خاطراتم را

و یاد تو افتادم که همیشه میانجی بودی بین من و ما

و حال که تو را گذاشته ام کنار

حسرت می خورم که هیچ گاه ندانستی

 که به جای دور انداختن

 می توانستم تو را بشورم!!!

 

 

۰۶
تیر

 

-: پیش بینیِ بازیِ آلمان و انگلیس چی بزنم؟

این سئوالی بود که خواهرم ازم پرسید ، امروز عصر!

گفتم: نمی دونم و لی امیدورام زشتای انگلیسی از مغرورای آلمانی ببرن!

و حالا زمین و زمان و تیرِ دروازه و داورِ اروگوئه ای و حتی آلمانیا و مادر بزرگ مسعود اوزیل دست به دست هم دادن تا انگلیسیا ببازن قشنگ!

حالا می فهمم چرا لر زرده اول جام جهانی با اینکه انگلیس تیمِ محبوبشه، تیمشو هو می کرد!!

 

 

 

 

۰۳
تیر

 

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جُز ملال، نصیبی نمی برید ازمن

 

زمین ِ سوخته ام، نا امید و بی برکت

که جُز مراتعِ نفرت نمی چرید از من

 

عجب که راهِ نفس بسته اید برمن و باز

در انتظارِ نفس های دیگرید از من

 

خزان به قیمتِ جان، جار می زنید امّا

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

 

شما هرآینه،آیینه اید و من همه آه!

عجیب نیست کز اینان مکدّرید از من!

 

نه در تبرّیِ من نیز بیم ِ رسوایی ست

به لب مباد که نامی بیاورید از من

 

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جایِ واهمه؟ تیغ از شما! ورید از من!

 

برایتان چه بگویم زیاده؟ بانویِ من!

شما که با غمِ من آشناترید از من!

 

حسین منزوی