نامه هایشان
تا از قافله ی بورس عقب نمانده باشند
در کسب امتیازهای ملّی
غرَضی نیست
مَرَضی نیست
حسادت نمی کُنم
به خداوندیِ خدا منظورم ارزانی اندیشه است
و بی اعتباریِ فکر!
یعنی پاسپورتی که بدون آن
کلاغ ها هم به جمع خود راهمان نمی دهند!
گرایش به ورزش - به عنوان یک روش سالم و سالم ساز
برای زدودن تنش ها از جانِ خسته و نومید -
شاید که عاقلانه ترین تصمیم باشد...
پس از این مبحث می گذریم تا نامه ی دیگر
که در حد و اندازه های این گرایش و گزینه باشد!
شاید بیلیارد برای مردم سوییس که در اوجِ رفاه
بیشترین امار خودکشی را دارند
بهتر از خواندنِ رُمانِ سقوطِ آلبر کامو باشد!
دانشگاه هاروارد در برابر فیفاو فیلا کم آورده است!
سانترهای دیوید بکهام
از طرحِ بود و نبودِ شکسپیر قابل تأمل ترشده است!
ظاهراً هنوز سنی از عمر ِ بشر نگذشته است!
هنوز در حالِ تجربه ایم!
هیَجان آدم را می کشد
و جویدنِ آدامس از سکته جلوگیری می کند!
فرار از فلسفه و اندیشه
خود فلسفه ی جدیدی ست که تازه راه افتاده است!
شاید.....
ساعت شش و دوازده دقیقه است!
چشمانم تار می بینند!
برای خودم چای می ریزم
تا همه ی هوش و حواسم را متوجه کلاغی کنم
که ما را در هیبتِ انجیری خورده بود...
چاییم را بخورم....
آنِ من! روزی که از چاپِ مقاله ات حرف می زدی
انگشتانِ لاغر و ضعیفت گوشه لباست را می فشرد
و نگاهت از سطحِ ناخودآگاه به بالا می رفت!
همین حالت را هم به وقت شعر خواندنِ خودم
و گوش دادنِ تو در تو دیده ام!
بیا یک روز به قبرستانِ نیچه برویم
و رویِ مزارِ نیچه دو دسته گُلِ بابونه بگذارم
وبگوییم: ما از دیارِ زردشت می آییم!
پیامبری که خدایش هرگز نمی میرد!
بدتر از هیتلر بمبارانمان خواهد کرد
که آتش مردنی ست!
...چشمانم به زحمت کلمات را تشخیص می دهند
به سرعت دارم در سیاه چالِ تکلّف سقوط می کنم
هرچه از نیچه و زردشت نوشته ام پس می گیرم
و به جایش سیگاری روشن می کنم
تو به جایِ سیگار پسته بشکن
یا آب پرتقال بنوش تا سالم زندگی کنی
بالشم بویِ مرغِ مردار می دهد
بالشِ تو چه طور؟
جمله ی سفر به آلمان و رفتن به قبرستان و
گُلِ بابونه و قبرِ نیچه و حرف های زردشت را خط بزن...
برایم دُعا کن!
چشمانِ تو گُلِ آفتابگردانند!
به هر کجا که نگاه کنی
خدا آن جاست
هزارمین سیگارم را روشن می کنم...
پس چرا سکته نمی کنم؟
نمی دانم....