نامه هایشان
احساس می کنم شکست خورده ام،
در زمان و در عرض!
از که؟ صحبتِ کَس نیست...
نمی دانم....
احساس می کنم،
کلمه ی ابد گنجشکِ وجودم را مسحورِ چشمانِ خود کرده است!
ساعت پنج و دو دقیقه ی بامداد است!
از سر و صدای گربه ها در آن سوی پنجره
احساس آرامش می کنم!
نفَسِ سردِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم!
گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم،
تا او را بسوزانم...
ولی خودکُشی،
بدترین و تابلوترین جلوه ی خودخواهی و غرور است!
تکنولوژی قداستِ ادبیات را لوث و لوس کرده است...
مُدام دلم می گیرد!
می دانم ذهنت انباشته از این گلایه های تکراری ست!
...و در آغاز فقط کلمه بود
و کلمه خدا بود...
پس چرا دیگر زمین،
هرگز بارانِ رُمان های قرنِ نوزده و بیست را بر خود ندید؟
هیچ علفِ خشکی با باد نرقصید؟
می سازیم و ویران می کنیم!
انسان موجودِ خوبی نیست!
به تعدادِ هر نفرمان کلمه وجود دارد!
پس و در آغاز فقط کلمه بود...
کلمه ی کی بود؟
تو؟
من؟
او؟
کی؟
ما سمِّ مار را با پادزهر خنثی می کنیم
امّا سمِّ کلمات را چگونه؟
نمی دانم...
حالم خوب نیست!آنا جان!
در نامه ی بعدی سعی می کنم برایت صادقانه تر بنویسم
و با حوصله تر...
دوستت دارم،
زیرا خودم را دوست دارم
و تا آخرین نفَس
تا جایی که ذهنم قادر به تمرکز باشد!
یک بار توله سگِ چشم بسته یی را دیدم
که به پستانِ مادرِ مُرده اش مِک می زد!
در ظلماتِ روحم مِک می زنم!
به پستانِ مادرِ فلسفه
بی آن که بدانم زنده ست یا مُرده...
تا فردا که می بینمت! نه؟