از هیکلِ استخوانی ام
روی تخت
بودایی می سازم
و ذهنم را
تا انتهای ظلمانی ترین منظومه ها
به دنبال خدا می فرستم
و دعا می کنم:
- : خدایا!
گربه ای برسان
تا این همه کلاف را کلافه کند!
از هیکلِ استخوانی ام
روی تخت
بودایی می سازم
و ذهنم را
تا انتهای ظلمانی ترین منظومه ها
به دنبال خدا می فرستم
و دعا می کنم:
- : خدایا!
گربه ای برسان
تا این همه کلاف را کلافه کند!
INT. SOMERSET'S CAR -- DAY ,Somerset is at the wheel. Mills is in the passenger's seat looking back at John Doe through protective wire mesh. Doe's in the back seat. His handcuffs are attached to ankle cuffs by a length of chain. He is dressed in gray pants and a gray shirt, .looking out the window, sweaty but placid SOMERSET ?Who are you, John? Who are you really .John Doe looks to Somerset's eyes in the rearview mirror JOHN DOE ?What do you mean SOMERSET I mean, at this point, what would it hurt ?if you told us a little about yourself JOHN DOE (pause) It doesn't matter who I am. Who I am means absolutely nothing (looking out, to Somerset) You need to turn left here... at the .traffic light MILLS ?Where we headed JOHN DOE .You'll see .Mills looks at Doe for a long time in silence MILLS We're not just going to pick up two more bodies, are we, Johnny? That wouldn't be... shocking enough. Wouldn't keep you .on the front page of the newspapers JOHN DOE Wanting people to pay attention, you can't just tap them on the shoulder. You have to .hit them in the head with a sledgehammer .Then, you have their strict attention MILLS What makes you so special that people ?should pay attention JOHN DOE Not me. I'm not special. I'm not .exceptional (pause) .This is, though. What I'm doing MILLS I hate to burst your bubble, but other than the fact that you're especially sadistic, there's nothing unusual about these .precious murders of yours JOHN DOE .You know that's not true MILLS In two months, no one's going to even .remember this happened .Doe looks down for a moment, then looks up, almost shyly JOHN DOE You can't see the whole... the whole complete act yet. Not yet. But, when this is done, it's going to be... so... so... MILLS .Spit it out JOHN DOE It's going to be flawless. People will barely be able to comprehend it. It will seem almost surreal... but it will have a tangible reality, so they won't be able to .deny it Doe looks down, licking his lips. He clenches his hands into .fists, digging his bandaged fingertips into his sweaty palms JOHN DOE I can't wait for you to see. I can't ...wait (pause, looks to Mills) .It's really going to be something MILLS Well, I'll be standing beside you the whole time, so you be sure to let me know when this whole, complete reality thing is .done. Wouldn't want to miss it JOHN DOE ...Oh, don't worry. You won't
مرتیکه مگه تو قرار نبود بیایی تهران؟
بیاید این جوری بررسی کنیم. این جمله می تونه در حالات مختلف ، در آدم های مختلف احساست مختلفی رو تحریک کنه.
امروز بعد ازینکه پشت سر یکی از همسترا غیبت کردم و اظهار داشتم که طرف مسخره بالذاته. برای همسترام یه اتفاقی افتاد.
از 3 روز پیش فرنی چشماشو بسته بود. و اصلا بازش نمی کرد و من فقط به حماقتش می خندیدم که فکر می کرد من داستان طوطی و بازرگان رو نخوندم. و جالبیش اینه که من اون داستان رو به صورت نظم، نثر، نقاشی، کمیک استریپ و.... دیده و شنیده بودم. پس امروز بهش گفتم:فرنی! فکر نمی کنی که قرار نیست اینجوری منو گول بزنی؟
بعد با یکی از دوستان در موردش حرف زدم و اون گفت شاید عفونت کرده چشماش و من گفتم: هی رفیق! شک نکن که اون یارو ذاتاً مسخره س.
همسترها اصولا موجودات انحصار طلبی هستن. دوست ندارن که قلمروشون رو باکسی شریک بشن. بنابراین اگه همستر سرحال باشه و مشکل فیزیکی یا روحی نداشته باشه ، با یه همستر دیگه تو یه خونه نمی تونه زندگی کنه. کارشون به دعوا می کشه و بارها دیده شده که یکیشون قوانین دعوا رو بلد نبوده و از اون دندون تیز دراز استفاده لازم رو نکرده و دیگه کسی اونو ندیده(تقدیم به ژنرال)
اما ، من ، صلا ، یگانه بازمانده نوادگان E.T بر روی زمین دوتا همستر سرکش رو قانع کردم که بهتره فضای کلبه شون رو تقسیم کنن. و کردن. هر روز براشون موسیقی می ذاشتم و زمزمه می کردم تو گوششون که : «تفنگت را زمین بگذار»
برمی گردم به زمان حال
امروز آوردمشون پیش خودم تا تکلیفم رو با فرنی مشخص کنم. اما دیدم که چشاش بازه و داره بدجوری دستم رو بو می کنه و گوشه ی قفس جنازه ی زویی افتاده بود. جای هیچ زخمی رو بدنش نبود حتا یه کبودی کوچیک. و بدنش هنوز گرم بود. بعد ازینکه فرنی فهمید که متوجه اتفاق شدم ، رفت تو اتاقش و شروع کرد با دقت یه دونه تخمه رو شکستن.
جنازه مرحوم رو دستمه و دارم می رم بیرون خاکسپاری رو انجام بدم. کی بود می گفت گربه ها گوشت مردار نمی خورن؟؟
اصلاً یادم رفته بود که قرار بوده دیروز برم تهران
اینا چندتا از قوانین آقای مورفی و طرفداراش هستن.
می دانم که نوشتن اینها از طرف من برات ساده انگارانه و قدیمی باشه اما بعد از حرف های امروزت گفتم شاید اینجوری حالتو بگیرم.
لازم به ذکر است اون مورد لعنتی شماره 20 همیشه در مورد من صدق می کند. یه تعداد آدم اینجا هستن که می تونن تاییدش کنن.
( خودش جان! اینا پاورقی نیست ها)
در نتیجه:
5. دموکراسی امری غیر عقلانی است.
این تئوری مال کی می تونه باشه؟
2. ژنرال فرانکو
3. آدولف هیتلر
4. ...
من وراننده با صدای جیغ به آن بلندی از خواب بیدار نشدیم. زن رئیس وقتی که سرش را از روی صندلی عقب بلندکرد و ما دو نفر را دید که انگار نه انگار و هنوز خوابیم ، جیغ دیگری کشید و با این جیغ دومی از هوش رفت. جیغ اوّلی مال لاک پُشته بود و جیغ دومی مال ما. لاک پُشته زنده بود و تا صبح زیر و روی پتو و لابه لای شمدها و لباس های زیر پتو و روی بدن زنده ای که زیر پتو وول می خورد راه می رفت و ما مُرده بودیم و از سر جای خودمان تکان نمی خوردیم. زن رئیس تا صبح بارها و بارها از هوش رفت و هر بار که از هوش می رفت،لاک پُشته یک قلقلکی به او می داد و او را به هوش می آورد. زن رئیس از بس که ترسید و جیغ کشید زنده ماند، اما ما دو نفر به دلیل بی خیالی و بی تحرّکی یخ زدیم و هیچ نفهمیدیم که چه اتفاقاتی افتاد. صبح که رئیس با گروه نجات آمدند سراغ ماشین، هیچ انتظار نداشتند که هیچ کدام از ما سه نفر زنده مانده باشد. زنده ماندن زن رئیس را به حساب یک معجزه ی باورنکردنی و دستهای غیبی گذاشتند و این معجزه آن چنان هیجانی به وجود آورد که مُرده بودن ما اصلن به حساب نمی آمد. وخب، معلوم است. هیچ کس لاک پُشته را حتا ندید. وقتی که رئیس زنش را بغل کرد و برد و گروه نجات مُرده ها را جمع و جور کردند و ماشین را هم با جرثقیل بردند، لاک پُشته روی برف هایی که دیگر داشت آب می شد تنها ماند. هیچ کس نبود که او را بردارد ببردتوی همان رودخانه و زیر همان پُل - سر جای خودش.
برگرفته از داستان«زیر همان پل»نوشته جعفر مدرس صادقی
اجسامِ زرد
چشمانِ زرد
بویِ بدِ زرد
و هنوز غوطه وَرَم در این دنیایِ زرد
من وام دارِ توأم؟
من وام دارِ توأم!
ساکت می نشینم و به صدایت گوش می دهم
باشد ، این هم برای تو
تمام آسمان
گهواره ی کودکِ زردِ خیالِ من است
لاجرم،
لالایی می خوانم برایش تا خوابش نبرد
چه می گفتم؟!
گفت: این جا چه می کنی؟
گفتم: راه ، مرا به اینجا آورد.
- : هنوز زود است
- : دیگر دیر شده است.
- : مرا می شناسی؟
- : کاش نمی شناختمت
و برایم نگاهبانانش - که خود نمی دانستند - را فرستاد
پا پس نکشیدم
- : دیگر بس است!
- : بس است بس است بس است بس است بس است بس است بس.......
و کودک آرام خوابش برد
آرام هزاران کرمِ بدبو در سرم نفوذ کردند
و چون دست نداشتم
نمی توانستم سَرم را بگیرم
و چون دهان نداشتم
نمی توانستم فریاد بزنم
و ترکیدم!
ذرات وجودم به فضا رفتند
و من همه جا بودم
در یک جا
مادرم را دیدم که نمی خندید
پدرم راه می رفت
و آن قطعه ی بدبویِ خلقت
با چشمانِ زل زده اش نگاهم می کرد
انگار نمی دانست من همه جا هستم
من بودم
رفتم،
ایستادم،
خوابیدم،
در همان لحظه
و پی بردم
که صدای سکوت بلندترین صداست
و دیگر نبودم!
دوشنبه 3 اردیبهشت 86 ساعت 11:12
ز زخم دف کفم بدرید ای جان
چه بستی کیسه را دستی بجنبان
گشادی کن بجنب آخر نه سنگی
نه سنگی هم گشاید آب حیوان
مروت را مگر سیلاب برده ست
که پیدا نیست گرد او به میدان
درافکن کهنه ای گر زر نداری
تو را جز ریش کهنه نیست درمان
چو دستت بسته و ریشت گشاده ست
بجنبان ریش را ای ریش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته است راه گوش اخوان
اگر راه است آبی را در این ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان
وگر این سنگ گردان است کو آرد
زهی مهمانی بی آب و بی نان
به طیبت گفتم این نکته مرنجید
مدارید از مزح خاطر پریشان
گلو مخراش و زیر لب بخوانش
دهانت پر کند از در و مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش کن این کرم را نیست پایان
مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی :
«به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی
یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی
سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد
زهی دوران زهی حلقه زهی دوران سلطانی»
موهایم را
_ که بلند شده اند _
می اندازم پشت گوشم
و حرف هایت را
_ که کوتاه شده اند _