خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۱۴
شهریور

 

 

آن‌قدر خیانت و نفرت و پوچی
در تودۀ مردم میانه‌حال انباشته است که می‌تواند
هر
ارتشی را یک‌روزه مسلح کند
و زبده‌ترین قاتلان آنان‌اند که علیه کشتن موعظه می‌کنند
و
آن‌ها که از همه بیشتر نفرت می‌‌ورزند موعظه عشق می‌کنند
و بالاخره بهترین جنگاوران آن‌هایند که دعوت به صلح می‌کنند
آن‌ها که دعوت به خدا می‌کنند، خود به خدا نیاز دارند
آنان که دعوت به آرامش می‌کنند، خود از آن عاری‌اند
آنان که دعوت به آرامش می‌کنند، عشق را نمی‌شناسند
ازموعظه‌گران بپرهیزید
از آنان که ادعای دانستن دارند بپرهیزید
از آنان که کتاب را بر زمین نمی‌گذارند بپرهیزید
حتی از آنان که از فقر بیزارند یا به آن افتخار می‌کنند بپرهیزید
از آنان که تملق‌تان می‌گویند بپرهیزید
چرا که در برابرش تملق می‌خواهند
از
آن‌هایی که همه چیز را بازرسی می‌کنند بپرهیزید
آن‌ها از چیزهایی که نمی‌دانند وحشت دارند
از آنان بپرهیزید که به دنبال جمع‌های وفادارمی‌گردند
چون خود به تنهایی هیچ‌اند
از زنان و مردان میانه‌حال بپرهیزید
از عشق‌شان بپرهیزید
عشق‌شان جستجوی میان‌مایه یه دنبال میان‌مایه است
ولی نبوغی در نفرتشان هست
آن قدر که تو را بکشند
که همه را بکشند
تنهایی را نمی‌‌خواهند
تنهایی را درک نمی‌کنند
تلاش می‌کنند هرچیز که با ایشان فرق دارد را
نابود کنند
توان آفریدن هنر ندارند
هنر را درک نخواهند کرد
بازندگانشان را آفریننده تصور خواهند کرد
انگار که بازندگیشان تقصیر دنیاست نه خودشان
قادر نیستند با تمام وجود عشق بورزند
ولی عشق شما را هم کامل نمی‌دانند
آن‌وقت از تو متنفر خواهند بود
ونفرت‌شان تمام عیار است
مثل یک الماس درخشان
مثل یک چاقو
مثل یک کوه
مثل یک ببر
مثل شوکران

این است والاترین هنرشان

 

چارلز بوکوفسکی

۲۸
مرداد

دو تا تار مو!

انقدر به هم نزدیک هستن که انگار می کنی از یه پیاز اومدن بیرون.

دارم موهای درویش رو کوتاه می کنم. از ته! با ماشین. این کاریه که هر دوهفته یکبار با هم انجام می دیم. و اینجا جلو پیشونیش چند انگشت پایینتر از خط مو دور از همه ی موهای سرش دوتا تار مو در اومدن.

درویش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. حتا اگه وضع حافظه م بدتر ازین بشه لااقل این دوتار مو همیشه یادم می مونه.

۱۴
مرداد

      یک تخت بغل تخت من بود. از روی قیافه اش نمی شد فهمید که چندسالش است. اما می شد گفت که پیرمرد است. توی دوشبی که اونجا بودم هر شب یکی از پسراش پیشش موند. تومور معده ش بدخیم بود. تا حالا پنج بار شیمی درمانی کرده بود و دکترا گفته بودن بار ششم خطرناکه و دیگه چاره ای به جز عمل ندارن. عملشم پنجاه پنجاه بود. پسرش می گفت دیگه دل رو زدیم به دریا. می گفت دیگه تحمل زجر کشیدن پدرش رو ندارن. پسر کوچیکه بود. می گفت الان پدرمو نگاه نکن که موهاش ریخته. زمانی همه طایفه حسرت مو و سیبیلشو داشتن.

      شنواییش رو تقریبا به طور کامل از دست داده بود. بار اول که خواستم باهاش حرف بزنم همش داد می زدم و بازم متوجه نمی شد. تا اینکه پسرش اومد و باهاش با لب حرف زد و فهمیدم که باید با لب خوانی باهاش حرف زد و چقدر دوست داشتم این رو. تا صبح نمی خوابید. و زل می زد به سرمش که قطره میومد پایین تا به جای غذا بره تو رگ هاش.

    شب دوم پسر بزرگش اومد. و همون اول شب رفت رو یه تخت و خوابید. دوسه بار که خواست بره دستشویی بلند شدم واسش دم پایی و لگن گذاشتم. و باهم به زبون سکوت حرف می زدیم. فردا که ترخیص شدیم اون رو داشتن می بردن اتاق عمل. موقعی که بردنش نگام کرد. خندید و دستاش رو برد به آسمون. منم خندیدم.

   ازش خبر ندارم.

۱۲
مرداد

چقدر شبیه مادرم شده ام

چرا نمی شناسی ام ؟!

چرا نمی شناسمت ؟

می دانم که مرا نمی شنوی

و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

با توام بی حضور تو

بی منی با حضور من

می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

 

از : حسین پناهی


۰۸
مرداد

 

دست

اینا دستن

اما دستا که همه مثل هم نیستن

گاهی از هر دستی می گیری از همون دست پس می دی. اما این دستا هیچ وقت مثل هم نیستن.

همه ی این دستا رو نگاه می کنم و دنبال اون دست آشنا می گردم.

همین دستی که جاش روی سینه م مونده. حک شده انگار. جای یه کف دست سینه م سوخته. اما شکل هیشکدوم از اینا نیست.

پیداش می کنم

قبل از این که دیر بشه

۰۶
مرداد

نقدِ صوفی‌
نه‌ همه‌ صافی‌ و بی‌غَش‌ باشَد؛
ای‌ بَسا خرقه‌
که‌ شایسته‌ی‌ آتش‌ باشَد!

صوفی‌ ما
که‌ ز ورد سَحَری‌ مَست‌ شُدی‌،
شام‌گاهَش‌ نگران‌ باش‌
که‌ سرخوش‌ باشد!

خوش‌ بُوَد گر محک‌ تجربه‌ آید به‌ میان‌
تا سیه‌روی‌ شود
هرکه‌ در او غش‌ باشد.

ناز پروردِ تنعّم‌
نبرَد راه‌ به‌ دوست‌؛
عاشقی‌
شیوه‌ی‌ رِندان‌ بلاکش‌ باشَد.

غم‌ دنیای‌ دنی‌ چند خوری‌؟
باده‌ بخور!
حیف‌ باشد دل‌ دانا
که‌ مشوّش‌ باشد.
خط‌ ساقی‌
گر از این‌ گونه‌ زند نقش‌ بر آب‌،
ای‌ بسا رُخ‌
که‌ به‌ خونابه‌ منقّش‌ باشد!

دلق‌ و سجّاده‌ی‌ حافظ‌
ببرد باده‌فروش‌،
گر شراب‌ از کف‌ آن‌

ساقی‌ مه‌وش‌ باشد.

۰۶
مرداد

ما به اخوی می گیم داداش. اینجوریه دیگه. گاهی حرفامونو اینجوری می زنیم با جواب. گاهی همینجوری بی جواب.

چشا و دهنهای روبرو چند دسته ی نامساوی هستن. یه سری هستن که بود و نبودشون فرقی نداره. بودنشون بادی تولید نمی کنه که نبودنشون به چشم بیاد. بعضی ازین چشم و دهانا نزدیکن اما نمی شنوی و نمیبینی . بعضیا هم که دورن اما می بینی و می شنوی. با بعضیا هستی و تنهایی. با بعضیا نیستی و هستی.

همین میشه که حتا اگه بهت بگن هی فلانی دیگه برات احترامی قائل نیستم، به نظرشون بی حرمتی نیست.بلکه لطفه و حتا شاید بیشتر از اون و شایدم هدیناه السبیل که می شه سلسبیل هم گاهی اگر مقبول افتد.

حالا بماند که به قول فلان دزد بزرگ که ملتی عاشق سینه چاکشن، حرفایی هست برا گفتن و یه سریشم برا نگفتن.

یه شبی یه داداشی گفت: از طلا بودن پشیمان گشته ایم/مرحمت فرموده ما را مس کنید

همون داداش الانش به طلا هم راضی نیست منم نمی دونم بالاتر از طلا چی بخونمش.

منم دارم به یه چیزی گوش می دم موقع خوندن اینا که راه کلاممو بسته.

القصه

اگه کسی از اینا سر درنیاورد خواهشن چیزی ننویسه.

۰۴
مرداد

 

 

 

 

 

                                  ندانم کجا می کشانی مرا

 

 

 

 

 

۳۰
تیر

با تو حیات و زندگی بی​تو فنا و مردنا

زانک تو آفتابی و بی​تو بود فسردنا

 

خلق بر این بساط​ها بر کف تو چو مهره​ای

هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

 

گفت دمم چه می​دهی دم به تو من سپرده​ام

من ز تو بی​خبر نیم در دم دم سپردنا

 

پیش به سجده می​شدم پست خمیده چون شتر

خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

 

بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا

گردن دراز کرده​ای پنبه بخواهی خوردنا

۳۰
تیر

من راه را دومرتبه گم کردم، این راه، راهِ چندم آدمهاست؟

حس می کنم به قافله نزدیکم، « این ایستگاهِ چندم آدمهاست»

 

 من از دیار گم شده‌ای هستم، از سالنامه های پر از دیروز

چیزی به نام فصل نمی دانم، این ماه، ماهِ چندم آدمهاست؟

 

ای طفلهای بی سر و بی فرجام! ای کودکان زخمی خون آلود!

آیا شما ز مرگ نپرسیدید؟ زادن گناهِ چندم آدمهاست؟

 

موج طوافهای پر از تزویر، رنگ قنوتهای پر از باروت

بیت الحرام و کعبه چه متروکند! خون، قبله‌گاهِ چندم آدمهاست؟

 

هر روز، دارِ تازه‌ی میدانها، هر روز جوخه‌های پر از آتش

در این سیاه چاله‌ی بی‌فانوس، ذلت، پناهِ چندم آدمهاست؟

 

این رانده از بهشت چه می‌خواهد؟ گندم، گواه محکم عصیان نیست؟!

بشمار! ای فرشته‌ی سردرگم! این اشتباهِ چندم آدمهاست؟

 

از : رضا عزیزی