خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۱۳
دی

 

صبح پنج شنبه، سیزدهم مِی، سر صبحانه خانم فورد به شوهرش گفت فکر می کند کاش اصلا همان شب با آن دخترک، کرافت، برای تئاتر قرار نگذاشته بود. خانم فورد گفت امشب خسته است و علاقه ای ندارد نمایش را دوباره ببیند، اما دوشیزه کرافت اگر بازیِ خانم Bankhead را قبلا ندیده، باید ببیند. آقای فورد با حرکت سر تایید کرد. بعد خانم فورد پرسید آیا او تصادفاً دوباره دوشیزه کرافت را ندیده است. آقای فورد در پاسخ گفت آخر چطور ممکن است دوشیزه کرافت را دوباره دیده باشد؟ خانم فورد گفت نمی داند و فقط فکر کرده است که ممکن است دوشیزه کرافت بازهم به سخنرانی آقای فورد آمده باشد. آقای فورد صبحانه اش را تمام کرد. خانم فورد را برای خداحافظی بوسید و رفت بیرون.

غروب پنج شنبه خانم فورد بیرون تئاترِ موروسکو تا هشت و پنجاه دقیقه منتظر ماند و درآن ساعت به گیشه رفت، بلیتی به نام دوشیزه کرافت درآن جا گذاشت و تنها وارد تالار نمایش شد.

بعد از پایان اولین پرده ی نمایش، مستقیم به خانه رفت و حدود نُه و چهل دقیقه به آن جا رسید. جلوی در، ریتا، خدمتکار به او اطلاع داد آقای فورد هنوز از کلاسِ عصرِ پنج شنبه اش برنگشته و شامش « یخ کرده» است. خانم فورد به ریتا گفت میز را جمع کند.

خانم فورد آن قدر در حمامِ آب داغ ماند تا احساس کرد دارد از حال می رود.بعد لباس پوشید که برود بیرون. قلّاده ی ملکوم را بست و او را برای قدم زدن برد بیرون.

خانم فورد و ملکوم پنج بلوک به سمت شمال و یک بلوک به سمت غرب رفتند و وارد رستورانِ شلوغی شدند. خانم فورد ملکوم را در اتاقِ رختکن گذاشت و خودش در کافه نشست. ظرف یک ساعت سه پِیک ویسکی نوشید. بعد همراه سگ به آپارتمانش برگشت. وقتی خانم فورد حدود یازده و چهل و پنج دقیقه به خانه بازگشت، آقای فورد هنوز برنگشته بود.

خانم فورد بلافاصله دوباره آپارتمان را ترک کرد – بی این که ملکوم را همراه خود ببرد.

با آسانسور رفت پایین و دربان ساختمان برایش تاکسی گرفت. به راننده ی تاکسی گفت او را ببرد به تقاطع خیابان چهل و دوم و برادوِی. آن جا ازتاکسی پیاده شد و پیاده به سمت غرب رفت. بعد وارد سینما دولوکس شد که تماشاخانه ای شبانه روزی بود. به اندازه ی یک برنامه کامل آن جا ماند و دو فیلم بلند، چهار فیلم کوتاه و یک فیلم خبری تماشا کرد.

بعد سینما دولوکس را ترک کرد و مستقیم با تاکسی به خانه برگشت. وارد خانه که شد سه و چهل دقیقه ی صبح بود. آقای فورد هنوز برنگشته بود.

خانم فورد بلافاصله دوباره با ملکوم با آسانسور رفت پایین.

حدود چهار صبح، پس از دو دورِ کامل پیاده روی در اطرافِ بلوک، خانم فورد زیرِ سایبان ساختمان شان آقای فورد را دید که از تاکسی پیاده می شد. او کلاهِ تازه ای به سر داشت. خانم فورد به آقای فورد سلام کرد و از او پرسید کلاه تازه اش را از کجا آورده است. ظاهراً آقای فورد سئوال او را نشنید.

وقتی آقا و خانم فورد در آسانسور بالا می رفنتد، ناگهان زانوهای خانم فورد وادادند. آقای فورد سعی کرد خانم فورد را در موقعیتِ طبیعی ایستایی نگه دارد اما تلاش او به طرز عجیبی نابسنده بود و کسی که واقعاً به یاریِ خانم فورد آمد، متصدیِ آسانسور بود.

به نظر می رسید برای آقای فورد داخل کردن کلید به قفل درِ آپارتمانش کارِ دشواری ست. او ناگهان برگشت و از خانم فورد پرسید آیا او فکر می کند شوهرش مست است؟ خانم فورد جویده پاسخ داد که البته، او فکر کرده آقای فورد بسیار نوشیده است. آقای فورد که موفق شده بود قفلِ در را باز کند با صدای بلند گفت که یک زیتون از مارتینیِ « او» خورده است. خانم فورد در حالی که می لرزید پرسید از مارتینیِ کی. آقای فورد تکرار کرد: « از مارتینیِ او».

وقتی هردو با هم وارد آپارتمان شان شدند، خانم فورد که هنوز می لرزید از شوهرش پرسید آیا می داند که دوشیزه کرافت او را در مقابل تئاترِ موروسکو منتظر گذاشته است؟ پاسخ آقای فورد نامفهوم بود. هم چنان که آشکارا تلوتلو می خورد، به سوی اتاق خوابش رفت.

حدود پنج صبح خانم فورد شنید که آقای فورد از تختش خارج شده، ودر حالی که به وضوح بیمار می نماید، به حمام می رود.

خانم فورد به کمک قرص های آرام بخش حدودِ هفت صبح به خواب رفت.

حدودِ یازده و ده دقیقه ی صبح از خواب برخاست. با زنگ خدمتکار را خواست و خدمتکار به او خبر داد که آقای فورد بیش تر از یک ساعت است که خانه را ترک کرده.

خانم فورد بلافاصله لباس پوشید و صبحانه نخورده با تاکسی به محلِ کارش رفت.

حدودِ یک و ده دقیقه آقای فورد به خانم فورد در محلِ کارش تلفن زد و به او اطلاع داد در ایستگاه پنسیلوانیاست و دارد همراهِ دوشیزه کرافت نیویورک را ترک می کند. گفت بسیار متاسف است . بعد گوشی را گذاشت...

 

جنگل واژگون / جی دی سلینجر / بابک تبرایی و سحر ساعی / انتشارات نیلا

۰۳
دی

... چرا دیــــــــــــــوونــــــــــــــه ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان؟ اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس, یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار, باهاش هم قافیه س... اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد...!

 

شوایک / یاروسلاو هاشک / با تصویر سازی: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری


۲۵
آذر

اگر دلیل دوستی ها صرفا دانش آدم باشد

کتاب خانه ها

شایسته ترین دوست در دوستی خواهند بود

زیرا پای دلت را لگد نمی کنند

و قندو چائی ات را هدر نمی دهند

وبه موقع ساکت اند

وبه موقع حرف می زنند

یادم می آید در ارومیه بودم

و روی تپه ها برای خودم می گشتم

هوا سرد بود اما باران نمی بارید.

آن روز

درست یا نادرست به دنباله ی همین مبحث

به نتایج نه چندان درخشانی رسیدم

ودر تنهایی خُرافی و بی پشتوانه ی خود دریافتم

که دلیل این ضعف، ناهماهنگی است

ناهماهنگی عمق قصه و ذهن مسطح راوی،

ناهماهنگی هوشیاری علم روانشناسی

وشلختگی ثبت احوالات

با تکراری ترین اصولی که

متعلق به دوران پارینه سنگی عمل ها

و ابتدایی ترین عکس العمل هاست.

ناهماهنگی بین تامل های خلاقانه و موثر

با حرکت های تند اداری!

ناهماهنگی بین شعور سخت و شهرت آسان!

ناهماهنگی بین بایدها و ندانستن ها!

دانستن ها و نتوانستن ها

و اضطرابی که دامنگیر همه ی عوامل عالی رتبه

ودون پایه ی یک کار است.

همان آیاهای ساده ی انسانی

که سالانه در دنیا در هیئت غول سکته،

هزاران نفر از برادران عیال وار ما را،

حداقل به سی سی یوها می فرستد.

ناهماهنگی بین خرج و درآمد.

ناهماهنگی بین ساندویچ های نامرغوب و انواع زخم معده ها!

ناهماهنگی بین چک و سفته های سرمایه

با دودی چشم های کودکانه ی من.

ناهماهنگی بین حقیقت و واقعیت!

ناهماهنگی بین توان هنرپیشه و شعاع بسته ی میزانسن.

ناهماهنگی بین وسعت میزانسن و ناتوانی هنرپیشه.

ناهماهنگی بین سینما و صنعت!

و خلاصه جمع بندی خرافی تر این که

پس سینماگرانی که می آیند

ودر دل این همه معضل،

اعتبار فرهنگی ما در هنر هفتم می شوند،

ابر مردانی هستند که تقدیر در سده،

مبعوثشان می کند

تا بیایند و بروند!

بدون این که قابل تکرار باشند.

و از این جا به بعد دیدم و می بینی که بحث جهانی می شود

کاش می دانستی منظورم چیست

تو می دانی؟

تکرار سبک هیچکاک یا برسون یا فلینی

به تماشاچیان سینما خدمت محض است

اما برای خود سینما هیچ سودی نخواهد داشت

از حافظ تا امروز

چندخروار غزل سروده شده است؟

شاید صدتا!

آن چه به عنوان غزل سروده شده است

مطمئنا به نفع شنوندگان و خوانندگان غزل بوده است

ونه به نفع خود غزل

و خوب که نگاه می کنی می بینی،

غزل منتظر یک ابرمرد است

تا بیاید و هشت حافظ را به نُه تبدیل کند

این جاست که به احترام نیما کلاه از سر برمی داریم

وبه ستایش شاملو همه از جا بلند می شویم...

وبه تماشای خانه دوست کجاست و سوته دلان و دستفروش،

احساس غرور می کنیم

و تومن مان را با اطمینان

روی میز رستوران ها کنار دلارها می کوبیم

وبا توجه به سن و سال فرهنگی بشر

پدرانه به چهارگوشه ی جهان سرک می کشیم

 وبا همان احساس خدادادی پدرانه

که مرز و بوم نمی شناسد،

حافظان سینمای دنیا را تحسین می کنیم

و خوشحال می شویم

در روزگاری زنده ایم که

تارکوفسکی و برسون و فلینی زنده بوده اند...

 

کاکا حسین

 

۱۸
آذر

می‌خواهم کَر باشم

در مقابل «دروغ»،

رویارویِ  مرگِ عزیزان

خواه ناخواه

کور می‌شوم، لال می‌شوم

و در برابر «حقیقت»

همیشه باید خم شده و

کُرنش کنم.

اما من

روزهای کَر شدنم

از حدِ شمار بیرون است

روزهای لال و کور شدنم

کم نیست

و روزهای کُرنشم

بسیار نادر است!

 

شیرکو بی کس(شاعر کرد)

۲۴
آبان

خُرّم‌ آن‌ روز
که‌ از این‌ منزل‌ ویران‌ بروم‌
راحت‌ جان‌ طلبم‌
وز پِی‌ جانان‌ بروم‌.
گرچه‌ دانم‌ که‌ به‌ جایی‌ نبَرد راه‌ غریب‌
من‌ به‌ بوی‌ خوش‌ آن‌ زلف‌ پریشان‌
بروم‌.

چون‌ صبا
با تَن‌ بیمار و دل‌ بی‌طاقَت‌
به‌ هواداری‌ آن‌ سَرو خِرامان‌ بروم‌.
در ره‌ او
ـ چو قلم‌ ـ
گر به‌ سرم‌ باید رَفت‌،
با دِل‌ دَردْکش‌ و
دیده‌ی‌ گِریان‌ بروم‌.
به‌ هواداری‌ او،
ذرّه‌ صفت‌،
رقص‌کنان‌
تا لب‌ چشمه‌ی‌ خورشید درخشان‌ بروم‌!

 

دلم‌ از ظُلمت‌ زندان‌ سکندر بگرفت‌!
رَخت‌ بربندم‌ و
تا مُلک‌ سلیمان‌ بروم‌.
نازُکان‌ را
غم‌ احوال‌ گران‌باران‌ نیست‌:
ساربانا!
مددی‌!
تا خوش‌ و آسان‌ بروم‌.

نذر کردم‌ که‌ گر این‌ راه‌ به‌ پایان‌ آید
تا در مِی‌کده‌
شادان‌ و غزل‌خوان‌ بروم‌!

ور چو حافظ‌
نبرم‌ ره‌ ز بیابان‌ بیرون‌،
هم‌ره‌ کوکبه‌ی‌ آصف‌ دوران‌
بِروم‌.

 

حافظ یاغی

۰۸
آبان

 

 1

اضطراب !

اضطراب !

این است حقیقت آن چه که ما حیاتش می نامیم !

به بعثتی نو نیازمندیم

و پیام آورانی نوتر !

تا آیه آیه

از خدای لایزال

سیاه درد اضطرابمان را تکلیف کند !

قوانین اجتماعی را

به رفع هول ها وُ هراس ها

دو فوریتی کنید !

ورنه هیچ دستی به اعتماد

به طرف دستی دیگر دراز نخواهد شد !

خواهرانُ برادران

جسارت بیان این احساس را

از مرگ اضطرابی گرفته ام

که اینک لاشه اش ،

در قلبم مدفون گشته است !

سخنانم را جدی بگیرید !

خواهرانُ برادران !

اقیانوس ها  هم چنان پر از کوسه اند !

اقیانوس های ژرف اضطراب را می گویم !

جدی بگیرید سخنانم را !

خواهرانُ برادرانم !

ماهی های سدهای دور !

 

 

2

در مُرده هوای ساکن ،

نه باد شمال خواهد وزید و نه چپ باد !

نارون ها هزار ماهی مرده

بر شاخه آویزان کرده اند !

در این مرده هوای ساکن ...

بال بگشا !

زیرا آفریده شده ای !

بال بگشا پرنده پیام ،

پیش از آن که آفتاب

چشمان تو را بدزدد !

کاسبرگ ها تا نیمه پُر از شهدند !

انتظار تو را می کشند !

بال بگشا وُ سر در جام فرو کن !

از گُلی به گلی دیگر !

آن گاه اگر هوس مُردن کردی ، بمیر !

سرمستُ آسوده بمیر !

در جشن عطر آگین این همه گلُ

آن همه جاودانه گی !

به زودی پرهایت

می رقصند با خیز باد شمال

. خواهی درخشید چون گُلی خاکی رنگ !

تا ریشه ها رسوب کن !

این همان چیزی ست شاید

که کم تر کسی تن به تجربه اش می دهد ! 

 

کاکا حسین

۰۲
آبان

برای بیان ِ عشق

به نظر شما کدام را باید خواند ؟

تاریخ یا جغرافی ؟

می دانی ؟

من دلم برای تاریخ می سوزد !

برای نسل ِ ببرهایش که منقرض گشته اند !

برای خمره های عسلش که در رَف ها شکسته اند !

برای اسب هایش که آخته مـُرده اند !

برای کوه هایش که اکنون محو گشته

و به جایشان پای کرت های توت فرنگی ،

کود ِ شیمیایی می پاشند !

اکنون که در لوله های توپ های پـُر طمطراق ِ جنگی تاریخ ،

موش های بور ِ صحرایی جفت گیری می کنند !

به تو بگویم !

همیشه تصورم از تاریخ ،

گردباد ِ هول ناکی بود ،

معطر به بوی متعفن ِ پلنگ های مرده ،

سرداران و شمشیرهاشان برای ابد تفکیک ناپذیر گشته اند !

صداها !

صداها !

صداها گوش خراشند !

گوش کن !

 

کاکاحسین

۱۸
مهر

 

 

کافـــــــــــــــــکا با لحنی گله‌آمیز گفت: «شما شوخی می‌کنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختــــــــــــــــــــــــــــــــــی با تملک به دست نمی‌آید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند. هیاهوی زندگی‌اش صدای موریانه مرگ را که وجودش را می‌جود، می‌پوشاند. خیال می‌کنیم ایستاده‌ایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟‌ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه می‌گوئید؟»

بی‌اختیار گفتم: «چندش‌آور است.»

کافکا گفت: «می‌بینید؟» و چانه‌اش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید می‌کند. و من که بیمارم، بی‌دفاع‌تر از دیگران رودررویش ایستاده‌ام.» ...!

گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش/ مترجم: فرامز بهزاد

۰۹
مهر

مجال

بی رحمانه اندک بود

و واقعه

       سخت

               نا منتظر.

 

از بهار

    حظّ تماشایی نچشیدیم،

که قفس

    باغ را پژمرده می کند.

 

از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه ی ناسیراب.

 

برهنه!

بگو برهنه خاکم کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم

که بی شائبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه

      در آمیختن می خوام.

 

 

ا.شاملو

۲۳
شهریور

چه لذتی

که پیرانه سرم

پیرانه سر ندارم