Unknown
پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۰، ۰۸:۱۵ ق.ظ
نقدِ صوفی
نه همه صافی و بیغَش باشَد؛
ای بَسا خرقه
که شایستهی آتش باشَد!
صوفی ما
که ز ورد سَحَری مَست شُدی،
شامگاهَش نگران باش
که سرخوش باشد!
خوش بُوَد گر محک تجربه آید به میان
تا سیهروی شود
هرکه در او غش باشد.
ناز پروردِ تنعّم
نبرَد راه به دوست؛
عاشقی
شیوهی رِندان بلاکش باشَد.
غم دنیای دنی چند خوری؟
باده بخور!
حیف باشد دل دانا
که مشوّش باشد.
خط ساقی
گر از این گونه زند نقش بر آب،
ای بسا رُخ
که به خونابه منقّش باشد!
دلق و سجّادهی حافظ
ببرد بادهفروش،
گر شراب از کف آن
ساقی مهوش باشد.