خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

Unknown

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ

      یک تخت بغل تخت من بود. از روی قیافه اش نمی شد فهمید که چندسالش است. اما می شد گفت که پیرمرد است. توی دوشبی که اونجا بودم هر شب یکی از پسراش پیشش موند. تومور معده ش بدخیم بود. تا حالا پنج بار شیمی درمانی کرده بود و دکترا گفته بودن بار ششم خطرناکه و دیگه چاره ای به جز عمل ندارن. عملشم پنجاه پنجاه بود. پسرش می گفت دیگه دل رو زدیم به دریا. می گفت دیگه تحمل زجر کشیدن پدرش رو ندارن. پسر کوچیکه بود. می گفت الان پدرمو نگاه نکن که موهاش ریخته. زمانی همه طایفه حسرت مو و سیبیلشو داشتن.

      شنواییش رو تقریبا به طور کامل از دست داده بود. بار اول که خواستم باهاش حرف بزنم همش داد می زدم و بازم متوجه نمی شد. تا اینکه پسرش اومد و باهاش با لب حرف زد و فهمیدم که باید با لب خوانی باهاش حرف زد و چقدر دوست داشتم این رو. تا صبح نمی خوابید. و زل می زد به سرمش که قطره میومد پایین تا به جای غذا بره تو رگ هاش.

    شب دوم پسر بزرگش اومد. و همون اول شب رفت رو یه تخت و خوابید. دوسه بار که خواست بره دستشویی بلند شدم واسش دم پایی و لگن گذاشتم. و باهم به زبون سکوت حرف می زدیم. فردا که ترخیص شدیم اون رو داشتن می بردن اتاق عمل. موقعی که بردنش نگام کرد. خندید و دستاش رو برد به آسمون. منم خندیدم.

   ازش خبر ندارم.

نظرات  (۴)

چته ننه جان که اینهمه بیمارستان میری؟
پاسخ:
تب نیوکاسل ننه! خوب می شه
خدا بد نده. میگفتی با گل و شیرینی خدمت میرسیدیم. انشالله که دیگه سالم و سلامتی. تا به حال با زبان سکوت حرف نزدم.
پاسخ:
گل و شیرینی؟ من که کاری نکردم!!
  • یکی از آن دو
  • حساس نشو!
    پاسخ:
    چشم
    khoda bad nade. ishalla hich vaght nari bimarestan.
    پاسخ:
    مرسی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی