من او بُدم من او شدم
با او بُدم بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
من او بُدم من او شدم
با او بُدم بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم
وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وانکه جانها به سحر نعره زنانند ازو
وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسیست
وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وانکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
برای بازی با کلمات
نیازی به قضاوت های آرتیستیک نیست
از همان زمان که فهمیدم
پایین آمدن از درخت
و پوشیدن کفش
اجتناب ناپذیر است
تا آن روز
که برایم کفایت را معنا کردی!
از نقطه بودن جلو یک خط هراس داشتم
اما شدم
حالا دیگر دست خط چه فرقی می کند
چه فرقی می کند
که من هنوز به یاد دارم
موهایت را
که می آمد روی صورتت
با کدام بند کدام انگشت کدام دست
ناخودآگاه
کنار می زنی؟
چه فرقی می کند
که من رد مسیر اشک هایت را روی صورتت
به دنبال نیروانا
بارها دنبال کرده ام
چه فرقی می کند
که این کاغذهای سنگین بی رحم را
پاره کرده باشم یا نه
که این صداهای نامفهوم را آتش زده باشم یا نه
از صفر
تا نقطه
حکایت بی جا و مکانی من است
و تو
سرت را بالا بگیر
تاآن خط
به زمین ختم نشود.
332901209
...اما در دوران بچگیِ رادفورد دو نکته ی حاشیه ای پراهمیت هم وجود داشت. یکی از آن ها مردی بود به نام چارلز سیاهه، و دیگری دختری بود به نام پگی مور.
پگی در مدرسه همکلاسیِ رادفورد بود. با این حال به مدتِ بیش از یک سال، سوای این قضیه که در مسابقه ی هجی کردن کلمات، دخترک معمولاً اولین کسی بود که از دُور کنار می رفت، رادفورد توجه چندانی به او نداشت. شروع ارزیابی ارزش های حقیقی پگی برای او روزی بود که از آن طرفِ راهروی بین دو ردیف نیکمت ها، دید که دخترک آدامسش را چسباند توی فرورفتگی یقه اش. به نظرِ رادفورد آمد که انجامِ این کار ار سوی هرکسی خیلی جذاب است. حتّا یک دختر. برای همین، با تظاهر به این که می خواهد چیزی از روی زمین بردارد، دولا شد زیرِ میزش ونجوا کنان به پگی گفت: « هِی! آدامست رو گذاشته ای اون جا؟».
خانمِ جوانِ آدامس توی یقه، با لب های نیمه باز برگشت و به تایید سر تکان داد. ذوق زده شده بود. این اولین بار بود که رادفورد خارج از روالِ معمول با او حرف زده بود.
رادفورد زمین را به دنبال یک جوهرپاک کنِ موهوم دستمالی می کرد.« گوش کن. می خوای بعدِ مدرسه یکی از دوستامو ببینی؟».
پگی دستش را گذاشت جلوی دهنش و وانمودبه سرفه کرد. پرسید: « کی؟»
« چارلز سیاهه.»
«کی هَس؟»
« یه رفیق. تو خیابون ویلارد پیانو می زنه. دوستمه.»
« من اجازه ندارم بیام خیابون ویلارد.»
« آه!»
« کِی می ری؟»
« همین که خانوم ول مون کنه.امروز نمی خواد نگه مون داره. خیلی بی حوصله س... قبوله؟»
« قبوله.»
آن بعد از ظهر دوبچه به خیابان ویلارد رفتند. پگی، چارلز سیاهه را دید و چارلز سیاهه هم پگی را دید.
کافه ی چارلز یک دخمه ی همبرگر فروشی و از بدنماترین قسمت های خیابانی بود که هروقت شورای شهر تشکیلِ جلسه می داد، اغلب روی کاغذ کوبیده وتخریب می شد. این کافه شاید نمونه ی عالیِ همه ی رستوران هایی بود که از سوی والدین ــ معمولا از پسِ پنجره ی ماشینِ خانواده ــ غیربهداشتی طبقه بندی می شدند. خلاصه این که جای معرکه ای بود. به علاوه، خیلی بعید است کسی از مشتری های جوانِ چارلز سیاهه بابت همبرگرهای خوشمزه و چربی که او عرضه می کرد، مریض شده باشد. درهرحال، تقریباً هیچ کس بابت غذاخوردن به کافه ی چارلز سیاهه نمی رفت. طبیعتاً بعد از رفتن به آن جا غذا هم می خوردید، ولی دلیل رفتن تان این نبود.
به آن جا می رفتید چون چارلز سیاهه مثلِ یک کسی که اهل ممفیس بودپیانو می زد. حتّا شاید هم بهتر. وارد که می شدید او همیشه پشت پیانو بود و داشت آهنگ های دستِ اول یا تکراری اش را می نواخت، و وقتی هم که باید به خانه می رفتید، باز او هم چنان آن جا بود.( بالاخره معلوم بود چارلز سیاهه که پیانیست محشری است، بایستی یک جورِ محشری خستگی ناپذیر هم باشد.) او چیزِ دیگری بود. چیزی که بین پیانیست های سفیدپوست نادر است. وقتی جوان ها می رفتند کنار پیانویش تا ازش بخواهند چیزی برای شان بزند، یا این که صرفاً می خواستند بهش چیزی بگویند، مهربان و بامحبت بود. به آدم نگاه می کرد. گوش می کرد.
رادفورد تا پیش از آن که پگی راهم با خودش ببرد، احتمالاً جوان ترین مشتریِ ثابت کافه ی چارلز سیاهه بود. بیش تر از دوسال بود که دوسه تا بعداز ظهر در هفته را به تنها به آن جا می رفت. هیچ وقت شب ها نمی رفت، به این دلیل ساده که اجازه نداشت شب ها از خانه برود بیرون. به این ترتیب سروصدا و دود وبی اختیار به کافه ی چارلز سیاهه رفتن بعدِ تاریکی را از دست می داد، اما بعدازظهرها چیزی به دست می آورد که به همان اندازه یا بیش تر خوشایند بود: امتیازِ شنیدنِ بهترین ترانه های چارلز، بدون وقفه ای در میان شان.تنها کاری که باید در ازای این قضیه می کرد، بیدار کردنِ هنرمند بود. گیرِ کار فقط همین بود. چارلز سیاهه بعداز ظهرها می خوابید، ودر خواب مثل مردی مُرده بود.
رادفورد کشف کرد که رفتن به خیابان ویلارد برای شنیدنِ نوازندگی چارلز سیاهه همراهِ پگی حتّا بهتر هم هست. فقط روی زمین نشستن همراه پگی نبود که می چسبید؛ گوش کردن همراه او هم بود. رادفورد از شکلی که او پاهای خوش تراش ومعمولاً زخم و زیل و کبودش را می کشید توی شکمش و انگشتانش را دورِ مچ های پایش قفل می کرد، خوشش می آمد. خوشش می آمد از شکلی که او در حین نواختن چارلز، دهانش را محکم روی زانوهایش می گذاشت و جای دندان هایش باقی می ماند. و از شکلی که بعدش به خانه می رفت؛ بی حرف، فقط هرازگاهی قوطی حلبی یا سنگی را لگد می کرد، یا باحالتی متفکر ته سیگارِ برگی را با پاشنه ی کفشش به دونیم می کرد. او کاملا کامل بود، هرچند که مسلماً رادفورد این را بهش نگفت. پکی آمادگیِ نگران کننده ای برای عاشقیت و این قضایا داشت، چه با تحریک و چه بی تحریک...
نغمه ی غمگین / جی.دی.سلینجر/امیر امجد و بابک تبرایی/انتشارات نیلا
اولین خواهر زاده ام، سوشیان، به دنیا اومد. متولد بهمن. خدا به هممون رحم کنه!
با توجه به فیزیک انگشتان دست احتمالا یه دف زن دیگه به خانواده اضافه می شه.
توصدا نزن
بگذار من صدایت بزنم
نامت کوتاه است
از ته دلم شروع می شود
و تا به گلویم نرسیده تمام می شود.
قول می دهم نشنوی.
تو نگاه نکن
بگذار من نگاهت کنم.
همین گوشه ها می نشینم
جایی که نبینی
نگاه می کنم
ساعت که سه بار زنگ زد
خودم را می تکانم
و می روم
بی آوا
بی نگاه
بی توشه.
یادم نمانده است...
اما به یاد دارم که
آخرین بار در راهی
آواز می خواندم !
مادرم می گفت :
از ترس راه شعری نخوان
که در آن ،
گوشت و پوست و خون و استخوان باشد ،
زیرا که
به عشق گوشت و پوست و خون و استخوان
سگ های لاغر زادگاهت
سال هاست آواره ی خیالاتند !
و اکنون به جای پارس
در پشت هر راهُ و بی راهه یی ،
زوزه می کشند !
گفتم می روم
ودر مرام ما
رفتن مردن بود
و حالا سال هاست که مُرده ام
در پشت سیم ها و سنگ ها...
حسین پناهی
چون دریا [ در میانه ی توفان ] ایشان را به سویی پرتاب کرد، گمان کردند پای شان به جزیره ای رسیده است. اما، دردا که آن [جزیره] هیولایی خفته بود!
آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ هولناک ترین هیولاست! سرنوشت شوم دیری در آن ها می خسبد و منتظر می ماند.
اما سر انجام برمی خیزد و آنانی که بر پشت اش کلبه ساخته اند را از خواب می پراند و می درد و می بلعد.
وای، بنگرید کلبه هایی را که این کشیشان بهر خود بنا کرده اند! غار های عطر آگینشان را "کلیسا" می نامند!
وای ازین نور دروغین، این هوای دمناک! این جا جایی است که روان را امان پریدن به اوج خویش نیست.
بل ایمان شان چنین فرمان می دهد: ‹‹ به زانو از پله ها بالا روید، ای گناه کاران! ››
به راستی دیدار شوخ چشمان مرا خوش تر است تا دیدار ِ پیچ و تاب دیدگان ِ شرم و نیایش ایشان!
این غارها و پله کان توبه را چه کسانی بهر خویش آفریدند؟
آیا نه آنانی که می خواستند روی پنهان کنند و از آسمان ِ پاک شرمسار بودند؟
دیگر بار تنها آن گاه دل به خانه های این خدا خواهم سپرد که دیگر بار آسمان ِ روشن از شکاف ِ سقف های شکافته، بر سبزه ها و شقایق های سرخ ِ رُسته بر دیوار های شکافته فرونگرد.
اینان " خدا " نامیدند آن چه را که با ایشان در ستیز بود و مایه ی آزارشان بود. و به راستی خداپرستی شان چه پهلوانانه بود!
اینان برای عشق ورزیدن به خدای خود راهی جز به صلیب کشیدن ِ انسان نمی شناختند!
بر آن شدند که جسد وار زندگی کنند و جسد های خود را سیاه پوشاندند، از سخنان شان نیز همچنان بوی ناخوش دخمه ها را می بویم.
زیستن به نزدیک ایشان زیستن به نزدیک آن آبگیرهای سیاهی است که از میانشان غوک آوازی حزن انگیز و خوش سر داده است.
اما می باید برایم آوازهای خوش تری بخوانند تا به " نجات بخش " شان ایمان آورم! مریدان اش باید در نظرم نجات یافته تر از این آیند!
جان این نجات بخشان پر از رخنه ها بود، رخنه هایی که با وهم خویش پر کردند، با رخنه گیر خویش که "خدا" می نامند اش!!
چنین گفت زرتشت/فریدریش نیچه/داریوش آشوری/ انتشارات آگه