من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
این صدا با خون بالا می آید
هرچه بلندتر
بیشتر خون می کند و می آورد
نادانسته
دانسته
از انتظار
تکرار
می
گویی
بی خود
بی جهت
بدون آرم
بدون طرح
حالا از سرما بگو
که خون را بند می آورد
تاریک ترین گوشه ی وجودم را نوری خیره کننده پر می کند.
برای انکار این رویا توانی فوق انسانی لازم است که من حالا ندارم.
در آن دور دست ها حجمی را می شناختم که از خود خالی بود و برای یک «او» تمام مفاهیم زندگی اش را تغییر داد. و حجم که به قالب درآید محصور شود و زشت شود و رسوای حجم ها.
به قالبت که درآمدم نه تو تاب آوردی حجم به قالب درآمده ام را و نه من بی حرمتی به قالب تورا.
پس داستان شروع می شود و تمام می شود. بی آن که کسی به یاد داشته باشد که زمانی در دوردست ها حجمی بود که از خود خالی نبود.
و من واله ی آیه ای بودم
و هستم
که حکم قتلم را صادر می کرد
وتعادلم این جا به هم خورد
که برای « وهستم» وجودم
معادلی نمی بینم.