خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۱۴
دی

خوب می دانم که نباید هدفون را از گوشم بردارم. خوب می دانم که سکوت این وقت شب برایم چقدر آزاردهنده خواهد بود. خوب می دانم که کابوس یک شال بنفش رقصان،  سوار خواب های احتمالی ام خواهد شد. اما گاه به امید نوری نامعلوم در میان این سکوت دانسته هایم را کنار می گذارم و پا به درون این سکوت می گذارم. وباز هجوم صفحات و موسیقی را دنبال می کنم

۰۹
دی

حالا که شما

« اسم آروغ های روشنفکرانه تان را گذاشتید پست مدرنیسم»

من هم می روم

ماسک سبزم را از گنجه ام بیرون می آورم!

۰۷
آذر

آن روز

همان روز

که چشمانم را می بندم، مطمئن!                                                                  

تو نیستی

و این بهترین بشارت زندگی ام بود

۲۲
آبان

دلتنگم آن چنان

که اگر

بینمت به کام

.

.

.

۰۹
آبان

انقلابی بودم
انقلابی بودم
اما کسی به من نپیوست
انقلابی شدم
انقلابی شدم
تو تاب نیاوردی
انقلابی هستم
انقلابی هستم
بیا و به من شلیک کن

۲۷
مهر

به همزادم می‌گویم:
                   «تنها
                       از مادرت پوزش بخواه !
»

 

 

محمود درویش

۱۶
شهریور

کل اکبر: خوب ... میونه تون با بی بی یون چطوره؟

خانم معلم: با بی بی یون راحتم، با خودم مشکل دارم!

کل اکبر: قافله تون هفت تا هشت کاروانسرا از ما جلوتره!!

خانم معلم: نه ... تا حالا نه از راهزناش ترسیدم و نه آذوقه نگرانم کرد. مشکلم شمارشه!... چند کاروانسرا رد کنم تا برسم؟...ها؟

(سکوت)                                                                  

کل اکبر: ... روستایی باشی و دوسه کتاب خونده باشی وریشی سفید کرده باشی،... آهنگ لرزان سلامی، پرتت می کنه تو دره ای که سنگ بندازی فردا صدای افتادنشو می شنوی!... راحت باش دخترم ... غمی اگه داری، لایق دانستی، سنگ صبور داستان هاتون می شم... البت نه به حد و حصر خاله شهربانو...

اگه دنبال نطق های پر طمطراقی! ... انصاف بده که من به کوره ی زغالم برسم و شما هم به تماشای کوه و باغ و دشت برین... این طوری به نفع هردوتامونه ... ها؟

خانم معلم: می دانی عمو... به چشم بیتاها و ملکی ها حق می دم که وقتی دریای حقیقتِ استعاره و تامل را نشونشون بدی... خمیازه بکشند وبرای نجات از شر این همه کلمات نامانوس که آدرس معضلات ظاهرن پرتکلف نامانوس ترند، راه کج کنند و به کسی یا کسانی برسند که ساکتند و اگر هم ساکت نیستند ... راوی قصه های ساده ای هستند که پای هیچ دلی به هیچ سنگ مشکلی نمی گیره!... راه های بی چاله و حرف های بی چالش!... اما حقیقتن این استعارات و این حقیقت جویی، جزء بی تکلف ذاتمه!... از وجودم، اینقدر طبیعی که به سادگی گشنگی و تشنگی به دنبال جوابم... می فهمید چی می گم؟

« تو مو می بینی و من پیچش مو» چشمامو به جای تماشای مو به دیدن پیچش خسته و وامونده می کنم... کمکم کنید... جوابی....راهی .... نشانی.

کل اکبر:... درگفتن، هرکسی که چیزی قابل شنیدن داشته باشد به جز تفسیر کتب مقدسه، از پیامبران باکتاب و بی کتاب نخواهد بود. در تجربه اما چیزهایی هست که تکرار مراحلش به گمانم محال باشد. برای کل اکبر «رفتن» غایته... فقط رفتن... هرگز به رسیدن نباید فکر کنم... در جدالم با عقل، روسیاهِ تناقضاتم که هنوز نتوانسته ام برایش جوابی پیدا کنم... درفاصله ی برداشتن دوشاخه ی خشک مرده، مراقبم یه بوته ی بابونه را لگد نکنم... کوره که بسته شد، در فاصله ی خوردن یک استکان چای، می بینم قندم را مدیون سوزاندن استخوان های درختانم! درختانی که علمِ حرمت بابونه، ثابت می کنه برادران ناتنی آدمیزادند! کدام برادر حاضره خودش کربن بخوره تا اکسیژن برادرش پیوسته به راه باشه؟... درختان! درختانی که گهواره ی اولین نگاه به جهان و تابوت آخرین نگاهمون به همون جهانه!... یک شب کابوسم، هزار درخت بود که در خانه ام را می زدند و شاخ وبرگاشونو ازم می خواستن!... تا بیدار شدم ده بار مُردم و زنده شدم. گمانم که هنوز هم مُرده باشم!!

خانم معلم: این تضاد حل شدنی هست؟

کل اکبر: ها، به آسونی.

خانم معلم: چه جوری؟

کل اکبر: راه کج کردن و خمیازه کشیدن.

۱۳
شهریور

هی

هی

نافم دور پای تو چه می کند؟؟

۱۸
مرداد

من، به کف دستم عصای بی برگم را گرفته ام.

سینه ای نجوا کنان در آفتاب خوابیده.

همه ی پنجره ها مژگانی مثل زنان دارند.

برج کلیسا، چون انگشت نشانه، رو به سوی آخرین ابر سفید کوچک دارد.

سکوت پس از هیاهو. بعدش مسیح می گذرد و صدا می فروشد.

چکاوک، منقار ساعت هفت را می بوسد.

رگباری از خروس های باد نما در هواست.

گوش های قاطری که خودش را نمی توان دید- شب را به خود باز می خوانند.

نور روی یقه ام رنگ می بازد.

ساعتی است که تولد تنهای چراغ های خیابانی آغاز می شود.

کسی کلید ستاره ها را می زند.

و این چیزی است که قصد اثباتش را نداشتم.

 

بونوئل

۱۳
تیر

دور!خیلی دور!

تمرکزِ تو بر رنجی که می برم انتظارِ بی جایی ست

که هر انسانی جهانی دارد و هر انسانی به گونه ای خاص،

خود را با جهانِ خود تطبیق می دهد

آن چه اکنون برایت می نویسم،

داستانِ ناهمگونیِ من با جهانِ من است

بر انسان هیچ اعتمادی نیست

فروز ها را مرور کن!آنا!

جنگ ها و تهدیدها را و صفحه ی حوادث نوشته و نانوشته را

تصادفی مابینِ مفاهیم و عملکردها!

ما از عدالت  حرف می زنیم و برای درختان شعر می گوییم،

پرندگان را به استعاره تمثیل ِ آزادی می کنیم و...

 

پس آن قمه که در تاریکی برق می زند؟

تورها و سلّاخ خانه ها؟

و بی اعتمادی بر پیامِ پیامبرانِ با کتاب و بی کتاب؟

مقصرِ این همه هرج و مرج کیست؟

ادبیات به اندازه ی بیسبال  اعتبار دارد آیا؟

هنری که جویس نوشت و الیوت سرود،

و پیکاسو کشید و .....خواند و تارکوفسکی ساخت!

نتیجه ی درکش آیا همین هاست که

در تلویزیون ها و ماهواره ها و نمایشگاه ها و کاباره ها می بینیم؟

چرا عدول از درک فرمول های هنری جرم نیست،

تا انسان مجبور به این همه تکرار نباشد؟

در تنظیم ِ بودجه ی سالانه ی کشورها،

چرا بیشترین ارقام به فرهنگ و هنر نمی رسد؟

حالم خوب نیست ، زیرا موجود خوبی ساخته نشده ام

بدبخت تر و وحشتناک تر و مقصرتر از انسان،

موجودی نخوانده و ندیده ام هرگز

زندگیِ ما سراسر تضاد و تناقض است

آیا از آن رو نیست که حرف می زنیم؟

حالم خوب نیست

و فکر می کنم  اکنون فرصتِ خوبی ست که خود را نقد کنم

اکنون که به چهل و پنج ساله گی رسیده ام

اکنون که سایه ی سردِ مرگ را

بر تبِ سوزانِ روحم احساس می کنم

 

 

نامه هایی به آنا