نقاشی پیر بود و من
می کشید نقش می زد کهنه برگی او
بر تن سنگی این دیوار پرتکرار
پرشیار هر جداری داشت صد ها قصه از مردی
می کشید و نقش می زد من
با هجا هایی ترک برداشته
از پوسیدگی ها و قلم انگار می دانست صبحی نیست
و هر سطری تمامی وقفه و بیهودگی و حاصلش دردی
هر دو در این غمزده شب
در پی چشمان بی سویی که فردا را نمی دانست باید بود
نقش می کردیم ماندن را برای چشم هایی در هراس مرگ
و برگی سبز را بر پیکر پندار پائیزی که می رویاند با ان گام های سهمناکش ناله زردی
پیرمرد نقشبند پینه بر انگشت صورتی را از میان رنگ هایت بر زمین بگذار
اگر فردا میان باغ گیسوانش را طنین باد به رقص ارد
ترک خورده لبانش را که مردست و رخت بسته شهوت یک بوسه ای حتی
و حتی خنده ای بی تاب گرداند
و من این شعرهای شسته باران پائیزی که از پیراهن چرکین اوراقم زمین را تیره گردانده
برای چشم های بی فروقش عاریت دارم
اگر فردا بیاید
اه اگر فردا بیاید
اگر فردا بیاید مست اورا در میان این علف های به خود خفته که در تکرار باران راز شبنم را نمی دانند
زردند و خموشند و پریشان
نرم در اغوش می گیریم و از عریانی مهتاب می گوئیم
اگر فردا بیاید
اه اگر فردا بیاید
....................
در این پائیز بی پایان
نقاشی پیر بود و من
می کشید و نقش می زد او
می کشید و طرح می زد من
لبانی صورتی با مردمک هایی که از پژواک تاریک هجاها قصه می خواندند
دل پائیز می پژمرد بر این هرز علف ها بانگ بر می داشت
از عریانی یک روسپی
صدها قصه از مردی و دردی و ناله جانکاه زردی بر تن دیوار
پیرمرد و من