Unknown
مرتیکه مگه تو قرار نبود بیایی تهران؟
بیاید این جوری بررسی کنیم. این جمله می تونه در حالات مختلف ، در آدم های مختلف احساست مختلفی رو تحریک کنه.
امروز بعد ازینکه پشت سر یکی از همسترا غیبت کردم و اظهار داشتم که طرف مسخره بالذاته. برای همسترام یه اتفاقی افتاد.
از 3 روز پیش فرنی چشماشو بسته بود. و اصلا بازش نمی کرد و من فقط به حماقتش می خندیدم که فکر می کرد من داستان طوطی و بازرگان رو نخوندم. و جالبیش اینه که من اون داستان رو به صورت نظم، نثر، نقاشی، کمیک استریپ و.... دیده و شنیده بودم. پس امروز بهش گفتم:فرنی! فکر نمی کنی که قرار نیست اینجوری منو گول بزنی؟
بعد با یکی از دوستان در موردش حرف زدم و اون گفت شاید عفونت کرده چشماش و من گفتم: هی رفیق! شک نکن که اون یارو ذاتاً مسخره س.
همسترها اصولا موجودات انحصار طلبی هستن. دوست ندارن که قلمروشون رو باکسی شریک بشن. بنابراین اگه همستر سرحال باشه و مشکل فیزیکی یا روحی نداشته باشه ، با یه همستر دیگه تو یه خونه نمی تونه زندگی کنه. کارشون به دعوا می کشه و بارها دیده شده که یکیشون قوانین دعوا رو بلد نبوده و از اون دندون تیز دراز استفاده لازم رو نکرده و دیگه کسی اونو ندیده(تقدیم به ژنرال)
اما ، من ، صلا ، یگانه بازمانده نوادگان E.T بر روی زمین دوتا همستر سرکش رو قانع کردم که بهتره فضای کلبه شون رو تقسیم کنن. و کردن. هر روز براشون موسیقی می ذاشتم و زمزمه می کردم تو گوششون که : «تفنگت را زمین بگذار»
برمی گردم به زمان حال
امروز آوردمشون پیش خودم تا تکلیفم رو با فرنی مشخص کنم. اما دیدم که چشاش بازه و داره بدجوری دستم رو بو می کنه و گوشه ی قفس جنازه ی زویی افتاده بود. جای هیچ زخمی رو بدنش نبود حتا یه کبودی کوچیک. و بدنش هنوز گرم بود. بعد ازینکه فرنی فهمید که متوجه اتفاق شدم ، رفت تو اتاقش و شروع کرد با دقت یه دونه تخمه رو شکستن.
جنازه مرحوم رو دستمه و دارم می رم بیرون خاکسپاری رو انجام بدم. کی بود می گفت گربه ها گوشت مردار نمی خورن؟؟
اصلاً یادم رفته بود که قرار بوده دیروز برم تهران