هی
هی
نافم دور پای تو چه می کند؟؟
من، به کف دستم عصای بی برگم را گرفته ام.
سینه ای نجوا کنان در آفتاب خوابیده.
همه ی پنجره ها مژگانی مثل زنان دارند.
برج کلیسا، چون انگشت نشانه، رو به سوی آخرین ابر سفید کوچک دارد.
سکوت پس از هیاهو. بعدش مسیح می گذرد و صدا می فروشد.
چکاوک، منقار ساعت هفت را می بوسد.
رگباری از خروس های باد نما در هواست.
گوش های قاطری که خودش را نمی توان دید- شب را به خود باز می خوانند.
نور روی یقه ام رنگ می بازد.
ساعتی است که تولد تنهای چراغ های خیابانی آغاز می شود.
کسی کلید ستاره ها را می زند.
و این چیزی است که قصد اثباتش را نداشتم.
بونوئل
دور!خیلی دور!
تمرکزِ تو بر رنجی که می برم انتظارِ بی جایی ست
که هر انسانی جهانی دارد و هر انسانی به گونه ای خاص،
خود را با جهانِ خود تطبیق می دهد
آن چه اکنون برایت می نویسم،
داستانِ ناهمگونیِ من با جهانِ من است
بر انسان هیچ اعتمادی نیست
فروز ها را مرور کن!آنا!
جنگ ها و تهدیدها را و صفحه ی حوادث نوشته و نانوشته را
تصادفی مابینِ مفاهیم و عملکردها!
ما از عدالت حرف می زنیم و برای درختان شعر می گوییم،
پرندگان را به استعاره تمثیل ِ آزادی می کنیم و...
پس آن قمه که در تاریکی برق می زند؟
تورها و سلّاخ خانه ها؟
و بی اعتمادی بر پیامِ پیامبرانِ با کتاب و بی کتاب؟
مقصرِ این همه هرج و مرج کیست؟
ادبیات به اندازه ی بیسبال اعتبار دارد آیا؟
هنری که جویس نوشت و الیوت سرود،
و پیکاسو کشید و .....خواند و تارکوفسکی ساخت!
نتیجه ی درکش آیا همین هاست که
در تلویزیون ها و ماهواره ها و نمایشگاه ها و کاباره ها می بینیم؟
چرا عدول از درک فرمول های هنری جرم نیست،
تا انسان مجبور به این همه تکرار نباشد؟
در تنظیم ِ بودجه ی سالانه ی کشورها،
چرا بیشترین ارقام به فرهنگ و هنر نمی رسد؟
حالم خوب نیست ، زیرا موجود خوبی ساخته نشده ام
بدبخت تر و وحشتناک تر و مقصرتر از انسان،
موجودی نخوانده و ندیده ام هرگز
زندگیِ ما سراسر تضاد و تناقض است
آیا از آن رو نیست که حرف می زنیم؟
حالم خوب نیست
و فکر می کنم اکنون فرصتِ خوبی ست که خود را نقد کنم
اکنون که به چهل و پنج ساله گی رسیده ام
اکنون که سایه ی سردِ مرگ را
بر تبِ سوزانِ روحم احساس می کنم
نامه هایی به آنا
این صدا با خون بالا می آید
هرچه بلندتر
بیشتر خون می کند و می آورد
نادانسته
دانسته
از انتظار
تکرار
می
گویی
بی خود
بی جهت
بدون آرم
بدون طرح
حالا از سرما بگو
که خون را بند می آورد
تاریک ترین گوشه ی وجودم را نوری خیره کننده پر می کند.
برای انکار این رویا توانی فوق انسانی لازم است که من حالا ندارم.
در آن دور دست ها حجمی را می شناختم که از خود خالی بود و برای یک «او» تمام مفاهیم زندگی اش را تغییر داد. و حجم که به قالب درآید محصور شود و زشت شود و رسوای حجم ها.
به قالبت که درآمدم نه تو تاب آوردی حجم به قالب درآمده ام را و نه من بی حرمتی به قالب تورا.
پس داستان شروع می شود و تمام می شود. بی آن که کسی به یاد داشته باشد که زمانی در دوردست ها حجمی بود که از خود خالی نبود.