Unknown
چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ
من، به کف دستم عصای بی برگم را گرفته ام.
سینه ای نجوا کنان در آفتاب خوابیده.
همه ی پنجره ها مژگانی مثل زنان دارند.
برج کلیسا، چون انگشت نشانه، رو به سوی آخرین ابر سفید کوچک دارد.
سکوت پس از هیاهو. بعدش مسیح می گذرد و صدا می فروشد.
چکاوک، منقار ساعت هفت را می بوسد.
رگباری از خروس های باد نما در هواست.
گوش های قاطری که خودش را نمی توان دید- شب را به خود باز می خوانند.
نور روی یقه ام رنگ می بازد.
ساعتی است که تولد تنهای چراغ های خیابانی آغاز می شود.
کسی کلید ستاره ها را می زند.
و این چیزی است که قصد اثباتش را نداشتم.
بونوئل