خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245
۲۸
اسفند

وقتی گفتم :
«دوستَت می دارم»
می دانستم که شورش کرده اَم بر قبیله اَم
وَ به صدا در آورده اَم شیپورِ رسوایی را !

می خواستم تخت ستم را واژگون کنم
تا جنگل ها برویند و
دریاها آبی تر شوند
وَ آزاد گردند
تمام کودکان جهان !
اتمامِ عصرِ بربریت را می خواستم مرگ واپسین حاکم را !

می خواستم با دوست داشتن تو،
درِ تمام حرم سراها را بشکنم
وَ پستان زنان را
از بین دندان مَردان نجات دهم !

وقتی گفتم :
«دوستَت می دارم»
می دانستم که الفبایی تازه را اختراع می کنم ،
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمی داند !
شعر می خوانم ،
در سالُنی متروک
وَ شرابم را در جام کسانی می ریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !

وقتی گفتم :
«دوستَت می دارم»
می دانستم که هماره ،
بَربَرها را با نیزه های زهرآلود و
کمان های کشیده
در تعقیب خود خواهم یافت !
عکسم را بر دیوارِ خواهند چسباند
و اثرِ انگشتانم را در پاسگاه ها خواهند گرفت !


جایزه ی بزرگ به کسی می رسد
که سَرِ بُریده اَم را بیاورد
وَ چون پُرتقالی لُبنانی
بر سَردرِ شهر بیآویزد !
وقتی نامت را بر دفترِ گُل ها می نوشتم
می دانستم که مَردُم را در مقابل خود خواهم دید !
درویش ها وُ ول گردها را...


آنان که در ارثیه شان نشانی از عشق نیست ،
بر ضدِ من اند !
می خواهم واپسین حاکم را نابود کنم دولت عشق تو را برپا دارم !
می دانم که در این انقلاب ،
تنها گُنجشکان در کنارِ من خواهند بود !

 

« قبانی»

۰۲
بهمن

به ندرت حرف تازه ای پیدا می شه

۲۱
دی

دنبال به یادآوردن نباشید

خاصه با چشم هایش

۱۴
دی

خوب می دانم که نباید هدفون را از گوشم بردارم. خوب می دانم که سکوت این وقت شب برایم چقدر آزاردهنده خواهد بود. خوب می دانم که کابوس یک شال بنفش رقصان،  سوار خواب های احتمالی ام خواهد شد. اما گاه به امید نوری نامعلوم در میان این سکوت دانسته هایم را کنار می گذارم و پا به درون این سکوت می گذارم. وباز هجوم صفحات و موسیقی را دنبال می کنم

۰۹
دی

حالا که شما

« اسم آروغ های روشنفکرانه تان را گذاشتید پست مدرنیسم»

من هم می روم

ماسک سبزم را از گنجه ام بیرون می آورم!

۰۷
آذر

آن روز

همان روز

که چشمانم را می بندم، مطمئن!                                                                  

تو نیستی

و این بهترین بشارت زندگی ام بود

۲۲
آبان

دلتنگم آن چنان

که اگر

بینمت به کام

.

.

.

۰۹
آبان

انقلابی بودم
انقلابی بودم
اما کسی به من نپیوست
انقلابی شدم
انقلابی شدم
تو تاب نیاوردی
انقلابی هستم
انقلابی هستم
بیا و به من شلیک کن

۲۷
مهر

به همزادم می‌گویم:
                   «تنها
                       از مادرت پوزش بخواه !
»

 

 

محمود درویش

۱۶
شهریور

کل اکبر: خوب ... میونه تون با بی بی یون چطوره؟

خانم معلم: با بی بی یون راحتم، با خودم مشکل دارم!

کل اکبر: قافله تون هفت تا هشت کاروانسرا از ما جلوتره!!

خانم معلم: نه ... تا حالا نه از راهزناش ترسیدم و نه آذوقه نگرانم کرد. مشکلم شمارشه!... چند کاروانسرا رد کنم تا برسم؟...ها؟

(سکوت)                                                                  

کل اکبر: ... روستایی باشی و دوسه کتاب خونده باشی وریشی سفید کرده باشی،... آهنگ لرزان سلامی، پرتت می کنه تو دره ای که سنگ بندازی فردا صدای افتادنشو می شنوی!... راحت باش دخترم ... غمی اگه داری، لایق دانستی، سنگ صبور داستان هاتون می شم... البت نه به حد و حصر خاله شهربانو...

اگه دنبال نطق های پر طمطراقی! ... انصاف بده که من به کوره ی زغالم برسم و شما هم به تماشای کوه و باغ و دشت برین... این طوری به نفع هردوتامونه ... ها؟

خانم معلم: می دانی عمو... به چشم بیتاها و ملکی ها حق می دم که وقتی دریای حقیقتِ استعاره و تامل را نشونشون بدی... خمیازه بکشند وبرای نجات از شر این همه کلمات نامانوس که آدرس معضلات ظاهرن پرتکلف نامانوس ترند، راه کج کنند و به کسی یا کسانی برسند که ساکتند و اگر هم ساکت نیستند ... راوی قصه های ساده ای هستند که پای هیچ دلی به هیچ سنگ مشکلی نمی گیره!... راه های بی چاله و حرف های بی چالش!... اما حقیقتن این استعارات و این حقیقت جویی، جزء بی تکلف ذاتمه!... از وجودم، اینقدر طبیعی که به سادگی گشنگی و تشنگی به دنبال جوابم... می فهمید چی می گم؟

« تو مو می بینی و من پیچش مو» چشمامو به جای تماشای مو به دیدن پیچش خسته و وامونده می کنم... کمکم کنید... جوابی....راهی .... نشانی.

کل اکبر:... درگفتن، هرکسی که چیزی قابل شنیدن داشته باشد به جز تفسیر کتب مقدسه، از پیامبران باکتاب و بی کتاب نخواهد بود. در تجربه اما چیزهایی هست که تکرار مراحلش به گمانم محال باشد. برای کل اکبر «رفتن» غایته... فقط رفتن... هرگز به رسیدن نباید فکر کنم... در جدالم با عقل، روسیاهِ تناقضاتم که هنوز نتوانسته ام برایش جوابی پیدا کنم... درفاصله ی برداشتن دوشاخه ی خشک مرده، مراقبم یه بوته ی بابونه را لگد نکنم... کوره که بسته شد، در فاصله ی خوردن یک استکان چای، می بینم قندم را مدیون سوزاندن استخوان های درختانم! درختانی که علمِ حرمت بابونه، ثابت می کنه برادران ناتنی آدمیزادند! کدام برادر حاضره خودش کربن بخوره تا اکسیژن برادرش پیوسته به راه باشه؟... درختان! درختانی که گهواره ی اولین نگاه به جهان و تابوت آخرین نگاهمون به همون جهانه!... یک شب کابوسم، هزار درخت بود که در خانه ام را می زدند و شاخ وبرگاشونو ازم می خواستن!... تا بیدار شدم ده بار مُردم و زنده شدم. گمانم که هنوز هم مُرده باشم!!

خانم معلم: این تضاد حل شدنی هست؟

کل اکبر: ها، به آسونی.

خانم معلم: چه جوری؟

کل اکبر: راه کج کردن و خمیازه کشیدن.