۱۶
تیر
«...درد آنقدر فرو رفت که درمان را کشت...»
نفسم بند آمده بود و به زحمت بالا می آمد. و گریه می کردم. روی برانکارد بیمارستان گریه می کردم. نمی دانستم چرا؟ نمی دانستم کجا؟ نمی دانستم برای که؟ نمی دانستم برای چه؟
حالا دیگر
چیزهایی دیده ام که نباید
«به صد مرگ سخت
به صد مرگ ِ سخت تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ ِ سخت تر می ارزند !
خاطره یی شاید ...
رویایی ...
اتفاقی ...»