218
جمعه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ
نفسم بند آمده بود و به زحمت بالا می آمد. و گریه می کردم. روی برانکارد بیمارستان گریه می کردم. نمی دانستم چرا؟ نمی دانستم کجا؟ نمی دانستم برای که؟ نمی دانستم برای چه؟
- ۹۴/۰۱/۲۸
نفسم بند آمده بود و به زحمت بالا می آمد. و گریه می کردم. روی برانکارد بیمارستان گریه می کردم. نمی دانستم چرا؟ نمی دانستم کجا؟ نمی دانستم برای که؟ نمی دانستم برای چه؟
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....
حسین پناهی