خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

218

جمعه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ

نفسم بند آمده بود و به زحمت بالا می آمد. و گریه می کردم. روی برانکارد بیمارستان گریه می کردم. نمی دانستم چرا؟ نمی دانستم کجا؟ نمی دانستم برای که؟ نمی دانستم برای چه؟

نظرات  (۱)

می دانی


یک وقت هایی باید


روی یک تکه کاغذ بنویسی


تـعطیــل است


و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند ....

حسین پناهی


پاسخ:
بگذار منتظر بمانند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی