« ...فرمود که در عالم یک چیزی ست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست. و اگر جمله را بجای آری و یادآری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنانک پادشاهی ترا به ده فرستاد برای کاری معین، تو رفتی و صدکار دیگر گزاردی و چون آن کار که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی. پس ادمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است. چون آن نمی گزارد پس هیچ نکرده باشد...»
صحنه هایی از سناریو تکراری زندگی مرتب جلو چشمانم رژه می رود
تولد نوزادان جدید، راه افتادنشان، اولین حرف هایشان و اولین ایده هایشان در مورد زندگی
ولی نمی دانم
چرا سریعا بعد ازین تصاویر صحنه های مرگ اطرافیان از لابلای تصاویر رویش نوزادان به درون ذهنم زبانه می کشد
واضح ترینشان مربوط به همین چندماه پیش است
وقتی درویش را خاک می کردند
به طرز دیوانه واری همه ی مردها و پسرهای خاندان با تلاش زیاد سعی می کردند هرچه سریعتر کار را تمام کنند
صحنه به طرز دیوانه واری خنده دار بود
همه به نفس نفس افتاده بودند و وحشت زده خاک را روی بدنش می ریختند و هرکس که می برید جایش را با فرد دیگری عوض می کرد و دیگری وحشت زده همان کار را ادامه می داد
و من همه ی این ها را بدون پلک زدن نگاه می کردم
و به این فکر می کردم که چقدر دنیای واقغی می تواند غیرقابل باور باشد
,Xəyaldı, yoxsa yalan
?Gəlib keçdi nə zaman
,Sevginin ömrü bir an
...Qalanı xatirədir
در این بحبوحه
در این وانفسا
درمیان این سوت های استهزا ممتد درون سرم
چشم خون آلودم افتاد
به آن کتاب
به حافظ
و آن غزلی که بی پروا فالش کردیم
سکوتی آمد
هرچند کوتاه
و لبخندی آمد
هرچند کمرنگ
باید بست
دروازه ای را
که باز می شود گاهی
از گوش
به چشم