خوب بو بکش پدرجان

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۴/۲۳
    254
  • ۰۱/۰۴/۱۳
    253
  • ۹۹/۱۲/۲۹
    249
  • ۹۹/۱۲/۰۹
    -
  • ۹۹/۱۲/۰۷
    248
  • ۹۹/۱۲/۰۵
    247
  • ۹۹/۰۹/۱۴
    245

۱۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مداد زردم» ثبت شده است

۱۶
ارديبهشت

 

ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را 

باخویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را

 

تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را   

بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را

 

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود           

ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

 

چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی     

با ما چه همره می کنی چیزی بده درویش را

 

درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان      

نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را

 

هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی     

هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را

 

تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود      

خار از تو نسرین می شود چیزی بده درویش را

 

جان من و جانان من کفر من و ایمان من          

سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را

 

ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن   

منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را

 

امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم       

بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را

 

امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم

وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را

 

تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را

 

جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم        

تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

 

«جلال الدّین»

 

 

 

۰۹
ارديبهشت

 

(یه جمعه ی سردو و خنک پاییزی تو یه حیاط که تویه دانشکده اس! احتمالاً جایی مثل دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه ارومیه! که کلّی برگ زرد و نارنجی و قرمز کف حیاطه و  نظافت چیای دانشکده هنوز که هنوزه خسته ن! یه روز خاصّیه! احتمالاً شاید مثلاً فاطمه رجبی قراره چند دقیقه دیگه بیاد و جلسه ی پاسخ و پاسخ بذاره! یه پیرمرد با یه شلوار جین LACOSTE و یه بلوز راه راه سیا و خاکستری و یه کلاه ماهیگیری داره حیاط رو قشنگ جارو می زنه)

-   خسته نباشی عمو!

-       زنده باشی.

 

-       این پیرمردی بود که هر روز صبح ساعت 5 صبح بلند میی شد میومد فضای دانشکده مونو تمیز می کرد! یادش بخیر! ( صدای قارقار چند تا کلاغ)

 مرد خوبی بود. مرد نازنینی بود. یادم میاد یه روز صبح بهم گفت: «سلام عمو». همین!! و بعدش دوباره مشغول جارو کردن شد.

گاهی وقتا با جاروش حرکات متحیّرالعقول انجام می داد. یه روز یادم می آد با جاروش یه حرکاتی کرد که دیوید کاپرفیلد هم نمی تونست انجام بده. یادش بخیر! یه زمانی می گفتن نینجا بوده! توی ژاپن دوره دیده بود. امّا بعد از کلّی تفکر به این نتیجه رسیده بود که:

 

-       ههههی!

 

-       عجب نتیجه ای!!

 

یه روز! یه روز سرد پاییزی سوار جاروش شد و در افق ناپدید شد و دیگه کسی اونو ندید! دیگه کسی اونو ندید! عمو کجایی؟؟

 « می رن آدماااااااااا از اونا فقط/ خاطره هاشووووون/ به جا می مونه/ چی شد اون خونه/ .................»

قاعدتاً باید با آهنگ و صدای رسول نجفیان خونده بشه ولی خوب تو زندگی گاهی وقتا همه چیز همه جا مهیّا نیست دیگه)

( آخ ببخشید! داشت یادم می رفت. صدا فید میشه!)

تمام!

 

۰۴
ارديبهشت

 

گفت: « خداحافظ خوشگلم». اما پیش از رفتن برگشت و بهش گفت: « یه معمّا بهت بگم؟»

دخترک پرسید:« سخته؟»

-         آره یه جورائی.

-         بگو.

-         دو تا اتاقه که هیچ راهی به هم ندارن. تو یکی شون سه تا کلید برقه. تو اون یکی سه تا لامپ. هر چندبار که دلت بخواد ، می تونی بری تو اتاق کلیدا و پایین بالاشون کنی. امّا فقط یه بار می تونی بری تو اتاق لامپا. باید با همون یه بار بفهمی کدوم کلید مال کدوم لامپه.

دخترک پرسید: « کسی نیس کمکم کنه؟ »

مرد گفت: « نه کسی نیس ».

آنوقت دستی برای دخترک تکان داد و پشت به او؛ازش دور شد.

 


از فرهاد جعفری

 

۰۲
ارديبهشت

 

جیمز راسل لوول

 

بی توجهی انتقام بزرگی است؛

صفحات تاریخ شاهدند,

مرگ در تاریکی دست می یازد,

در میان روش های قدیمی و کلام,

حقیقت برا ی همیشه در سکوهای اعدام,

نادرستی همیشه بر تخت سلطنت,

ولی سکوی دار در آینده سرنگون خواهدشد

و در ورای تاریکی های ناشناخته

خدا ایستاده است،

 با اندوه

و از بالا مراقب قوم خود می باشد.

 

 

۰۱
ارديبهشت

 

          حوا

 

یکشنبه:

          تمام هفته رو بهش چسبیده بودم و هر جا می رفت دنبالش می رفتم. سعی می کردم با هم آشنا بشیم. مجبور بودم فقط خودم حرف بزنم چون اون خیلی خجالتیه. امّا اشکال نداره. به نظر می رسید ازین که منو کنارش می بینه خوشحاله. منم تا می تونستم از کلمه ی ما استفاده کردم.چون انگار این طوری بیش تر باهام صمیمی می شه.

 

چهارشنبه:

          یواش یواش داره رابطه مون باهم بهتر می شه و بیش تر و بیش تر با هم آشنا می شیم. دیگه از دستم فرار نمی کنه. این خودش علامت خوبیه و نشون می ده دوست داره کنارش باشم. منم سعی می کنم هر طور که بتونم کمکش کنم؛ این طوری بیشتر تحویلم می گیره!

          تو یکی دو روز گذشته تموم کار نام گذاری موجودات رو که به عهده ی اون گذاشته شده بود، به عهده گرفتم. این باعث شده بتونه یه نفس راحت بکشه. چون هیچ استعدادی تو این زمینه نداره و به همین خاطر کلّی ازم ممنونه که این کارو براش انجام می دم. نمی تونه واسه موجودات اسمای درت حسابی دست و پا کنه . امّا منم نمی ذارم بفهمه این نقطه ضعفشو می دونم. هر وقت موجود جدیدی پیداش می شه ، قبل ازین که فرصت کنه مثل خنگا سکوت کنه، واسش یه اسم می ذارم. این طوری نمی ذارم شرمنده بشه و خجالت بکشه.

          امّا من این طوری نیستم! تا چشمم به یه حیوون می افته ، نمی دونم چیه ، حتّی یه لحظه فکر کنم؛ یرع واسش یه مناسب به ذهنم می رسه. انگار بهم الهام می شه. می دونم که این طوریه چون تا چند ثانیه قبلش همچین اسمی رو بلد نبودم. از شکل یه موجود و نوع رفتارش می فهمم چه حیوونیه.

          یه بار وقتی واسه یه حیوون که تازه سرو کله ش پیدا شده بود، یه اسم خوب پیدا کردم اونقدر خوشحال شدم که تا صبح خوابم نبرد. چه قدر یه چیز کوچک ، وقتی بدونی خودت به دستش آوردی می تونه خوشحالت کنه!

 

پنج شنبه:

          اوّلین اندوه من! دیروز باهام قهر کرد. انگار دیگه دوست نداره باهاش حرف بزنم. نمی تونستم باور کنم. فکر کردم حتماً اشتباهی شده، چون من دوست دارم پیشش بشینم حرفاشو بشنوم. پس چه طور می تونه باهام نامهربون باشه وقتی هیچ کاری نکردم؟ امّا آخرش فهمیدم که درست حدس زدم. واسه همین رفتم جایی که صبح روز اوّل خلقتمون اونجا دیدمش و هنوز نمی شناختمش و بهش بی اعتنا بودم. امّا اونجا دیگه برام خیلی غم انگیز شده بود و هر چیز کوچیکی منو یاد اون مینداخت. خیلی ناراحت بودم و نمی دونستم چرا. چون این احساس تازه ای بود و قبل از اون تجربه اش نکرده بودم. همش مثل یه معما بود. معمّایی که نمی تونستم حلّش کنم.

          وقتی شب شد، نتونستم تنهایی رو تحمّل کنم و رفتم سرپناه جدیدی که ساخته بود تا ازش بپرسم چه اشتباهی کردم و چه طوری می تونم اشتباهو جبران کنم تا دوباره باهام مهربون بشه. امّا اون توی بارون منو از اونجا انداخت بیرون و این اوّلین اندوه من بود.

 

 

 

 

 

 

          آدم

پنج شنبه:

          واسه این که زیر بارون نمونم یه سرپناه ساختم. امّا اونجا هم نتونستم آرامش داشته باشمو اون موجود جدید مزاحم شد و وقتی سعی کردم بیرونش کنم ، از سوراخهایی باهاش می بینه آب بیرون می اومد و اون با پشت پنجه هاش پاکشون می کرد و از خودش صدایی رو در می آورد که حیوونا وقتی ناراحتن در می آرن.

 

 

۲۵
فروردين

                                                          

حوا

سه شنبه:

          اونا دیشب ماهو سرجاش برگردوندن. من کلی خوشحال شدم! این از درستکاریشونه! ماه دوباره سر خورد و افتاد پایین امّا دیگه ناراحت نشدم. وقتی آدم همسایه هایی به این خوبی داره دیگه لازم نیس نگران باشه. اونا ماهو بر می گردونن. کاش می تونستم برا تشکر ازشون یه کاری بکنم. دوست داشتم می تونستم براشون چندتا ستاره بفرستم ، چون ما بیشتر از نیازمون ستاره داریم. البته منظورم منه! نه ما! چون می دونم اون موجود به این چیزا اصلاً اهمیتی نمی ده.

          نه ذوق و سلیقه داره ، نه مهربونه!

          دیروز عصر موقع تاریک و روشن هوا دیدم کنار یرکه دراز کشیده و داره سعی می کن ماهیای خال دار کوچولویی که اونجا بازی می کزدن رو بگیره. منم مجبور شدم اونقدر کلوخ پرت کنم طرفش که تا باز بره بالای درخت و دست از سر اون ماهیای بیچاره برداره. گاهی از خودم می پرسم این موجود واقعاً به چه دردی می خوره؟! اصلاً قلب داره؟ راس راسی هیچ احساسی به اون موجودای کوچولو و دوست داشتنی نداره؟ گاهی وقتا گمون می کنم اصلاً واسه همین کارا ساخته شده! ظاهرش که این طور نشون می ده. یکی از کلوخا به پشت گوشش خورد و اون به حرف اومد.هیجان زده شده بودم. چون اولین باری که صدای کسی جز خودمو می شنیدم.کلمه هایی که گفت رو نفهمیدم ، امّا به نظرم بامعنی اومدن.

          از وقتی فهمیدم می تونه حرف بزنه ازش خوشم اومده ، واسه این که عاشق حرف زدنم. همیشه دارم حرف می زنم حتّی تو خواب! به نظر خودم خیلی هم جذابم! امّا اگه کس دیگه ای رو داشته باشم که باهاش حرف بزنم ، جذاب تر ازین هم می شم و اگه بخوام می تونم یه ریز براش حرف بزنم.

          اگه این موجود یه انسانه نباید از ضمیر آن استفاده کنم!

          فکر می کنم از نظر دستوری درست نباشه! باید از ضمیر او براش استفاده کرد. بقیه ی ضمیراش هم این طوری می شه:

          فاعلی: او

        و ملکی: برای او

        خوب ازین به بعد من اونو یه انسان به حساب می آرم و با ضمیر او صداش می کنم تا وقتی که خلافش ثابت بشه!! ازین که در مورد همه چیز شک داشته باشی خیلی بهتره!

 

آدم

 

چهارشنبه:

          ای کاش حرف نمی زد. همیشه در حال حرف زدنه ، شاید به نظر برسه دارم به اون موجود بیچاره تهمت می زنم امّا این قصدو ندارم. تا پیش ازین صدای هیچ انسانی رو نشنیده بودم و هر صدای تازه ی عجیبی که مزاحم آرامشم بشه گوشمو اذیت می کنه و واسم مثل یه نت فالش می مونه. این صدای جدید بیش از اندازه به من نزدیکه ، درست کنار شونه م، بغل گوشم، اوّل یک طرف و بعد طرف دیگه و من فقط به صداهایی عادت دارم که از من دور باشن.

 

          حوا

 

پنج شنبه:

          در مورد فاصله ها دارم شناخت بهتری پیدا می کنم.قبل ازین اینقدر به داشتن همه ی چیزای قشنگ علاقه داشتم که مثل گیجا فقط دستمو طرفش دراز می کردم. بعضی وقتا خیلی دور بودن و بعضی وقتا فقط چند سانتی متر باهام فاصله داشتن. اما من فکر می کردم چند متر ازم دورن.خیلی وقتا کلی هم خار تو این فاصله بود! این طوری یه درسی رو یاد گرفتم ، در ضمن واسه خودم یه قانون ساختم: قانون اول: یک تجربه ی زخمی از خار دوری می کند! به گمونم واسه کسی به سن و سال من نتیجه گیری خوبیه!

 

          آدم

 

سه شنبه:

          امروز هوا ابریه، از شرق باد می وزه، به گمونم ما  بارون خواهیم داشت...ما؟! این کلمه از کجا اومده؟....آها یادم اومد ، اون موجود جدید ازش استفاده می کنه.

 

 

جمعه:

          زندگیم دیگه به شادی گذشته ها نیست.

 

شنبه:

          موجود جدید زیادی میوه می خوره. همین روزاس که میوه هامون ته بکشن!میوه هامون!میوه های ما! این کلمه ی اونه. البته از بس شنیدمش دیگه کلمه ی منم هست. امروز مه سنگینی همه جا رو پوشونده بود. من توی مه بیرون نمی رم. اما موجود جدید می ره. تو هر آب و هوایی بیرون می ره و هی حرف می زنه. این جا یه زمانی خیلی ساکت و دلپذیر بود.   

ادامه دارد......

۲۱
فروردين

من قناعت دارم

به تو و هر چه که با هم داریم

نه! میندیش که از دوری تو می میرم                  زندگی شیرین است

نه!مپندار که از سردی چشمان تو می لرزد تن

پشت قندیل نگاهم دیگر              داغ یک کرسی گرم        حسرتی دیرین است

من!

به اندازه ی یک کوه یخ قطب شمال

به هواهای زمستان تو عادت دارم!

 

۱۷
فروردين

برگرفته از نوشته ی مارک تواین با ترجمه ی حسین علیشیری

 

 

حوا

 

کی ام؟چی ام؟کجام؟

 

شنبه

 

          دیگه یه روزم شده.انگار دیروز بود که اومدم.چون اگه پریروزی ام وجود داشته من این جا نبودم یا اگه بودم یادم نمی آد.شایدم من متوجهش نشدم.خب سعی می کنم ازین به بعد بیش تر مراقب باشم همه چی رو یادداشت کنم.بهتره از همین الان شروع کنم تا ترتیب خاطراتم به هم نریزه.غریزه بهم میگه این نوشته ها یه روزی به درد تاریخ نویسا می خوره.

          حس می کنم یه تجربه ام! دقیقاً حس یه تجربه رو دارم!غیر ممکنه کسی به اندازه ی من احساس کنه یه تجربه س. ولی یواش یواش داره باورم می شه این چیزیه که من هستم!یه تجربه ، فقط یه تجربه و نه چیز دیگه!

          خب اگه من یه تجربه ام ریال همه ی اونم؟ نه!فکر نمی کنم!فکر می کنم یه بخش از این تجربه ام ، بخش اصلی اون! امّا به گمونم بقیه ی این تجربه هم سهم خودشو تو این ماجرا داره!

          آیا موقعیتم این وسط تضمین شده یا باید مواظب باشم و ازش مراقبت کنم؟شاید دومی!غریزه بهم میگه : مراقبه های ابدی ، هزینه ی برتری است. (به گمونم برای کسی به کم سن و سالی من عبارت خوبیه !)

          امروز همه چیز بهتر از دیروزه. تو شلوغ پلوغی  تموم کردن کار ساختن دنیا کوه ها ، کوه ها آشفته و دشتا شلوغ و به هم ریخته باقی مونده بودن و این منظره ی زشتی رو درست کرده بود.

          نباید کارای قشنگ و باشکوه هنری رو هول هولکی سرهم کرد!این دنیای نوساز و بزرگ قشنگ ترین اثر هنریه!که با وجود عجله ای که وقت ساختنش کردن به شکل حیرت آوری کامله! بعضی جاها زیادی ستاره وجود داره در صورتی که جاهای دیگه به اندازه ی کافی ستاره نیست ، امّا این مشکل هم حتماً درست می شه!

          دیروز طرفای بعد از ظهر اون یکی تجربه رو دنبال کردم تا ببینم به چه دردی می خوره! امّا نفهمیدم.فکر می کنم یه مرد باشه؛ من تا حالا هیچ مردی رو ندیدم امّا اون شبیه یه مرده و مطمئنم همین طوره.

          در مورد او بیش تر از تموم حیوونای دیگه احساس کنجکاوی می کنم.اوّلش ازش می ترسیدم و هر وقت پیداش می شد فرار می کردم چون فکر می کردم می خواد دنبالم کنه.امّا یواش یواش فهمیدم اونه می خواد از دستم فرار کنه. واسه همین دیگه ازش نترسیدم.راه افتادم هرجا می رفت نزدیکش حرکت می کردم.

          این کار اونو عصبی و ناراحت کرده بود.آخرش اون قدر ترسیده بود که از یه درخت بالا رفت . کلی منتظرش شدم.بعد بی خیال شدم رفتم خونه.

          امروز دوباره همین اتفاق افتاد.

          مجبورش کردم از دستم فرار کنه و بره بالای درخت!

 

آدم

 

دوشنبه:

          این موجود جدید و موبلند، خیلی داره مزاحم می شه! همیشه داره ولمی گرده و هر جا می رم دنبالم می آد ! ازین کارش اصلاً خوشم نمی آد! به این که کسی همرام باشه عادت ندارم ، کاشکی بره پیش بقیه ی حیوونا ....

 

حوا

یکشنبه:

          هنوز اون بالاست!انگار داره استراحت می کنه!البته این فقط بهونه شه! وگرنه یکشنبه که روز استراحت نیس!شنبه رو واسه این کارا گذاشتن! این موجود فقط دوس داره استراحت کنه! این همه استراحت خسته ام می کنه . این که همش بشینم و اون درختو نگاه کنم هم خسته ام می کنه . تعجب می کنم این موجود واسه چی ساخته شده؛ هیچ وقت ندیدم کاری انجام بده!

 

دوشنبه:

          دیشب ماه شل شد و از آسمون افتاد پایین . چه مصیبت بزرگی ! وقتی بهش فکر می کنم دلم می گیره . بین چیزای قشنگ و زینتی هیچ چیزی تو خوشگلی به پای ماه نمی رسه. باید محکمتر می بستنش . ای کاش دوباره اونو سر جاش برگردونیم . نمی شه حدس زد کجا رفته و تازه مطمئنم هر کی دستش بهش برسه قایمش می کنه جون اگه خودم بودم همین کارو می کردم. تو هر مورد دیگه ای می تونم صادق باشم ولی تازگی دارم متوجه می شم که تموم وجودم عشق به زیباییه. خب این طوری نمی شه به من اطمینان کرد که ماه یکیو بدن دست من! تازه وقتی نمی دونه ماهش پیش منه! اگه تو روز یه ماه پیدا کنم به صاحبش پس می دم چون می ترسم یکی اونو دست من ببینه . امّا اگه تو تاریکی پیداش کرده باشم یه بهونه ای پیدا می کنم تا به هیشکی در موردش نگم! چون عاشق ماهم ! خیلی قشنگ و عاشقانه ست ! کاشکی می شد پنج شیش تا ماه داشتیم ، اون وقت دیگه هیچ وقت نمی خوابیدم . هیچ وقت از این که توی ساحل ، روی خزه ها دراز بکشم و اونا رو تماشا کنم خسته نمی شدم.ستاره ها هم خوبن ها!کاشکی می شد چن تا از اونا رو بچینم تا روی موهام بذارمشون! امّا به گمونم هیچ وقت نتونم! حتماً تعجب می کنید اگه بفهمید چقدر از ما دورن! چون اصلاً این طور به نظر نمی رسه. وقتی واسه اولین بار تو آسمون پیداشون شد ، خواستم با یه چوب چند تاشونو بچینم امّا چوبم بهشون نرسید . بعدش اونقدر سنگ و کاوخ طرفشون پرت کردم که خسته شدم امّا چون چپ دستم ، و نمی تونم خوب سنگ پرت کنم نتونستم حتی یه دونشو بچینم . البته بعضی پرتابام خیلی نزدیک بود و اگه یکم بیشتر تلاش می کردم شاید می تونستم یکی شونو پایین بندازم . واسه همین نشستم و گریه کردم که گمونم برای سن و سال من کاملاً طبیعیه. بعدش یه کم استراحت کردم ، یه سبد برداشتم و راه افتادم طرف انتهای باغ ، جایی که ستاره ها نزدیک زمین بودن و می تونستم اونا رو با دست بچینم. این جوری از همه نظر بهتر بود ، چون می شد اونا رو آروم یکی یکی جمع کردتا نشکنن! امّا اونجا از چیزی که فکر می کردم دورتر بود. آخرش منصرف شدم و جلوتر نرفتم . خیلی خسته بودم ، نمی تونستم حتّی قدم از قدم بردارم ، پاهام زخمی شده بودن و درد می کردن ، نمی تونستم برگردم خونه ، خیلی دور بود و هوا داشت سرد می شد. چند تا ببر پیدا کردم و تو بغلشون که خیلی گرم و راحت بود ، راحت خوابیدم. نفسشون شیرین و دلپذیر بود ، چون از توت فرنگیای باغ تغذیه می کردن. تا پیش ازین هیچ ببری رو ندیده بودم. امّا همون موقع از نوارایی که رو بدنشون داشتن شناختمشون.

 

ادامه دارد.......

 

 

۱۵
فروردين

من که می دانم

دستت را برداری 

دوباره درد شروع می شود

پس

دستت را از دلم برندار! 

۰۳
فروردين

 

در گهواره از گریه تاسه می رود

کودک کر و لالی که منم

هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور

از سطح پهن پیشانیم می گذرد

خواهران و برادران

 نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید

همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید

پنج یا شش ماه

خوشبختی جز رضایت نیست

به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر

گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست

 از یاد رفته است

خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید

همین است

 برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید

برای حفظ رضایت

نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید

پرستوهای مادر قادر به شکار بچه هاشان نیستند