برای جنوبی ترین اصفهانی سرما خورده ی صبور دنیا
(یه جمعه ی سردو و خنک پاییزی تو یه حیاط که تویه دانشکده اس! احتمالاً جایی مثل دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه ارومیه! که کلّی برگ زرد و نارنجی و قرمز کف حیاطه و نظافت چیای دانشکده هنوز که هنوزه خسته ن! یه روز خاصّیه! احتمالاً شاید مثلاً فاطمه رجبی قراره چند دقیقه دیگه بیاد و جلسه ی پاسخ و پاسخ بذاره! یه پیرمرد با یه شلوار جین LACOSTE و یه بلوز راه راه سیا و خاکستری و یه کلاه ماهیگیری داره حیاط رو قشنگ جارو می زنه)
- خسته نباشی عمو!
- زنده باشی.
- این پیرمردی بود که هر روز صبح ساعت 5 صبح بلند میی شد میومد فضای دانشکده مونو تمیز می کرد! یادش بخیر! ( صدای قارقار چند تا کلاغ)
مرد خوبی بود. مرد نازنینی بود. یادم میاد یه روز صبح بهم گفت: «سلام عمو». همین!! و بعدش دوباره مشغول جارو کردن شد.
گاهی وقتا با جاروش حرکات متحیّرالعقول انجام می داد. یه روز یادم می آد با جاروش یه حرکاتی کرد که دیوید کاپرفیلد هم نمی تونست انجام بده. یادش بخیر! یه زمانی می گفتن نینجا بوده! توی ژاپن دوره دیده بود. امّا بعد از کلّی تفکر به این نتیجه رسیده بود که:
- ههههی!
- عجب نتیجه ای!!
یه روز! یه روز سرد پاییزی سوار جاروش شد و در افق ناپدید شد و دیگه کسی اونو ندید! دیگه کسی اونو ندید! عمو کجایی؟؟
« می رن آدماااااااااا از اونا فقط/ خاطره هاشووووون/ به جا می مونه/ چی شد اون خونه/ .................»
قاعدتاً باید با آهنگ و صدای رسول نجفیان خونده بشه ولی خوب تو زندگی گاهی وقتا همه چیز همه جا مهیّا نیست دیگه)
( آخ ببخشید! داشت یادم می رفت. صدا فید میشه!)
تمام!