....
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۹ ب.ظ
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جُز ملال، نصیبی نمی برید ازمن
زمین ِ سوخته ام، نا امید و بی برکت
که جُز مراتعِ نفرت نمی چرید از من
عجب که راهِ نفس بسته اید برمن و باز
در انتظارِ نفس های دیگرید از من
خزان به قیمتِ جان، جار می زنید امّا
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هرآینه،آیینه اید و من همه آه!
عجیب نیست کز اینان مکدّرید از من!
نه در تبرّیِ من نیز بیم ِ رسوایی ست
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جایِ واهمه؟ تیغ از شما! ورید از من!
برایتان چه بگویم زیاده؟ بانویِ من!
شما که با غمِ من آشناترید از من!
حسین منزوی