Unknown
این قدم زدن ها گاهی کاری می شه که دست خودم می دم از بیکاری.
برام کلی از ناعدالتیایی که این روزا در حقش شده و اینکه هیشکی قدرشو نمی دونه شروع می کنه. بعد شروع می کنه در مورد کتاب نافرمانی مدنی هنری دیوید که حدس زدم دیشب خودنه ملودرام می بافه. نمی دونم چی می شه که سر از عرفان شرق در میاره و بودا و کنفوسیوس و بعدشم خیلی نرم میاد سری به کندی و فارابی و بچه های خودمون می زنه.منم که پاهام درد می کنه.
-: می شه یه جا بشینیم؟
-: خسته شدی؟ ای بابا!
-: نه بابا! پاهام درد می کنه یه کم.
می شینیم کنار جدول. من به فکر این خارشیم که تو کف پام شروع شده. خم می شه از رو زمین یه دونه ی نصف شده ی بادام رو بر می داره. چهارتا مورچه روی بادام هستن. فوتشون می کنه. یکیشون که خیلی سمجه رو هم با دست بر می داره پرتش می کنه.
-: چه کاریه خب؟ اونا اول پیداش کرده بودن.
-: کیا؟
-: مورچه ها دیگه! حق اوناس. فک کنم سهم اونا بود.
می خنده. ـ : بامزه بود.
-: نه جدی دارم می گم.
-: تو خُل وضعی یا خودتو می زنی به خُل وضعی؟
خم می شم. کفشامو در میارم، کف پامو می مالم. خارش تبدیل شده به درد. بادام رو می زاره دهنش.نگاش نمی کنم اما می گم.
-: به هرحال فک نمی کنم فرمالین بهت بسازه.