داستان یک: ...
ناتاشا دوتا شیرینی داشت، یکی را خورد و یکی ماند. ناتاشا شیرینی باقیمانده را روی میز گذاشت و زارزار شروع کرد به گریه کردن.
بعد ناگهان به میز جلویش نگاه کرد و دید دوتا شیرینی وجود دارد. ناتاشا یکی از شیرینی ها را خورد و دوباره شروع کرد به گریه کردن. ناتاشا همین طور که گریه می کرد نگاهش به میز بود تا ببیند شیرینی دومی دوباره ظاهر می شود یا نه، اما شیرینی دومی ظاهر نشد.
ناتاشا از گریه کردن دست کشید و شروع کرد به آواز خواندن. آن قدر خواند و خواند تا ناگهان مرد.
پدر ناتاشا وارد اتاق شد، ناتاشا را بغل کرد و پیش صاحبخانه اش برد. « اون مرده... حاضرین مرگشو تأیید کنین؟»
صاحبخانه به نشانه ی تایید مرگ ناتاشا، مهرش را روی پیشانی ناتاشا کوبید. پدر ناتاشا از صاحبخانه تشکر کرد و ناتاشا را به قبرستان برد اما دم در قبرستان نگهبان جلوی ناتاشا را گرفت و به او اطلاع داد که از این به بعد دفن مردگان در قبرستان ممنوع است. پدر ناتاشا او را کنار خیابان دفن کرد.
بعد کلاهش را جایی گذاشت که ناتاشا را دفن کرده بود و به خانه برگشت. وقتی وارد خانه شد، دید که ناتاشا قبل از او به خانه رسیده و پشت میز نشسته. چطور؟ خیلی ساده. او از زیر خاک بیرون آمد و به خانه بازگشت.
«نه!... امکان نداره!»
پدر که هضم این موضوع برایش کار ساده ای نبود خیلی جا خورد، آن قدر که درجا سکته کرد و مرد.
ناتاشا سراغ صاحبخانه رفت و پرسید: «اون مرده... حاضرین مرگش رو تایید کنین؟»
مدیر ساختمان روی سفحه کاغذ سفیدی مهری زد و بالایش نوشت: «گواهی می شود که به دلیل فلان و بهمان علت مرگ طبیعی است.»
ناتاشا کاغذ را گرفت و به قبرستان برد اما نگهبان قبرستان سد راهش شد و گفت به هیچ عنوان اجازه نمی دم.
ناتاشا گفت: «من فقط می خوام این گواهی فوت رو دفن کنم.»
اما نگهبان گفت: «اصلا حرفش رو هم نزن». ناتاشا تکه کاغذ را در خیابان دفن کرد، جوراب هایش را در محل دفن گذاشت و به خانه برگشت.
وقتی به خانه برگشت دید که پدرش در اتاق مشغول بازی بیلیارد با خودش است. ناتاشا خیلی تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت داخل اتاقش تا بزرگتر شود. ناتاشا بزرگ و بزرگتر شد و ظرف چهارسال تبدیل به بانویی جوان شد. پدر ناتاشا هم از آن طرف پیر و قدش خمیده شد. اما آن ها هروقت به خاطر می آوردند که چه طور همدیگر را مرده فرض کرده بودند، روی کاناپه می افتادند و فقط می خندیدند. گاهی اوقات بیست دقیقه مدام می خندیدند. آن ها آن قدر بلند می خندیدند که همسایه هایشان مجبور می شدند شال و کلاه کنند و به سینما بروند. بالاخره یک روز ناتاشا و پدرش زیر یک تریلی هجده چرخ رفتند و آن قدر شدید مردند که دیگر نتوانستند زنده به خانه برگردند.
از ایوان ایوانوویچ مازورسکی ترجمه ی حسین یعقوبی