ادامه ی ادامه
روز ششم
این جا هوا یک هو بی مقدمه تاریک می شود. دست خودش نیست مثل اینکه ـ خورشید از کوه بالا می آید و در دشت می نشیند ـ امروز ته دلم غنج کوچکی زد چون یک تیم باشگاهی قهرمان شد! بالاخره برای خوشحال شدن بهانه لازم است.
نمی دانم مفهوم عجیب بودن چگونه قرار است این جا معنا شود. من در نظر آدم های اینجا سربه زیر، خطرناک و در کل عجیب هستم. امروز اسلحه تحویل گرفتم ـ امروز یه آدم بامزه رفته بود به فرماندهی خبر داده بود که فلانی کتابای مشکوکی می خواند. هه هه هه (این خنده بود). این جا دوتا کتاب بیشتر ندارم. یه نسخه از انجیل عهد جدید و یه کتاب کنستانتین ویرژیل گئورگیو به نام شانس دوم.
یک روز در همین نزدیکی ها علفی سبز می شوم روئیده بر دیواری.
روز یازدهم
اینجوری شده ام. عادت کرده ام که اینطوری باشم و فعلا جور دیگری نمی توانم باشم. فقط یه کم حساسیت بدنی به هوا دارم وگرنه کلا حالمان خوب است.
همین حالا ارشد آمد و گفت که به چندتا از پادگانای اطراف حمله شده. گفت که باید کوچکترین مسائل امنیتی هم رعایت شود. چندروز پیش تو یکی از پادگانا بیست نفر کشته شدن. معمولا همین جوری است. اوضاع کم کم خیلی خیلی جدی جدی می شود. رنگ ارشد پریده است صداش هم بدجور می لرزد اما نمی دونم چرا بچه ها همه شوخی شان گرفته است. هرچه ارشد بیشتر داد می زند بچه ها بیشتر می خندند. همیشه همین جوریه. مرگ رو انقدر دور می بینن که رسیدن بهش رو اینقدر شوخی و محال می دونن. برق ها رو دارن خاموش می کنن. ارشد هنوز داره داد می زنه و بچه ها می خندن. شب بخیر صلا.
ادامه دارد هم...