ادامه...
روز سوم
دوروز خستگی، تنها دسترنج روزهای زیبای اینجا. آن قدر خسته ام که نمی توان خوابیدن برایم ساده است. اما اینجا هستند کسانی که این بیگاری، تخریب شخصیت، عرق ریختن و توهین را لازم می دانند برای مرد شدن! حال، خودِ مرد شدن ارزش این حقارت ها را دارد یا خیر، خودش جداست.
این جا باید روز تا شب به خط شد ـ ما اینجاییم برای تکمیل به خط شدن های ناهنجار جامعه ای که بیرون از اینجاست. این جا بارکُد می خوریم مثل بسته ی پُفک با اسنک ـ این جا دیگر اسم ندارم ـ کُد ِ سیزده! من فقط یک عدد هستم گرچه عددی هم نیستم .
روز چهارم
امروز کودکی انگشت کوچک دست چپم را تکان داد. نامش باد بود.
باد که آمد، دلم چند قدم دور شد. بعد نزدیکتر شد و خیره شد به چشمانم.
دلم هیچ نمی فهمد که سرم می چرخد.
دلم هیچ نمی فهمد که سرخ شده است چشمهایم.
دلم هیچ نمی فهمد که که می ترسم.
می ترسم از باران اگر نبارد.
می ترسم از باد اگر نوزد.
می ترسم از خودم اگر باشم.
ادامه دارد هم...