منم مثل شما
عرض کنم که
یه وقتایی یه تغییر کوچولو توی زندگی باعث می شه یه چیزایی از گوشه و کنار همین زندی یبفته بیرون که اگه اون تغییره که هیچ ربطی به اون چیزا نداره نبود شاید هیچ وقت بیرون نمی افتاد. حال کردی نه؟
به هرحال این اتفاق برای من افتاد. امشب که عجله عجله به خاطر این تغییر کوتاه مدت دنبال یه چیزی می گشتم، یه دفترچه یادداشت داغون پیدا کردم که هیچ خاطره ای ازش نداشتم. وقتی نشستم سیرش کردم دیدم که به به! خاطرات دوران آموزشیمو اینجا نوشتم. حالا بماند که اول فکر می کردم که اینا باید مال کس دیگه ای باشه اما وقتی دقت کردم دیدم که یه سری از اتفاقات رو یادم میاد و مال خود خودمه.
قبلش عرض کنم به خودم که عینا هرچی اون توه می نویسم. هیچ سانسوری رو هم لحاظ نمی کنم. ونسبت به بعضی چیزایی که نوشته می شه خودمم مثل بعضی از دوستام احتمالا کلی تعجب، خنده و حتی تاسف خواهم خورد. اینم از این:
روز یک
چرا همیشه اینجوری شروع میشه؟ یک خانواده ی نگران و عضوی که می خواد خیلی آروم و بی سر وصدا برای مدتی جدا بشه. اینایی که می گم شرح حال من نیست. شرح حال آدماییه که دور وبرم می بینم. البته یه مقدار تو چشمای مادر نگرانی دیدم که متعجبم کرد. من که معمولا بیرون و دور از خانواده زندگی می کنم پس این نگرانی برای چیه؟
خیلی زود جدا شدیم. به پادگان که رسیدیم، به همه چیز فکر می کردم به جز آسمان آبی و زیبا و ابرهای خِپلِ دوشت داشتنی اش. همون دم در مجله ای که گرفته بودم رو گرفتن و گفتن که ممنوعه!!مردی با دماغ دراز آمد و هی داد زد ـ من که هیچی نفهمیدم ـ .
این جا دین معنای متفاوتی نسبت به خانه مان دارد!! چیزی که مسلم است، داشتن و نداشتنش دیگراینجا مهم است.
خیلی خسته شدیم. غذا خوردیم. فکر کردم که به بودن در جایی که هستم و حسم که چرا هیچ حسی ندارم. باید حداقل این حس رو داشته باشم که اینجا جای من هست یا نه! بعد حالم بد شد و به دوماه بودن در این جا دهن کجی کردم. آخر شب باید شبیه همه می شدم ـ وشدم! و چقدر شبیه شدن به این بودنم زشت است. شبیه بودایی بیخودی شده ام که در نوک برج ایفل زندگی می کند...
ادامه دارد هم...