خودکشی (شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)
سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۸۹، ۱۰:۰۴ ب.ظ
جوان از خود رفت
ساعت ده صبح بود
دلش اندک اندک
از گل های لته پاره و بال های درهم شکسته آکنده می شد
به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده است
جز جمله ای بر لبانش
و چون دستکش هایش را به در آورد
خاکستر نرمی را که از دست هایش فرو ریخت بدید
از درگاه مهتابی برجی دیده می شد،
خود را برج و مهتابی احساس کرد
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است
و سایه ی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است
جوان سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم در شکست
و بدین حرکت، فواره ی بلند سایه ای،
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
فدریکو گارسیا لورکا